سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر حاجی‌ صیاد


روزى روزگارى مردى بود به‌نام حاجى صياد و يک دوستى داشت که ملا بود. ملا معلم دختر حاجى صياد هم بود. حاجى صياد مى‌خواست به مکه برود و زن و پسرش را هم با خود مى‌برد. حاجى صياد در جست‌وجوى کسى بود که دخترش را به‌دست او بسپارد و با دل قرص به که برود و عاقبت آمد پيش ملا که با او مشورت و مصلحتى بکند. ملا که انتظار او را مى‌کشيد گفت: 'حاجى البته خودتان بهتر از من صلاح کارتان را مى‌دانيد اما اگر من را مى‌گوئيد، عرض کنم که هيج کسى مطمئن‌تر از خود من نيست. نمى‌گذارم يک تار مو از سرش کم بشود.' حاجى صياد به ملا اطمينان کرد. دخترش را پيش او گذاشت و زن و پسرش را برداشت و رفت به مکه.
هفت هشت ده روزى گذشت. روزى سر درس ملا دختر را نيشگون گرفت. پرى که فهميد هواى شيطنت به سر ملا زده، گفت: 'پدرم مرا به‌دست تو سپرده است. خجالت نمى‌کشى با اين ريش و پشم پاپيچ من مى‌شوي؟'
ملا گفت: 'همين حالا بايد زن من بشوي.'
پرى ديد که هوا پست است و ملا دست بردار نيست، به بهانهٔ دست به‌آب، بيرون رفت و سر گذاشت به دشت و بيابان. وسط دشت و بيابان به چشمه‌اى رسيد. درخت بلندى کنار چشمه روئيده بود. پرى از درخت بالا رفت و بنا کرد به فکر کردن که: 'خدايا خداوند! چه‌کار بکنم چه‌کار نکنم. توى اين بر و بيابان چه قضا و قدرى سر راه هست!'
پادشاهى از آنجا مى‌گذشت. خواست اسبش را آب بدهد. اسب توى چشمه نگاه کرد و رم کرد. پادشاه از اسب پياده شد و چشمه را نگاه کرد ديد عکس دخترى تو يآب افتاده. سرش را بالا کرد و ديد دخترى مثل پنجهٔ آفتاب لاى شاخ و برگ‌ها نشسته است. يک دل نه صد دل عاشق پرى شد.
پرى گفت: 'اى برادر روز قيامتم، نگاهم نکن. مگر نمى‌بينى سر برهنه‌ام. برو پى کار خودت.'
پادشاه گفت: 'من نمى‌توانم تو را اينجا تنها بگذارم و بروم. بايد بگوئى کى هستي، چه‌کاره‌اي. خودت هم بيا پائين با هم برويم به خانهٔ من.' پرى گفت: 'مگر نمى‌بينى سر برهنه‌ام! من نمى‌توانم جائى بروم.' پادشاه گفت: 'پس بگير پالتو من را روى سرت بينداز بيا پائين. اينجا که نمى‌توانى بماني.' پرى پالتو پادشاه را گرفت خود را توى آن چپاند و پائين آمد. پادشاه او را به ترک اسبش سوار کرد و رو به شهر گذاشتند. به خانه که رسيدند، پرى از سير تا پياز سرگذشتش را براى پادشاه نقل کرد. پادشاه مطابق شريعت پيغمبر و فرمايش خدا، آخوندى صدا کرد و پرى را به عقد خود درآورد. مدتى گذشت، پرى دو پسر زائيد. روزها و سال‌ها گذشتند و پسرها شدند چهار ساله.
اينها را اينجا داشته باشيد، برويم ببينيم حاجى صياد ملا چه بر سرشان آمد. يک هفته بود که پرى فرار کرده بود. ملا ديد خبرى از او نشد، برداشت نامه‌اى به حاجى صياد نوشت که حاجى چه نشسته‌اى که دخترت آبرو را خورده حيا را به کمرش بسته. خودت بيا صاحبش شو که من نمى‌توانم جلو کارهايش را بگيرم.
حاجى صياد خيلى عصبانى شد و به پسرش گفت: 'پسر، من توى شهر آبرو دارم. ديگر نمى‌توانم با اين وضع به شهر برگردم. تو مى‌روى خواهر را مى‌کشي، پيراهنش را به خون آغشته مى‌کنى و مى‌فرستى پيش من تا من بيايم.'
پسر آمد به شهر و خانهٔ خودشان. ملا گفت: 'پرى وقتى فهميد که حاجى را خبردار کرده‌ام، فرار کرد و رفت و ديگر خبرى ازش ندارم.'
پسر پرس‌وجو کرد و فهميد که خواهرش بى‌گناه بوده است. آن وقت پرنده‌اى شکار کرد و پيراهن خواهرش را به خون آن آغشته کرد و براى پدرش فرستاد که پدر بيا، خواهرم را کشتم. پسر مى‌دانست که تا ملا هست پدرش حرف او را باور نخواهد کرد. از اين‌رو چيزى بروز نداد.
روزى پرى در قصر خود نشسته بود با پسرهايش بازى مى‌کرد. يک‌دفعه پدر و مادرش به يادش آمدند، دل‌تنگ شد و شروع کرد به گريه کردن. پادشاه آمد گفت: 'پرى چيزى شده؟ چرا گريه مى‌کني؟' پرى گفت: 'از خدا پنهان نيست، از تو چه پنهان دلم براى پدر و مادرم تنگ شده.' پادشاه گفت: 'اينکه چيزى نيست. هر وقت مايل باشى وزيرم را همراهت مى‌فرستم مى‌روى پدر و مادرت را مى‌بينى و برمى‌گردي.'
چند روز بعد پادشاه امر کرد سوغاتى جور کنند، کجاوه‌ساز کنند. آن‌وقت وزيرش را خواند و گفت: 'وزير همراه پرى تا خانهٔ پدرش مى‌روى و برمى‌گردي.'
پرى و دو پسرش و وزير راه افتادند بروند پيش حاجى صياد. روزى وسط بيابان چادر زده بودند که استراحت بکنند، وزير پاپيچ پرى شد و گفت: 'من تو را دوست دارم. بايد زن من بشوى والا يکى از پسرهايت را سر خواهم بريد.'
پرى به حرف وزير گوش نکرد. وزير پا شد يکى از پسرهاى پرى را سر بريد. بعد، آمد گفت: 'اگر باز حرفم را قبول نکني، آن يکى پسرت را سر خواهم بريد.' باز هم پرى سرباز زد. وزير پاشد و پسر ديگر پرى را سر بريد. پرى ديد چاره‌اى ندارد گفت: 'وزير حالا زور مى‌گوئى پس بگذار من بروم دست به‌آب برسانم برگردم.' وزير گفت: 'خوب، برو. اما زود برگرد.'
پرى پاشد رفت و رفت آن‌قدر که وزير نتوانست ببيندش. وزير هر چه منتظر شد ديد پرى برنگشت. گفت: 'عجب کلاهى سرمان رفت. حالا بايد دوز و کلکى جور کنم که پادشاه نفهمند قضيه از چه قرار بوده است.' پاشد آمد پيش پادشاه و گفت: 'پادشاه به سلامت، پرى را بردم و توى شهر ول کردم. اما سر راه از بس دله‌گى کرد و بى‌خبر از من رفت جاهاى ديگر سر و گوش آب داد که فکر کردم زير کاسه‌ نيم‌کاسه‌اى است. خانه‌شان را نخواستم بشناسم. توى شهر ولش کردم و گفتم خودت برو.'


همچنین مشاهده کنید