سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر گل‌بریز


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيش کس نبود هر کى بندهٔ خان بگه يا خدا. دو تا خواهر بودند يکى بيچاره و ديگرى دارا. خواهر بيچاره آبستن بود. بين اطاق آنها سولاغ گشادى بود که وقتى خواهر دارا چراغ نفتى‌اش روشن مى‌کرد از راه آن سولاغ (سوراخ) نور کمى به اطاق خواهر بيچاره مى‌تابيد و زن بيچاره که شوهرش کار و بار خوبى نداشت از همان ذرهٔ نور که به اطاقش مى‌تابيد استفاده مى‌کرد و شب و روز رووار (رويهٔ گيوه که با دست مى‌بافند.) مى‌چيد و باز هم به‌جائى نمى‌رسيد غير از اينکه با نان خالى سر کنند. او آبستن بود و دلش آرمهٔ (وبار) همهٔ چيز مى‌کرد و چون خواهرش ذره‌اى غذا به او نمى‌داد خواهر بيچاره به بهانهٔ هشتن (گذاشتن) آتش روى سر قيلون چند بار به مدبخت (آشپزخانه) مى‌رفت ولى خواهرش خيلى کنس (خسيس) بود و چيزى نمى‌داد. روزى زن بيچاره به خواهرش گفت که نور چراغ شما شب استفاده مى‌کنم و برايش دعا کرد ولى خواهر داراکه اين را شنيد سولاغ بين دو اطاق را با سنگ و گچ گرفت چون خانه تمامى مال خواهر دارا بود. خواهر بيچاره که ديد وضع خيلى بد است از شوهرش خواست تا هر دو به بيابان بروند و در بيابان کپرى بسازند و توى آن زندگى کنند و همين کار هم کردند. زن کم‌کم پا به‌ماه شد و ماهش هم سرآمد و نيمه شب بود که خواست بزايد ولى کسى نبود.
در اين موقع سه زن از پريان با وسايل لازم مثل دواى زايمان، خوراکى و رختک(پوشاکى که پيش از به‌دنيا آمدن نوزاد آماده کنند.) و گهوراه پيش زن آمدن و او را يارى کردند. زن زائيد و دخترى آورد مثل ماه شب چهارده. پريان بچه را شست‌وشو دادند و رخت و لباس به تنش پوشاندند و قنداق‌پيچش کردند و در گهواره کنار ننه‌اش خواباندند و چون خواستند بروند هر کدام چيزى به او بخشيدند و دعا کردند. اولى گفت: 'شبى يک خشت طلا زير سرش.' دومى گفت: 'خنده کنه گل بريزه، گريه کنه در بريزه.' و سومى گفت: 'راه که بره گل و لاله و ريحون جاى پاش در بيات (بيايد)' خلاصه دختر کم‌کم بزرگ شد نام او را 'گل‌بريز' گذاشتند و هر صبح که از خواب بلند مى‌شد يک خشت طلا زير سرش بود. خنده مى‌کرد گل از دهانش مى‌ريخت و گريه مى‌کرد در از چشمانش مى‌ريخت و راه که مى‌رفت گل و لاله و ريحان جاى پايش درمى‌آمد. کم‌کم کار و بارش خوب شد و دارا شدند و در شهر خانهٔ خوبى ساختند و وسايل لازم خريدند و به زندگى خوبى ادامه مى‌دادند. آوازهٔ 'گل‌بريز' به گوش پسر پادشاه رسيد عاشق او شد و به خواستگارى‌اش فرستاد و او را عقد کردند و هشتند تا موقع خانه‌بران.
اما چندان کلمه از خواهر داراى آن زن بشنويد که دل خواهر بيچاره به‌دست نمى‌آورد و تهى‌دست و بيچاره شده بود به‌طورى‌که مجبور شد به در خانهٔ خواهرش که ديگر چيزدار شده بود بيايد. پيش خواهر آمد و شرح حال خود را گفت. خواهرش که هميشه دلسوز بود دلش سوخت و از او خواست تا با شوهر و بچه و اثاثيه‌اش به خانهٔ او بيايند و با او باشند و همين کار را کردند و اين خواهر به‌عکس در حق خواهر دارارى خود که تهى‌دست شده بود خيلى محبت مى‌کرد. چرا که روزى خودش هم بيچاره بوده و در دل خواهرش مى‌دانست. به‌هر حال در شب خانه‌بران دخترش قرار شد از قصر پادشاه براى بردن 'گل‌بريز' به منزل او بيايند ولى مادر 'گل‌بريز' گفت که هيش‌کس نيات (نيايد) که خواهرم او را مى‌آره. همان خواهرى که از روز اول بدجنس بود. دختر خواهرش يعنى 'گل‌بريز' را با دختر خود برداشت و روانهٔ قصر پادشاه شد. در خانهٔ پسر پادشاه بزن‌ و بکوب راه انداخته بودند و منتظر عروس بودند.
بين راه عروس تشنه‌اش شد و از خاله‌اش آب خواست. خاله‌اش گفت: 'اى به چيشت در آرى بيديم اوميدمت(اگر يکى از چشمات دربيارى به‌من بدهى به‌تو آب مى‌دهم.).' عروس خيلى تشنه بود و راه دور، هر چه التماس کرد که هر چه مى‌خواهى مى‌دهمت خاله‌اش قبول نکرد. ناچار يک چشمش به اختيار خاله گذاشت و خاله‌اش هم آن‌را با کارد درآورد و توى جيب قبايش هشت و بعد مقدارى آب به او داد. رفتند و رفتند باز عروس تشنه‌اش شد به همان ترتيب چشم ديگرش هم خاله‌اش درآورد و آب به او داد و سرانجام خاله‌اش رخت و لباس عروسى او را درآورد و رخت و لباس را به تن دختر خود کرد و رخت و لباس دخترش را به تن عروس کرد و عروس که همان گل‌بريز باشد توى چاه انداخت و دختر خود را به‌جاى 'گل‌بريز' به قصر برد و به‌دست پسر پادشاه داد.
چند روز گذشت و شاهزاده ديد زنش نه خشت طلا زير سرش هست نه هنگام خنديدن و گريه کردن گل و در مى‌ريزد نه در وقت راه رفتن لاله و ريحان جاى پايش سبز مى‌شود. ولى توى فکر بود و به مادرزن خود که براى هميشه پهلويش مانده بود چيزى نمى‌گفت. آنها را در قصر پادشاه بگذاريم و چند کلمه از 'گل‌بريز' بشنويد که چند شبانه‌روز توى چاه بود و هر شب خشتى زير سرش ظاهر مى‌شد و چون زياد گريه مى‌کرد درهاى زيادى از چشمش مى‌ريخت. يک روزى پيرمردى لب چاه رفت تا آب بکشد. 'گل‌بريز' از ته چاه صدا زد: 'اى پيرمرد! مرا از چاه با بندت بالا بکش تا هر چه دارم به‌تو بدم (بدهم).' پيرمرد هم دول (دلو، سلطل) و بندش پائين کرد و دختر را با خشت‌ها و درهايش بالا کشيد. دختر بى‌چشم قضيه را سى (براي) پيرمرد تعريف کرد. پيرمرد هم او را به خانه برد تا پيش هفت تا دخترش زندگى کند. البته دختر هر چه خشت و در داشت به پيرمرد بخشيد که وضع زندگى او را عوض کرد.
روزى دختر 'گل‌بريز' مقدارى در و گل به پيرمرد داد و گفت: 'برو کنار قصر پادشاه و آنجا صدا بزن: 'آى در چيش آى گل چيش (آهاى گل مى‌دهم چشم مى‌گيرم. آهاى دُر مى‌دهم چشم مى‌گيرم)' پيرمرد همنى کار را کرد و همان خالهٔ 'گل‌بريز' که 'گل‌بريز' را توى چاه انداخته بود چشم‌هاى 'گل‌بريز' را به پيرمرد داد و در و گل گرفت. پيرمرد چشم‌هاى 'گل‌بريز' را به خانه برد و به 'گل‌بريز' داد و ا و هم آنها را در کاسهٔ چشم خود هشت و به قدرت خدا چشمش روشن شد و همه چيز را مى‌ديد. روزى پسر پادشاه مى‌خواست به مکه و زيارت خانهٔ خدا برود. مقدار زيادى برنج به زن‌ها و دخترهاى شهر دادند تا پاک کنند بعد از پاک شدن برنج‌ها پسر پادشاه از همهٔ دخترها و زن‌ها مى‌پرسيد که چه مى‌خواهيد از مکه برايتان بياورم؟ چون 'گل‌بريز' هم برنج پاک کرده بود از او هم پرسيد و او گفت يک عروسک سنگ‌صبور برايم بياور و اگر نياوردى اين برت کوه و آن برت هم کوه. پسر پادشاه به زيارت خانهٔ خدا رفت و سوغات گرفت و برگشت بين راه ديد ميان کوه گير کرده به ياد حرف 'گل‌بريز' افتيد (افتاد) و برگشت و عروسک سنگ‌صبور را که فراموش کرده بود بخرد خريد. ولى عروسک‌فروش به او گفت: 'اين عروسک سى هر کى هست مواظبش باش که درد دل زياد داره و با اين عروسک در ميان ميله (مى‌گذارد) و چون درد دلش تموم شد خودش مى‌ترکه ولى شما زود عروسک را برداريد و به زمين بکوبيد تا عروسک بترکه و درددل‌کننده نترکه.' شاهزاده به شهر خود برگشت و سوغات همه را داد و عروسک سنگ‌صبور را هم به دختر 'گل‌بريز' داد و ماجرا را هم به پيرمرد گفت و خودش پنهان از دختر شب مواظب دختر بود و پشت در اطاق دختر ايستاده بود. نيمه شب بود که دختر عروسک را پيش روى خود هشت و شروع کرد به سرگذشت خود و هى خطاب به عروسک مى‌گفت: 'عروسک سنگ‌صبور! تو صبور يا مو (من) صبور.' و عروسک هم که درد دل او را مى‌شنيد جواب مى‌داد: 'جونم تو صبور! عمرم تو صبور! دختر شاه کبير!'
درد دل 'گل‌بريز' و عروسک ادامه داشت تا در آخر سرگذشت که همان سؤال را از عروسک کرد و عروسک جوابش داد و تا خواست 'گل‌بريز' بترکد که شاهزاده تو اطاق پريد و عروسک سنگ‌صبور را به زمين کوبيد که خرد خرد شد و 'گل‌بريز' را تو بغل گرفت و چون عروسک خرد شد دختر از ترکيدن نجات يافت. شاهزاده که درد دل دختر را تمامى شنيد و پى به حقيقت برد و دانست همسر اصلى او همى دختر بوده او را به قصر خود برد و زن و مادر زن خود که همان خالهٔ بدجنس 'گل‌بريز' بود به اسب بست و روانهٔ بيابان کرد و پدر و مادر 'گل‌بريز' هم پيش خود آورد و به زندگى خوشى ادامه دادند و شاهزاده مى‌ديد که 'گل‌بريز' هر شب که مى‌خوابد صبح که بلند مى‌شود تا خشت طلائى زير سرش است و چون مى‌خنديد از دهانش گل مى‌ريخت و چون گريه مى‌کرد از چشمانش در مى‌ريخت و هنگام راه رفتن لاله و ريحون جاى پايش درمى‌آيد. همچى که اون‌ها به آرزوى‌شان رسيدند شماها هم برسيد. آمين.
- دختر گل‌بريز
- عروسک سنگ‌صبور - ص ۲۱۶
- گردآورى و تأليف: سيدابواالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید