سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دو دوست


دو خانواده در قديم در دهى دوردست زندگى مى‌کردند و با هم رفت و آمد داشتند و با درآمد کم خودشان مى‌ساختند و مى‌سوختند تا اينکه خشکى و فحط سالى سخت پيش آمد به‌طورى‌که ناچار شدند آب خوردنى را هم از دهى ديگر بياورند. دو مرد آن خانواده که ديگر تحمل ديدن گرسنگى زن و فرزندان را نداشتند براى پيدا کردن کار و لقمه‌ نانى از آن ده حرکت کرده به‌سوى سرنوشت رفتند.
پس از آنکه پنج شبانه‌روز پياده راه پيمودند سرانجام به پيرمردى که از طرف مقابل مى‌آمد برخوردند. پيرمرد از احوال انها جويا شد. آن دو نفر جريان گرفتارى‌شان را تعريف کردند. پيرمرد گفت پس از دو روز ديگر به‌سر دو راهى مى‌رسيد از کوره راهى که در سمت چپ است مبادا برويد که راهى خطرناک است و علاوه بر عبور از کوه‌ها و گردنه‌هاى سخت با جانوران درنده و دزدان روبه‌رو خواهيد شد که احتمال جان به‌در بردن مشکل است. ولى اگر کسى از آن راه جان به سلامت برد آخر به‌جائى مى‌ِسد که همه چيز فراوان و ارزان است. اما راهى که در سمت راست است کوتاه‌تر و بدون خطر است و به محلى خواهيد رسيد که با کوشش مى‌توانيد مزدخوبى بگيريد و هر ماه مبلغى هم براى مخارج زن و بچه‌تان بفرستيد. سپس آن پيرمرد خداحافظى کرد و رفت. آن دو رفيق به‌راه خود ادامه دادند تا اينکه بعد از سه روز به‌سر دو راهى رسيدند و هر دو حرف آن پيرمرد را به‌خاطر آوردند. جوانى که قانع‌تر و به گفتار آن‌ راهگذر پير احترام مى‌گذاشت گفت: اى دوست، سال‌ها با هم زندگى کرده‌ايم حالا هم بايد با هم برويم و آن راه خطرناک را نديده بگيريم. اما جوان ديگر که مغرور بود و مى‌خواست بدون زحمت و کار به پول زياد برسد گفتار پيرمرد را که گفت اگر از آن‌ راه کسى جان به سلامت برد زندگى راحت مى‌يابد در نظر گرفت و در مقابل اصرار رفيقش مخالفت کرد، ناچار از هم جدا شدند.
يکى به‌راه راست و رفيق طمع‌کار به‌سمت چپ روان شدند. آنکه به‌راه راست حرکت مى‌کرد بعد از دو روز مزرعه‌اى را از دور ديد و به‌سوى آن رفت و در بيرون باغى زير سايه درختى نشست. صاحب باغ بيرون آمد و گفت از کجا آمده‌اي؟ او حقيقت کار را تعريف کرد. آن شخص دلش به حال او سوخت و گفت اگر حاضرى در اين باغ کار کنى علاوه بر خوراک و لباس هر ماه پولى هم به تو مى‌دهم. آن مرد حاضر شد و با درستى و خوبى کار آبيارى و باغبانى آن باغ را به عهده گرفت. صاحب مزرعه هر ماه به مزد او اضافه مى‌کرد و چون فرزند هم نداشت بعد ازچند ماه به او گفت نصف اين باغ را به تو بخشيدم. مى‌توانى بروى و زن و فرزندانت را هم اينجا بياورى تا آخر عمر اينجا زندگى کنيد. او چند روز ديگر در باغ ماند و تهيه حرکت به ده خود را مى‌ديد.
اما دوست ديگر بعد از اينکه چند ساعتى راه‌پيمائى کرد به دره‌اى هولناک رسيد. چون هوا اريک شده بود صداى جانوران وحشى او را سخت ترسانيد. به سوراخ کوه پناه برد و چند تخته سنگ بزرگ جلو دهانه آن گذاشت تا در امان باشد و تا صبح از صداى حيوانات و ترس خوابش نبرد. هنوز هوا خوب روشن نشده بود که از دور قافله‌اى را ديد خواست که از آنجا بيرون رود و خود را به قافله برساند ولى فوراً متوجه شد که چند نفر راهزن از کوه سرازير شدند، به قافله حمله بردند و آن‌را غارت کردند و مقدارى از اثاثيه را در غارى پنهان کردند و بقيه را با خود بردند. آن جوان چند ساعت ديگر در جاى خود باقى ماند و چون ديگر سر و صدائى نبود و از گرسنگى هم بى‌طاقت شده بود به طرف غار دزدان رفت تا شايد خوردنى پيدا کند و در آنجا کمى کشمش از جوالى بيرون آورد و خورد و بعد هم مقدارى از اثاثيه گران‌قيمت که دزدان پنهان کرده بودند برداشت و به‌راه خود ادامه داد. هنوز دو سه فرسخ نرفته بود که عده‌اى به او رسيدند او را بازرسى کردند و چون اسباب‌هاى سرقت شده را پيش او يافتند به گمان اينکه شريک دزدان است به او کتک زيادى زدند تا بقيه مال و دزدها را نشان دهد.
بيچاره جريان را حکايت کرد و آنها را به جائى که دزدان مال را پنهان کرده بودند برد. آنها اموال را برداشتند و او را هم با خود به شهر بردند و به زندان انداختند. بعد از چند ماه چون دزداندر جاى ديگر دستگير شدند و راستگوئى او مسلم شد او را از زندان آزاد کردند ولى چون مردم او را گناهکار مى‌دانستند کارى به او نمى‌دادند. سرانجام با دست خالى و به اشتياق ديدار زن و فرزند از راهى امن به طرف ده خود عزيمت کرد. وقتى به ده رسيد خانواده او خوشحال شدند و ديد که همه چيز دارند. پرسيد خوراک و لباس از کجا آورده‌ايد؟ گفتند دوست قديمى تو چند روز پيش از سفر برگشته و براى ما هم همه‌چيز آورده است و قرار است که چند روز ديگر با زن و فرزندانش به جائى که کار مى‌کنند برود جوان با شنيدن اين حکايت خجلت زده به ديدن دوستش رفت و از او عذر خواست که با او بد عهدى کرده است. دوستش به او گفت حالا هم اگر به کار و زحمت تن مى‌دهى مى‌توانى با من بيائى و با هم کار و زندگى کنيم. سرانجام هر دو خانواده تصميم گرفتند که همراه هم حرکت کنند.
چند روز بعد ده خود را ترک کردند و پس از مدتى که در راه بودند به همان مزرعه رسيدند و وارد باغ شدند. ساعتى بعد صاحب مزرعه به ديدن آنها آمد. از قضا همان وقت پيرمردى که در بين راه به آنها رسيده بود و آنها را نصيحت کرده بود وارد باغ شد و جوان‌ها به احترام او ايستادند و سلام کردند. پيرمرد به صاحب مزرعه گفت چون به اين دو خانواده کمک کرده‌اى‌ چه دعائى مى‌خواهى در حق تو بکنم؟ صاحب باغ گفت من چندين مزرعه و ثروت زياد دارم ولى در آرزوى داشتن اولادى هستم. پيرمرد گفت اين باغ را به اين دو خانواده به بخش تا خداوند تو را خشنود سازد. آن مرد همان‌جا نصف ديگر باغ را هم به آن دوست ديگر داد و پيرمرد با همه خداحافظى کرد و رفت. سالى طول نکشيد که خداوند به صاحب باغ فرزندى عطا کرد و آن دو دوست با خانواده‌شان ساليان دراز در آنجا به خوشى زندگى کردند.
- دو دوست
- داستان‌هاى محلى اصفهان ص ۲۹
- گردآورى دکتر عباس فاروقي
- انتشارات فروغى چاپ اول ۱۳۳۷
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید