سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر چوپان


چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که بايد صنعت و حرفه‌اى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زيرزمين. نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوان‌هائى است که گرفتار شده‌اند.
هر روز چند نفر مى‌آمدند و سه چهار نفر از جوان‌ها را انتخاب مى‌کردند، مى‌کشتند، گوشت‌هايشان را کباب مى‌کردند و مى‌دادند به کسانى که برايشان کار مى‌کردند تا زور و قوت‌شان زياد شود و بيشتر کار کنند.
پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوه‌چى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرش‌هائى مى‌بافم که با فروش هر کدام پنج‌هزار تومان گيرتان مى‌آيد. قهوه‌چى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محى که در آن گرفتار بودند نوشت.
بعد فرش را به قهوه‌چى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آن‌را براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مى‌دهد. آنها فرش را براى پادشاه بردند. پادشاه انعام خوبى به قهوه‌چى داد. بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوه‌خانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوه‌چى را کشتند.
- دختر چوپان
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان - ص ۱۵۴
- گردآورنده: حسين داربان
- انتشارات الهام با همکارى نشر برگ - چاپ اول ۱۳۶۳
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید