پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
دختر بازرگان و هفت برادر
در زمانهاى بسيار دور، تاجر ثروتمندى زندگى مىکرد بهنام خواجه ابوطالب. اين تاجر زنى به اسم پريزاد و دخترى بهنام نگار داشت. خواجه علاقهٔ فراوانى به خانوادهاش داشت. وقتى مجبور مىشد بهخاطر تجارت بهجاهاى دوردست سفر کند، مىکوشيد هر چه زودتر به خانه برگردد، چون دلش براى همسر و دختر خيلى تنگ مىشد. |
يک روز بدبختى به آنها روى آورد و پريزاد همسر محبوب خواجه ابوطالب مريض شد و مرد. تاجر بسيار غمگين شد و مدتها در سوگ همسرش گريه و زارى کرد. خواجه ابوطالت پس از مرگ همسرش ديگر نمىتوانست به بازارهاى جهان سفر کند. انون ديگر کسى را نداشت که از خانه و دختر عزيزش نگار مواظبت کند. کار و بارش داشت بد مىشد. |
خواجه ابوطالب چه کارى مىتوانست بکند؟ |
مدتها فکر کرد و سرانجام به اين نتيجه رسيد که ازدواج کند - راه ديگرى وجود نداشت. پس، خواجه ابوطالب از گلناز زيبا، دختر يکى از بازرگانان سرشناس، خواستگارى کرد. جشن عروسى سه روز و سه شب طول کشيد و دوشيزهٔ زيبا به عقد خواجه ابوطالب درآمد. |
تاجر عروس خود، گلناز، را به خانه آورد و به او گفت: |
'دخترم، نگار، همچون زندگى برايم عزيز است! از او مانند فرزند خودت مواظبت کن.' |
گلناز پاسخ داد: |
'خاطرتان آسوده باشد. نگار شما مثل دختر خود من است.' |
سالها گذشت، پانزدهمين بهار عمر نگار فرا رسيد و گذشت. او آنچنان زيبا بود که تمام شهر از زيبائى و هوشش حرف مىزدند. جوانان زيادى خواستگار او بودند. در ميان خواستگاران نگار چوپان سادهاى بود بهنام مراد. علاقهٔ مراد به نگار آنقدر زياد شد که نه چيزى مىخورد و نه چيزى مىنوشيد. او از علت اندوهش با مادر خود صحبت کرد. و مادر جريان را به پدر مراد گفت. |
پدر مراد وقتى از عشق پسرش به دختر ثروتمندى باخبر شد، به او گفت: |
'پسرم، بىجهت خود را اميدوار نکن. تاجر هرگز دخترش را به مرد فقيرى مثل تو نمىدهد. بهتر است اين فکرها را از سرت بيرون کني.' |
مراد از شنيدن اين حرفها به تلخى گريست. پدر دلش براى او سوخت، ديد که چارهاى ندارد و بنابراين به خواستگارى دختر تاجر رفت. وقتى خواجه ابوطالب از خيال پدر چوپان باخبر شد، با ناراحتى او را از خانهاش بيرون کرد. |
پدر مراد را در راه رساندن خبر بد به پسرش را رها مىکنيم و از زن خواجه ابوطالب - گلناز زيبا - برايتان مىگوئيم. |
گلناز يک آينهٔ سحرآميز داشت که مانند آدم حرف مىزد. او هر روز با آينه صحبت مىکرد. لباس زيبا مىپوشيد و زيبائى خودش را ستايش مىکرد. |
يک بار گلناز بهترين لباسش را پوشيد، جلو آينه رفت و پرسيد: |
'مىخواهم بدانم آيا در دنيا، زيباتر از من وجود دارد؟' |
آينه پاسخ داد: |
'بله. هست.' |
گلناز با عصبانيت فرياد زد: |
'چه کسي؟' |
و آينه گفت: |
'نگار، نگار زيبا.' |
با شنيدن اين حرف گلناز خيلى ناراحت شد و آرامش خيالش را از دست داد. مدتها فکر کرد، چه کند. سرانجام تصميم گرفت براى اينکه تنها زن زيباى دنيا باشد، نگار را بکشد. گلناز عاشقى داشت که اگر لب تر مىکرد خودش را فداى او مىکرد و کافى بود گلناز اشارهاى بکند و او به هر کارى دست بزند. روزى که خواجه ابوطالب براى کار تجارت بهجاى دورى رفته بود، گلناز آن مرد را فراخواند و به او گفت: |
'نگار را به جنگلهاى دور ببر و او را بکش. بعد پيراهن خونآلودش را برايم بياور.' |
عاشق که حاضر بود هر کارى را بهخاطر گلناز بکند حتى نپرسيد چرا و براى چه بايد بايد دختر تاجر را بکشد. اما گفت: |
'چيزى به او بخوران که بخوابد. بعد من مىآيم.' |
غروب شد. هنگام شام گلناز در غذاى نگار داروى خواب ريخت. نگار به محض خوردن غذا خوابش برد. بعد عاشق گلناز آمد و او را توى پلاسى پيچيد، و روى شانههايش انداخت و بهسوى جنگلهاى دوردست رهسپار شد. وقتى به جنگل رسيد پلاس را باز کرد و مىخواست سر دختر را ببرد که با ديدن زيبائى چهرۀ خوابآلود او کمى فکر کرد و گفت: |
'چرا بايد اين دختر بىگناه را بکشم؟ او را همينجا مىگذارم و مىروم. مطمئناً گرگ يا حيوان وحشى ديگرى مىآيد و او را مىخورد.' |
نگار را روى زمين گذاشت و پلاس را رويش کشيد. بعد خرگوشى شکار کرد، خون آنرا به پيراهن نگار ماليد و با خود برد. در راه بازگشتش به شهر نزد گلناز رفت، پيراهن خونآلود را به او داد و گفت دستور او را عملى کرده است. |
اکنون گلناز را بهحال خود رها مىکنيم که مىپندارد زيباترين زن دنيا است و به سراغ نگار مىرويم. |
نگار سه روز و سه شب در خواب بود. سرانجام در پايان روز سوم بيدار شد و خود را در ميان جنگلى انبوه و تيره يافت. نگار فوراً فهميد که نامادرىاش بهخاطر حسادت به زيبائى او اين کار را کرده است. دختر مدتها گريست و اشکهاى زيادى ريخت. اما اشک درمان درد او نبود. کمى آرام شد، اشکهاى خود را پاک کرد، آهى کشيد، به سرنوشت خود لعنت فرستاد و در جنگل انبوه بهراه افتاد. رفت و رفت تا به کوه بسيار بلندى رسيد. به اطراف نگاهى کرد و خانهاى را در پاى کوه ديد. دخترک گرسنه و خسته بود، فکر کرد: |
'فقط ديو مىتواند در چنين جاى پرت و دورافتادهاى زندگى کند. من وارد آن خانه مىشوم. اگر ديوها مرا بخورند هيچ مهم نيست، اقلاً از اين همه رنج و عذاب خلاص مىشوم.' |
نگار بهسوى خانه رفت. ناگهان سگ بزرگ و ترسناکى را به درگاه خانه ديد. دخترک خيلى ترسيد اما سگ کارى به او نداشت، به او نزديک شد و خودش را به نرمى به پايش ماليد. دخترک آه آرامشبخشى کشيد و وارد خانه شد. او به تمام اتاقها سرکشيد و مقدار زيادى برنج، گوشت و روغن ديد. اما در هيچيک از اتاقها کسى نبود. نگار فکر کرد و فکر کرد، بعد آستينهايش را بالا زد و شروع به کار کرد. اتاقها را جارو کشيد و تميز کرد. بعد در ديگ بزرگى پلو درست کرد، تا مىتوانست از آن خورد و بقيه را روى آتش ملايمي، گرم نگهداشت. |
خورشيد پشت کوهها رفت و شب فرا رسيد. دخترک ناگهان صداى سم اسبهائى را شنيد. در گوشهاى پنهان شد و منتظر ماند. لحظهاى بعد، هفت پهلوان، هر يک مانند رستم زال، وارد خانه شدند. پهلوانان آدمهاى خوبى بودند و مردم آنها را بهنام هفت برادر مىشناختند. از ظلم و بىدادگرى سلطان به دامنهٔ کوه بيستون پناه برده بودند، قلهٔ اين کوه هميشه پوشيده از برف بود. برادران نگاهى به اطراف انداختند. ديدند که اتاقها همه تميز و مرتب است و پلو حاضر و آماده روى آتش ملايمى بخار مىکند. با تعجب به يکديگر نگاه کردند. چه علتى مىتوانست داشته باشد؟ از ترس سگ خشن آنها، حتى پرنده هم جرأت نمىکرد، وارد خانه شود. |
پس از اينکه هفت برادر پلو را خوردند، برادر بزرگتر گفت: |
'تا فردا صبر مىکنيم آنچه را که بايد ببينيم، خواهيم ديد.' |
تمام شب را نخوابيدند و صبح بيرون رفتند. به محض اينکه آنها رفتند نگار از مخفىگاه بيرون آمد، رختخوابها را مرتب کرد، اتاقها را جارو زد و يک ديگ بزرگ پلو پخت. کمى از آنرا خودش خورد و بقيه را روى آتش ملايمى گرم نگهداشت. |
غروب آن روز هفت برادر به خانه آمدند. مانند روز قبل ديدند که اتاقها همه جارو شده و پلو روى آتش ملايمى آماده است. |
روز سوم هم به همين نحو گذشت. |
برادر بزرگتر گفت: |
'برادران، کسى در اين خانه زندگى مىکند. وقتى که ما بيرون مىرويم او کارهاى خانه را انجام مىدهد و براى ما غذا درست مىکند و وقتى برمىگرديم مخفى مىشود.' |
برادران با صداى بلند گفتند: |
'دوست عزيز! خود را به مان نشان بده. اگر پيرمرد هستي، پدر ما خواهى بود. اگر جواني، برادر ما؛ اگر پيرزني، مادر ما و اگر دختري، خواهر ما خواهى بود.' |
همچنین مشاهده کنید
- زن و شوهر گیج
- محمد چوپان (نخییرچی محمد) (۲)
- پسر چوپان پاک
- تنبلو
- حسن ترسالو (ترسآلوده ـ بسیار ترسو)
- سهنی
- شنگول و منگول
- حُسن تصادف
- میراث برای سه پسر
- محمد چوپان (نخییرچی محمد)
- مِم و زین (۵)
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز (۲)
- پیلهور
- عقیده
- محمد پسر حداد (۳)
- سیفالملک
- بیبیناردونه
- گنجشکی که دنبال پرزورترین میگشت
- نوزندل خروس
- سهراب
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران سریلانکا حجاب کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی پاکستان رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم ایران و پاکستان
کنکور سیل هواشناسی تهران شهرداری تهران فضای مجازی پلیس سلامت اصفهان قتل فراجا وزارت بهداشت
قیمت خودرو قیمت طلا خودرو قیمت دلار دلار بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو قیمت سکه سایپا بورس تورم
رسانه نوید محمدزاده تلویزیون ترانه علیدوستی سریال کتاب سینمای ایران تئاتر شعر سینما مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل جنگ غزه آمریکا رژیم صهیونیستی غزه فلسطین روسیه چین طوفان الاقصی عملیات وعده صادق ترکیه اتحادیه اروپا
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس تراکتور باشگاه استقلال والیبال بارسلونا رئال مادرید تیم ملی فوتسال ایران
هوش مصنوعی فیلترینگ وزیر ارتباطات عیسی زارع پور تبلیغات همراه اول ایلان ماسک اپل ناسا نخبگان
سلامت روان داروخانه فروش اینترنتی دارو پیری سرکه سیب