سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دیو هفت سر


در روزگاران قديم پادشاهى بود که سى پسر داشت. وقتى همهٔ پسرهاى او بزرگ شدند، پسر بزرگ که نامش ملک‌محمد بود نزد پدر آمد و گفت: اى پدر! برادرانم بزرگ شده‌اند و بايد ازدواج کنند. پادشاه گفت: اى فرزند! من کجا بروم خواستگارى که سى دختر داشته باشند؟ ملک‌محمد گفت: اين را بگذار به عهدهٔ من. پادشاه به شرط اينکه در سه منزل پياده نشوند قبول کرد. ملک‌محمد پذيرفت که در سه محلى که پدرش گفته بود نماند و با برادرانش به‌راه افتاد.
شب اول بر خلاف گفتهٔ پدر در آسياب خرابه‌اى فرود آمدند. برادر کوچک شرط پدر را به ياد آنها آورد ولى برادر بزرگ به روى خودش نياورد. شام را خوردند و خوابيدند اما ملک‌محمد بيدار ماند. نيمه شب صدائى شنيد و از خرابه بيرون رفت. در آنجا ديوى ديد. ديو گفت: اى ملک‌محمد! مادرت به عزايت بنشيند! تو و برادرانت در خانهٔ من چه مى‌کنيد؟ منتظر باش تا تو و برادرهايت را تکه‌تکه کنم. ملک‌محمد گفت: به مردى يا نامردي؟ گفت: به مردي. ملک‌محمد با ديو گلاويز شد ديو را بر زمين زد و سينه‌اش را پاره کرد. خلاصه آن شب به پايان رسيد و صبح روز بعد بار کردند و رفتند. آن‌قدر رفتند تا شب فرا رسيد.
شب دوم در کاروانسراى خرابه‌اى فرود آمدند. باز هر قدر برادر کوچک سفارش پدر را يادآورى کرد، ملک‌محمد اهميت نداد و گفت: 'تو کارت نباشد. خلاصه شام را خوردند و خوابيدند. اما ملک‌محمد همچنان بيدار ماند و مواظب اطراف بود تا اينکه صداى ديو را شنيد. ديو با ديدن ملک‌محمد جلو آمد و گفت: اى ملک‌محمد! تو برادرم را کشتى و حالا به خانهٔ من آمده‌اي؟ باش تا تو و برادرانت را به خاک سياه بنشانم. ملک‌محمد گفت: به مردى يا نامردي؟ ديو گفت: البته به مردي. سپس با هم درگير شدند. ملک‌محمد او را به زمين زد و سينه‌اش را چاک کرد. آن شب هم با اين وقايع به صبح رسيد.
شب سوم به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. برادر کوچک همچنان سفارش‌هاى پدر را يادآور شد اما ملک‌محمد به او گوش نداد. پاسى از شب گذشته ديوى آمد و گفت: اى ملک‌محمد! مثل اينکه سرت به تنت زيادى مى‌کند. تو دو برادر مرا کشته‌اى و حالا هم به خانهٔ من آمده‌‌اي؟ تا تو و برادرانت را نکشم از پا نمى‌نشينم. ملک‌محمد اين ديو را هم کشت.
صبح که شد بار کردند و رفتند تا رسيدند به نزديکى يک شهر. در همان‌جا چادر زدند و ملک‌محمد روانهٔ کاخ فرخ شد. نزديک کاخ که رسيد ديد اطراف کاخ سرهاى بريدهٔ جوانان را از کنگره‌ها آويزان کرده‌اند. از دربان کاخ علت آن‌را جويا شد. دربان گفت: هر روز جوانان زيادى به خواستگارى دختران پادشاه مى‌آيند و پادشاه آنها را مى‌آزمايد اگر موفق نشدند آنها را مى‌کشد و اين سرها، سرهاى خواستگارى دخترهاى پادشاه است. ملک‌محمد گفت: اين آزمايش‌ها چيست؟ دربان گفت: شيرى در کاخ است و شمشيرى بالاى سرش آويخته شده هر کس مى‌خواهد به دختران پادشاه برسد بايد شير را بکشد و شمشير را نزد پادشاه ببرد.
ملک‌محمد رفت و با شجاعتى که از خود نشان داد شير را کشت. پادشاه با شنيدن خبر اجازه داد که ملک‌محمد همسر آيندهٔ خود را از بين دختران او انتخاب کند. در آن موقع دختران پادشاه در حال استراحت بودند و فقط دختر بزرگ بيدار بود. ملک‌محمد انگشترى خود را به او داد و با يک نگاه مهران به دل هم افتاد. دختر هم انگشترى خود را به ملک‌محمد داد. سپس ملک‌محمد نزد پادشاه رفت و خودش را معرفى کرد. پادشاه از دلاورى‌ها ى ملک‌محمد خوشش آمد و حاضر شد ملک‌محمد و برادرانش را به دامادى خود بپذيرد. خلاصه سى شب جشن و سرور برپا بود و بعد از آن ملک‌محمد و برادرهايش راهى ملک پدر شدند.
شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. بعد از شام بيست و نه برادر خوابيدند و ملک‌محمد بيدار ماند. نيمه‌هاى شب صدائى شنيد گفت: کى هستي؟ گفت: من ديو هفت سرم؛ يا سى عروس و سى داماد را مى‌کشم يا بايد بالاى اين درخت بروى و براى من برگى از آن بکني. ملک‌محمد روى درخت رفت که برگ بکند اما ديو درخت را از جا کند گذاشت روى سرش و راه افتاد که برود. ملک‌محمد ديو را قسم داد که برگردد تا سفارشى به برادرانش بکند. وقتى ديو برگشت ملک‌محمد برادرهايش را بيدار کرد و گفت: اى برادران! اگر من تا هفت سال برنگشتم ديگر از آمدن من قطع اميد کنيد. بعد ديو ملک‌محمد را برداشت و رفت تا به غارى رسيد. در آنجا گفت: اى ملک! اگر مى‌خواهى زنده بمانى بايد دختر فلان پادشاه را براى من خواستگارى کني. ملک‌محمد که چارهٔ ديگرى نداشت قبول کرد. ديو سيبى به او داد و گفت: در بين راه دوى دو سرى راه تو را مى‌بندد؛ نصف سيب را در وقت رفتن و نصف سيب را هنگام برگشتن به او بده.
وقتى ملک‌محمد به‌راه افتاد در بين راه به ديو دو سر برخورد. نصف سيب را به او داد. ديو هم در مقابل موئى از بدنش به او داد و گفت: اگر مشکلى برايت پيش آمد اين تار مو را آتش بزن من فوراً حاضر مى‌شوم و به تو کمک مى‌کنم. ملک‌محمد به راهش ادامه داد تا به رودخانه‌اى رسيد. ديد که يک طرف رودخانه سنگ داغ است و طرف ديگرش خاک، و مورچه‌هائى در اين طرف هستند که نمى‌توانند از رودخانه عبور کنند و الان است که از بين بروند. درختى را بريد و روى رودخانه انداخت. مورچه‌ها از روى تنهٔ درخت به آن سوى رودخانه رفتند و در عوض شاخکى از خود به او دادند تا در موقع تنگى به کمکش بيابند. ملک‌محمد رفت و رفت تا رسيد به کاخ همان پادشاه که ديو گفته بود. وارد کاخ شد و خواستهٔ خود را بيان کرد. پادشاه براى اين سه شرط گذاشت:
خواستهٔ اول اينکه هفت ديگ برنج پخته را بايد تا دانهٔ آخر بخورد به‌طورى که تا صبح، حتى يک دانهٔ برنج هم باقى نماند.
خواستهٔ دوم اينکه ملک‌محمد انبوهى از مهره‌هاى رنگارنگ را در اتاقى تاريک از هم جدا کند و آنها را هفت قسمت کند.
و سرانجام خواستهٔ سوم اينکه کاغذهاى سفيدى زير يک درخت پهن کنند و ملک ظرف شيرى به دست بگيرد و بدون اينکه قطره‌اى از آن بريزد، آن‌را بالاى درخت ببرد.
ملک‌محمد اين شرط‌ها را پذيرفت اما چند لقمه که خورد سير شد. مانده بود که چه کند که ناگهان ديو دو سر به يادش آمد. موى ديو را آتش زد. ديو حاضر شد و هفت ديگر پر از برنج را خورد. در مورد مهره‌ها ملک‌محمد هيچ‌کارى نتوانست بکند. شاخک مورچه را در آتش انداخت. مورچه‌ها حاضر شدند و مهره‌ها را در هفت دستهٔ جدا از هم درآوردند.
خواستهٔ سوم پادشاه را خود ملک‌محمد انجام داد ولى در حين بالا رفتن از درخت به ياد همسرش افتاد؛ اشک از چشمانش جارى شد و کاغذها را تر کرد. پادشاه فکر کرد شير بر آنها ريخته، خواست او را مجازات کند ولى ملک گفت: اينها اشک چشمان من است که در فراق همسر و بردرانم ريخته‌ام. با انجام اين سه شرط پادشاه دخترش را به ملک‌محمد داد.
ملک‌محمد به‌راه افتاد و نصف سيب را به ديو دو سر داد و رفت و رفت تا رسيد به ديو هفت‌سر. در آنجا به دختر گفت: به ديو بگو من به شرطى با تو همراه مى‌شوم که شيشهٔ عمرت را به من بدهى تا با آن بازى کنم. اگر بتوانى شيشهٔ عمر ديو را بگيرى من تو را به خانه‌ات بر مى‌گردانم. پس از رسيدن به ديو، دختر خواستهٔ خود را گفت. ديو پذيرفت و گفت: شيشهٔ عمر من در فلان چاه است در شکم يک ماهى زرد. ملک‌محمد رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! من به سفارش تو عمل کردم حالا موقع آن است که مرا نزد پدرم برگرداني. ملک‌محمد به ديو گفت: اين دختر دلش براى خانواده‌اش تنگ شده بيا براى ديدار نزد پدرش برويم و برگرديم. ديو قبول کرد و آنها را به قصر پادشاه برد. در آنجا ملک‌محمد شيشهٔ عمر ديو را از دختر گرفت و شکست و خلاصه ديو نابود شد.
بعد از آن ملک‌محمد از پادشاه و دخترش خداحافظى کرد و راهى شهر و ديار خود شد. چند ماه در راه بود . وقتى به شهر رسيد ديد جشن عروسى برپاست. پرسيد: عروسى کيست؟ گفتند: عروسى مردى با زن سابق ملک‌محمد که الان هفت سال است ديو او را برده و ديگر همه از آمدنش نااميد شده‌اند . ملک‌محمد ديد اگر در اين وضعيت خودش را معرفى کند هيچ‌کس قبول نمى‌کند . فکرى به سرش زد. خود را به لباس گدايان درآورد و گفت: غذاى عروس را بياوريد لقمه‌اى از آن بخورم. تقاضاى او را به گوش عروس رساندند. عروس دلش به حال گدا سوخت و دستور داد ظرف غذايش را نزد او ببرند . ملک‌محمد به بهانه لقمه گرفتن انگشترى خود را زير غذاى عروس پنهان کرد، سپس غذا را نزد عروس بردند. عروس در حال خوردن انگشترى را ديد و شناخت. پى برد که ملک‌محمد آمده . به فکر چاره افتاد و خود را به بيمارى زد و خلاصه عروسى به‌هم خورد. بعد از آن ملک محمد به خانواده‌اش پيوست و به خاطر بازگشت او هفت روز جشن و شادى در سراسر کشور برپا شد.
ـ ديو هفت سر
ـ افسانه‌هاى چهارمحال و بختيارى ـ ص ۱۳۷
- على آسمند و حسين خسروي
- انتشارات ايل - چاپ اول ۱۳۷۷
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید