سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر پیراهن چوبی


زن پادشاهى روزى به شوهرش گفت: 'اگر من مردم، تو با کسى عروسى کن که کفش‌هاى من اندازهٔ پايش باشد.' زن اين‌را گفت و مرد. بعد از چهلم زن، پادشاه کفش را به پيرزنى داد تا ببرد توى ده و ببيند اندازهٔ پاى کيست. پيرزن تمام ده را گشت اما کفش اندازهٔ پاى هيچ‌کس نبود. آن‌را گوشه‌اى گذاشت. دختر پادشاه چشمش به کفش مادر افتاد پايش را توى آن کرد. پادشاه ديد کفش درست اندازهٔ پاى دختر است. گفت: 'مادرت وصيت کرده من با کسى عروسى کنم که اين کفش به اندازهٔ پايش باشد. از دختر که 'نه!' از پادشاه که 'آره!' خلاصه پادشاه بلند شد رفت پيش ملا و گفت: 'من اگر درختى بکارم، ميوه‌اش مال خودم است يا مال ديگري؟' ملا هم که جيزى خبر نداشت، گفت: 'خوب معلوم است، ميوه‌اش مال خود تو است.' پادشاه به خانه برگشت و به دختر گفت: 'ملا هم حرف مرا قبول دارد.' دختر ديد حريف پدر نمى‌شود گفت: 'سه روز به من مهلت بده.'
دختر رفت پيش نجار و يک لباس چوبي، که پائينش چرخ هم داشته باشد، سفارش داد. نجار لباس را ساخت. دختر آن‌را برداشت جائى توى خانه قايم کرد. سه روز مهلت تمام شد و پادشاه آمد پش دخترش که: 'سه روز مهلت تمام شد. حالا چه مى‌گوئي؟' دختر گفت: 'يک امشب را هم صبر کن.' بعد رفت لباس چوبى‌اش را پوشيد و راه افتاد. رفت و رفت تا به چشمه‌اى رسيد. کنار چشمه يک درخت بود. دختر رفت توى شکاف درخت که استراحت کند. در اين موقع پسر پادشاه آمد سر چشمه به اسبش آب بدهد. اسب آب نخورد. پسر که اسمش محمود بود نگاه کرد ديد يک چيزى ميان شکاف درخت است که نه مثل آدم است و نه مثل حيوان. رفت خانه و از مادرش اجازه گرفت که آن‌را به خانه ببرد. بعد، بازگشت کنار چشمه به دختر گفت: 'مى‌توانى کارهاى خانه را انجام بدهي؟' دختر سرش را تکان داد يعنى که بله! محمود او را برداشت به خانه برد. زن پادشاه هر چه اصرار کرد دختر پيراهن چوبى‌اش را در بياورد او قبول نکرد. دختر شروع کرد به تميز کردن خانه.
روزى مادر پسر مى‌خواست به عروسى برود به 'پيراهن چوبي' گفت: 'مواظب بچه باش تا من برگردم.' او که رفت، دختر، پيراهن چوبى‌اش را درآورد و لباسى از طلا پوشيد، سوار اسب شد و به عروسى رفت. آنجا حسابى رقصد و وقتى عروسى داشت تمام مى‌شد به خانه برگشت و لباس چوبى‌اش را پوشيد. مادر به خانه برگشت و شروع کرد به تعريف کردن براى پسرش: 'يک دخترى امروز آمده بود آنجا مى‌رقصيد. نمى‌دانى چه دخترى بود!' پسر گفت: 'نفهميدى کى بود؟' مادر گفت: 'نه، فقط گفت من 'گلدان گدنون قيزى‌ام' (دختر آمد و رفت) پسر گفت 'بايد بروم و او را پيدا کنم. بگو برايم نان روغنى درست کنند مى‌خواهم راه بيفتم.' پسر با دو تا نوکر راه افتاد، بعد از يک هفته نان‌شان تمام شد. يکى از نوکرها را فرستاد پيش مادرش تا از او نان بگيرد. خدمتکارها مشغول پختن نان شدند. دختر پيراهن چوبى هم التماس کرد تا قدرى خمير به او بدهند تا براى پسر نان بپزد. يک ذره خمير هم به او دادند. دختر انگشترش را لاى خمير گذاشت و خمير را چسباند به تنور، نان پخته شد.
پسر نانى که دختر پيراهن چوبى پخته بود نصف کرد، ديد انگشتر دختر ميان آن است. روى انگشتر نوشته شده بود: 'چرا اين‌طرف و آن‌طرف مى‌گردي؟ من توى خانه هستم.'
پسر به خانه بازگشت و به مادرش گفت: 'يک سينى غذا آماده کن و بده 'دختر پيراهن چوبي' به اتاق من بياورد.' دختر بار اول سينى غذا را ريخت و به مادر پسر گفت: 'من نمى‌توانم ببرم.' اما چون پسر اصرار داشت که 'دختر پيراهن‌چوبي' برايش غذا ببرد، مادر يک سينى غذاى ديگر تهيه کرد و به دختر داد و به او کمک کرد تا غذا را به اتاق پسر برساند. وقتى 'دختر پيراهن چوبي' وارد اتاق پسر شد، او گفت: 'زود پيراهن چوبى‌ات را در بياور.' دختر گفت: 'من پيراهنم را درنمى‌آورم' خلاصه پسر اصرار کرد و دختر ناچار پيراهن چوبى‌اش را درآورد. مادر ديد اين همان دخترى است که در عروسى مى‌رقصيد. صبح فردا ملا خبر کردند و آنها را به عقد هم درآورد. پس از مدتى صاحب دو پسر شدند.
پدر دختر که کينهٔ دخترش را به دل گرفته بود و با خودش عهد کرده بود که انتقامش را از او بگيرد، لباس درويشى پوشيد و از اين ده به انده گشت تا رسيد به ده محمود. آنجا فهميد که دخترش زن محمود شده و دو تا هم پسر دارد. رفت جلوى خانهٔ پادشاه ايستاد. پسر پادشاه او را ديد وقتى فهميد غريب است و جائى براى خوابيدن ندارد درويش را به خانه‌اش برد. دختر تا درويش را ديد فهميد پدر خودش است اما از ترس آبرويش چيزى نگفت.
شب که شد، پدر دختر همه را خواب کرد، چاقويش را درآورد و سر هر دو بچهٔ دخترش را بريد. بعد چاقوى خون‌آلود را توى جيب دخترش گذاشت و رفت خوابيد. صبح که همه از خواب بيدار شدند ديدند سر بچه‌ها بريده شده. درويش گفت: 'جيب همه را بگرديد تا معلوم شود کى سر بچه‌ها را بريده.' جيب‌ها را گشتند و چاقوى خون‌آلود را از جيب دختر درآوردند. درويش خداحافظى کرد و رفت. دختر که وضع را اين‌جور ديد همه چيز را براى آنها تعريف کرد. بعد اضافه کرد که: 'من مى‌دانم که پدرم باز هم برمى‌گردد و اين‌بار حتماً مى‌خواهد سر مرا ببرد. بهتر است از اينجا برويم.' محمود زنش را برداشت و شبانه راه افتادند رفتند تا رسيدند بالاى کوهى و آنجا خانه‌اى درست کردند. محمود دو تا کرگردن هم آورد و بست جلوى در خانه تا هر کس خواست به آنجا وارد شود کردگدن‌ها بزنند و او را بکشند.
روز پنج‌شنبه پدر دختر پرسان‌پرسان جاى دختر را پيدا کرد و خود را به آنجا رساند. خواست وارد خانه شود که کردگدن‌ها به جانش افتادند و او را کشتند.
دختر و محمود وقتى ديدند پدر کشته شده، به ده خودشان برگشتند و بعد از چند سالى صاحب دو پسر شدند و با خيال راحت زندگى کردند.
- دختر پيراهن چوبي
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان - ص ۸۰
- حسين داريان
- انتشارات الهام با همکارى نشر برگ - چاپ اول ۱۳۶۳
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید