سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختران دل‌گر


يکى بود يکى نبود. مرد تاجرى بود که اسمش دل‌گر بود. يک دخترى داشت بسيار وجيه و عارف، هر کس از هر جا به خواستگارى اين دختر مى‌آمد دختر راضى نمى‌شد و يک عيبى روى آن شخص مى‌گذاشت. اتفاقاً مرد تاجرى در کمين بود و گفت: من مى‌روم دختر را به هر شکل هست به عقد خود درمى‌آورم و سزاى آو را هم خواهم داد. تا آنکه آمد خواستگاري. هر بهانه‌اى که دختر گفت تمام را به پول رفع کرد تا آنکه موفق شد [او را] به عقد درآورد و بناى عروسى را گذاشت. همان شب اول که رفت نزد دختر ديگر نرفت. رفت زن ديگرى عقد کرد و دختر دل‌گر هم يک مرغى داشت که او را تربيت کرده بود، به‌خوبى حرف مى‌زد و براى دختر قاصدى هم مى‌کرد. يک روز آمد به دختر گفت که شوهرت زن ديگرى عقد کرده مى‌خواهد برود چين لباس عروسى بخرد. دختر هم فوراً به غلامان خود امر کرد که اسباب سفر فراهم کنيد، مى‌خواهم مسافرت کنم. يک خيمهٔ سبزى هم همراه خود بردند. آن مرد از طرفى رفت براى چين، دختر دل‌گر هم از راه ديگر رفت. سر راه شوهر در بيابان خيمه سبز را به‌پا کرد تا اينکه شوهر و همراهانش نزديک غروب آفتاب رسيدند نزديک اين خيمه، چون خيمه را ديدند خوشحال شدند. نزديک خيمه منزل کردند، دختر هم هفت قلم خود را آرايش کرده به‌طور ناشناس آمد نزد آنها و دعوت شام نمود. شوهر را با خود به خيمه برد پس از خوردن شام رختخواب آنداخته پهلوى يکديگر خوابيدند.
چون صبح شد خواست شوهر حرکت کند، دختر گفت: حالا که شما مى‌رويد شايد من آبستن شدم يک نشانه از خود به‌من بدهيد. شوهر هم يک بازوبند از بازوى خود باز کرده و به دختر داد و رفت. دختر هم برگشت به منزل خود به همين نام و نشان طولى نکشيد که دختر آبستن شد و يک پسر آورد اسمش را گذاشت چين. شوهر هم که از چين برگشت آمد در خانه دختر دل‌گر صدا کرد: دختر دل‌گر. جواب داد: جون دل. مرد گفت: آسمان از چه مقبوله؟ گفت: از ماه وستاره. بعد گفت: زمين از چه مقبوله؟ گفت: از کشت و کار و زراعت. باز گفت: زن از چه مقبوله؟ دختر جواب داد: از بچه‌دارى کردن. شوهر گفت: برو که به دلت بماند. دختر گفت: برو که به دلم نمانده. چند روز گذشت. باز مرغ آمد خبر به دختر داد که اين دفعه شوهرت مى‌خواهد برود ماچين. اسباب منزل براى عروس بياورد. دختر هم فوراً به همان ترتيب حرکت کرده سر راه شوهر اين دفعه خيمه قرمزى برد و سرپا کرد. چون شوهر آمد مثل اول در خيمه پهلوى يکديگر خوابيدند. چون صبح شد نشانه‌اى از شوهر خواست. شوهر هم دست کرد بازوبند ديگرى به او داد و رفت. دختر هم به خانه برگشت و آبستن شد، پسر ديگرى آورد آسمش را گذارد ماچين. وقتى که شوهر برگشت باز آمد در خانه صدا زد: دختر دل‌گر. جواب داد: جون دل دختر دل‌گر. شوهر گفت: آسمان از چه مقبوله؟ جواب داد: از ماه و ستاره.
باز گفت: زمين از چه مقبوله؟ جواب داد: از کشت و کار و زراعت. باز گفت: زن از چه مقبوله؟ گفت: از بچه‌دارى کردن. گفت: برو که به دلت بماند. دختر گفت: برو که به دلم نمانده. باز پس از چند روز مرغ آمد و خبر داد که اين دفعه شوهرت مى‌خواهد برود سمرقند براى عروسى قند بياورد. باز هم مانند پيش رفت سر راه شوهر يک خيمه سفيدى برپا کرد. اين دفعه هم تا صبح به عيش و عشرت گذرانيدند. صبح که شد باز هم نشانه‌اى خواست شوهر هم يک دستمال سبزى به دختر داد و رفت، دختر هم به خانه برگشت باز آبستن شد. اين دفعه دخترى آورد اسمش را گذاشت سمرقند. چون شوهر از سمرقند آمد و رسيد در خانهٔ دختر دل‌گر گفت: دختر دل‌گر. جواب داد: جون دل دختر دل‌گر. گفت: آسمان از چه مقبوله؟ جواب داد: از ماه وستاره. گفت: زمين از چه مقبوله؟ گفت: از کشت و کار و زراعت. باز گفت: زن از چه مقبوله؟ گفت: از بچه‌دارى کردن. گفت: برو که به دلت بماند. گفت: برو که به دلم نمانده. شوهر رفت اسباب عروسى را براى زن دوم فراهم کرد، ساز و نقاره و شادمانى کردند.
مرغ آمد و خبر به دختر داد که چه نشسته‌ام شوهرت عروسى مى‌کند، الان حمام رفته با ساز و نقاره بيرون مى‌آيد، دختر هم فوراً سه فرزند خود را زنيت داده و بازوبندهاى چين و ماچين را بسته و دستمال را هم به پيشانى سمرقند بسته به کلفت خود دستور داد بچه‌ها را ببر در مجلس عروسي، دو نفر آنها را روى زانوى داماد و يک نفر هم در کنار داماد بگذار. وقتى که نشستند، به داماد بگو که بچه‌هاى شما آمدند مبارک‌باد به پدر خود مى‌گويند، بعد هر سه را بياور منزل. بچه‌ها همراه کلفت روانه شدند به مجلس عروسي. کلفت به گفته دختر هر سه بچه را در کنار داماد گذارد و گفت چين و ماچين و سمرقند دست پدر خود را ببوسيد و مبارک‌باد بگوئيد، برخيزيد برويم. داماد وقتى که اين حالت را ديد چنان تير بر دلش نشست که نتوانست تاب بياورد، ولى متعجب که يعنى چه اين بچه‌ها از که هستند که ناگاه چشمش به بازوبند و دستمال افتاد فوراً از مجلس بلند شده همراه بچه‌ها آمد رسيد در خانه. دختر هم از عقب بچه‌ها وارد خانه شد. شوهر را استقبال کرد، او را پهلوى خود نشانيد از اول تا آخر بيان کرد. وقتى که تمام حکايت‌ها را شنيد، بسيار خوشحال شد، از کرده خود پشيمان شد. بنا کرد عذخواهى کردن. فوراً زن جديد را طلاق داد. با دختر دل‌گر زندگى کرد و به خوشى به سر بردند.
- دختر دل‌گر
- فرهنگ عاميانهٔ مردم ايران -ص ۳۴۵
- صادق هدايت (به همت جهانگير هدايت)
- انتشارات چشمه - چاپ اول - ۱۳۷۸
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید