سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر سوم و پسر کاکل‌زری


روزى شاه‌عباس با لباس درويشى در شهر مى‌گشت. توى يک کوچه در خانه‌اى باز بود و سه تا دختر داشتند نخ مى‌ريسيدند و با هم گپ مى‌زدند يک‌شان گفت: 'اگر من زن شاه‌عباس بشوم با يک کاسه برنج تمام سربازانش را غذا مى‌دهم.' دومى گفت: 'من اگر زن شاه بشوم، همهٔ لشگريان را روى يک قاليچه يک مترى مى‌نشانم.' سومى گفت: 'اگر من زن شاه‌عباس بشوم، برايش يک پسر کاکل‌زرى و يک دختر دندان مرواريد مى‌زايم.'
شاه‌عباس همهٔ حرف‌ها را شنيد به قصرش رفت و دستور داد سه تا دختر را حاضر کردند. وقتى دخترها را آوردند از آنها خواست آنچه را گفتند عمل کنند. دختر اولى يک کاسه برنج پخت و آن‌قدر آن‌را شور کرد که هر سربازى بيشتر از يک دانه برنج نتوانست بخورد. شاه‌عباس دستور داد دختر را به انبار ببرند. بعد يک قاليچه يک مترى به دختر دومى داد و گفت: 'ببينم چطور لشگر مرا روى آن جا مى‌دهي؟' دختر آن‌قدر سوزن روى قاليچه نشاند که هر سربازى روى آن مى‌نشست آخ‌آخ‌کنان بلند مى‌شد و مى‌رفت. شاه‌عباس دستور داد او را هم به انبار ببرند. بعد دختر سومى را به عقد خود درآورد. دختر پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت يک دختر دندان مرواريد و يک پسر کاکل‌زرى زائيد. اما زن اول شاه‌عباس از حسادت و بخلش توسط پيرزنى بچه‌ها را برداشت و جايشان دو تا توله‌سگ گذاشت. بچه‌ها را به يکى از نگهبان‌هاى قصر داد تا ببرد و توى دريا بيندازد. بعد هم دويد پيش پادشاها که: 'زن عزيز دردانه‌‌ات برايت دو تا توله سگ زائيده!' شاه‌عباس غضبناک شد و دستور داد زن را توى پوست گاو کنند و به دروازهٔ شهر آويزانش کنند. روزى يک قرص نان جو هم به او بدهند تا زنده بماند و عذاب بکشد.
نگهبان قصر داشت بچه‌ها را مى‌برد تا توى دريا بيندازد که ميان راه به چوپانى رسيد. چوپان باالتماس و درخواست از نگهبان خواست که بچه‌ها را به او بدهد. نگهبان هم که دلش به حال بچه‌ها مى‌سوخت آنها را به چوپان داد و به قصر برگشت.
بچه‌ها بزرگ شدند تا اينکه روزى سراغ مادرشان را از چوپان، که فکر مى‌کردند پدرشان است، گرفتند. چوپان گفت: 'راستش، من پدر شما نيستم. اگر مى‌خواهيد حقيقت را بفهميد و پدر و مادرتان را پيدا کنيد لب دريا را بگيريد و برويد هر جا پايتان به سنگى خورد و از آن سنگ، آتش شعله کشيد همان‌جا نخوابيد و ببينيد چه پيش مى‌آيد. خواهر و برادر راه افتادند ميان راه پايشان به سنگى خورد و آتش شعله کشيد، همان‌جا خوابيدند. وقتى بيدار شدند خود را در قصر زيبائى ديدند. روزى پسر راه افتاد تا ببيند در شهر چه خبر است. همين‌که وارد شهر شد او را گرفتند و به حضور شاه‌عباس بردند. شاه از او پرسيد: 'از کجا مى‌آئي؟' پسر جواب داد: 'از ده مجاور مى‌آيم.' پيرزنى که جاى بچه‌ها را با توله‌سگ‌ها عوض کرده بود، صداى پسر را شنيد و از آنچه او تعريف کرد فهميد که او کيست. دويدن پيش زن اول شاه‌عباس که: 'چه نشسته‌اي، بچه‌ها زنده هستند. حالا هم کاکل‌زرى برگشته و دنبال پدر و مادرش مى‌گردد.'
زن پادشاه هفت - هشت تا پيرزن تو اندرونى داشت آنها را مأمور کرد تا بروند و بگردند و جاى خواهر و برادر را پيدا کنند. پيرزن‌ها پخش و پلا شدند و شروع کردند به جست‌وجو، تا اينکه يکى از آنها قصر خواهر و برادر را پيدا کرد. خواهره تنها تو قصر نشسته بود. پيرزن به او گفت: 'تو که تو يک چنين قصرى زندگى مى‌کنى چرا ماديان چهل کره نداري؟' اين‌را گفت و رفت. وقتى کاکل‌زرى برگشت ديد خواهرش ناراحت و غمگين نشسته. علت را پرسيد. دندان مرواريد گفت: 'من ماديان چهل کره مى‌خواهم.ش
صبح فردا کاکل‌زرى راه افتاد تا ماديان چهل کره را براى خواهرش بياورد. رفت و رفت تا به يک ديوزاد رسيد. ديوزاد پرسيد: 'آدميزاد، تو کجا اينجا کجا؟' کاکل‌زرى گفت: 'دنبال ماديان چهل کره آمده‌ام.'
ديوزاد گفت: 'دشمنت کيست تا من يک لقمه خامش کنم! ماديان چهل کره به تو نمى‌رسد.'
کاکل‌زرى گفت: 'يا کشته مى‌شوم يا ماديان چهل کره را پيدا مى‌کنم.' ديوزاد که اين حرف را شنيد او را روى شانه‌اش نشاند و به آسمان تنوره کشيد و سرچشمه‌اي، پائين گذاشت و گفت: 'اين چشمه‌ها را مى‌بينى يک چشمه مال ماديان است و چهل چشمهٔ ديگر مال چهل کره‌اش. ماديان و چهل کره‌اش براى آب خوردن سرچشمه مى‌آيند، تو بالاى اين درخت برو و توى چشمهٔ ماديان آينه بينداز. ماديان از آينه خوشش مى‌آيد، در همان حال بپر رويش. ماديان تو را تا نزديکى‌هاى خورشيد به آسمان مى‌برد. تو دستى بکش و بگو: 'اى اسب مرا نکش. من نظر کردهٔ اميرم.' آن وقت به دلخواه تو رفتار مى‌کند. ديوزاد اينها را گفت و رفت. کاکل‌زرى هم به آنچه ديوزاد گفته بود عمل کرد و ماديان چهل کره را به قصر خودش برد. خواهر و برادر ديدند جا ندارند چهل کره را نگه دارند. کاکل‌زرى از هر کدام تار موئى گرفت و آزادشان کرد.
زن شاه وقتى فهميد پسر زنده مانده است. به پيرزن گفت: 'راه ديگرى بارى نابودى کاکل‌زرى پيدا کن.' پيرزن به قصر کاکل‌زرى و دندان مرواريد رفت. کاکل‌زرى تو خانه نبود. پيرزن گفت: 'حيف نيست که گل هفت رنگ نداشته باشي!' اين را گفت و رفت. وقتى کاکل‌زردى به قصر برگشت، ديد خواهرش ناراحت است و دلش گل هفت رنگ مى‌خواهد. صبح فردا راه افتاد باز به ديوزاد رسيد . ديوزاد او را روى شانه‌اش نشاند و به آسمان برد، به دريائى رساند و گفت: 'اينجا هفت رنگ را به دست مى‌آورى اگر نيامد، همانجا مى‌ميري.. بعد يک تار مويش را به کاکل‌زرى داد و رفت. کاکل‌زرى از شش دريا گذشت و به درياى هفتم رسيد، گفت: 'يا علي' يک دفعه درخت روى شانه‌اش نشست. کاکل‌زرى موى ديوزاد و موى ماديان را آتش زد و به کمک آن دو، درخت گل هفت رنگ را به قصرشان برد.
زن پادشاه وقتى فهميد کاکل‌زرى به سلامت برگشته، پيرزن را صدا کرد که: 'تو معلوم است چه غلطى دارى مى‌کني! اين پسر که هنوز زنده است.' پيرزن گفت: 'اين بار به جائى مى‌فرستمش که زنده برنگردد.' بعد رفت به قصر و به دندان مرواريد گفت: 'به برادرت بگو حيف از تو نيست که دختر شاه پريان زنت نباشد.'
کاکل‌زرى وقتى به قصر برگشت ديد خواهرش ناراحت است. وقتى فهميد او چه مى‌خواهد گفت: 'اينکه غصه ندارد فردا مى‌روم و دختر شاه پريان را به زنى مى‌گيرم.' صبح راه افتاد و رفت تا به ديوزاد رسيد. ديوزاد وقتى فهميد او براى چه کارى راه افتاده است گفت: 'تو دشمن داري.' بعد او را روى شانه‌اش نشاند و به آسمان برد و روى تپه‌اى پائين گذاشت. بعد هم او را راهنمائى کرد و رفت. در اين موقع سه کبوتر در آسمان پيدا شدند ناگهان تپه تبديل به حمام شد. کبوترها داخل حمام شدند. کاکل‌زرى در حمام را باز کرد و گفت: 'پرى جان! پرى جان! پرى جان!' يکى از آن سه کبوتر خواست بگويد: 'پرى سنگ!' و پسر را تبديل به سنگ کند اما وقتى ديد که نظرکردهٔ حضرت امير است، نگفت. کبوتر ديگر گفت: 'بگو پرى جان!' تا خواهر گفت: 'پرى جان!' کاکل‌زرى خود را در راستهٔ بازار شلوغى ديد. وارد بازار شد و به ماست‌فروشى رسيد و دست او را فشرد. ماست‌فروش گفت: 'براى دختر برادرم آمده‌اي؟' کاکل‌زرى گفت: 'بله!' ماست‌فروش کاکل‌زرى را ميان پريان برد. آنها دختر شاه پريان را کنار کاکل‌زرى روى تخت نشاندند و براى‌شان جشن عروسى گرفتند.
کاکل‌زرى با دختر شاه پريان به قصر بازگشت. دختر شاه پريان از کاکل‌زرى خواست تا شاه و وزير و اطرافيانش را براى ناهار دعوت کند. و قوجى هم به قصر بياورد و جلويش نقل و نبات بريزد.
وقتى شاه و اطرافيانش براى ناهار به قصر کاکل‌زرى آمدند. چشم پادشاه افتاد به قوچ که جلويش نقل و نبات ريخته بودند. گفت: 'مگر قوچ هم نقل و نبات مى‌خورد؟' دختر شاه پريان از پشت پرده، گفت: 'مگر زن آدمى‌زاد هم توله سگ مى‌زايد!' بعد هم همهٔ ماجرا را براى شاه‌عباس تعريف کرد. شاه‌عباس بچه‌هايش را در آغوش گرفت و دستور داد بروند و مادر دندان مرواريد و کاکل‌زرى را از توى پوست گاو درآورده و با عزت و احترام به قصر بياورند. به دستور شاه‌عباس مردم در ميدان شهر، خرمن بزرگى از هيزم جمع کردند و آن‌را آتش زدند و زن اول شاه‌عباس و پيرزن را در آتش انداختند.
- دختر سوم و پسر کاکل‌زري
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۲۷۷
- سيد حسين ميرکاظمي
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
- فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي).


همچنین مشاهده کنید