سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر شهر چین(۲)


پيرمردى بود، پسرى داشت. کار پيرمرد شکار باز سفيد بود. به صحرا مى‌رفت باز سفيد شکار مى‌کرد و آن‌را براى پسر پادشاه مى‌برد. بعد از چندى پيرمرد مرد و پسر با مادرش تنها ماند. پسر وقتى براى بازى با بچه‌ها به کوچه مى‌رفت او را مى‌زدند و مى‌گفتند: 'برو پسرهٔ بى‌پدر.' تا اينکه روزى پسر از زخم‌زبان‌ها به جان آمد و نزد مادرش رفت و گفت: 'اى مادر پدر من کجاست و چه‌کاره بود؟' دست مادرش گرفت و راه افتاد تا برود و کار پدر را دنبال کند. ميان راه داشت مى‌رفت که پيرمردى نورانى نزد او رفت و گفت: 'کجا مى‌روي؟' گفت: 'مى‌روم باز سفيد بگيرم.' گفت: 'اين کار از تو ساخته نيست. برو تور ماهى‌گيرى بياور و توى دريا پهن کن، منتظر بمان تا باز سفيد توى تور بيفتد آن‌وقت برو و آن‌را بگير.' پسر به حرف پيرمرد عمل کرد و باز سفيدى شکار کرد. وقتى به قصر پسر پادشاه مى‌رفت که باز را به او بدهد، هر کس به او مى‌رسيد، مى‌گفت: 'باز را به‌من بده.' اما پسر باز را برد و به پسر پادشاه داد. بچه‌ها حسودى کردند و به پسر پادشاه گفتند: 'باز سفيد شما يک گربهٔ رقصان هم مى‌خواهد تنها کسى‌که مى‌تواند آن‌را براى شما بياورد پسر پيرمرد است.' او را به حضور شاهزاده آوردند شاهزاده از او خواست که برود و گربهٔ رقصان برايش بياورد.
پسر به خانه آمد، تکه‌اى نان برداشت و راه افتاد. باز اين دفعه هم پيرمرد نورانى او را ديد و وقتى دانست براى انجام چه کارى به‌راه افتاده گفت: 'بايد برگردى و از پسر پادشاه نقل و نبات و داروى بيهوشى بگيرى و بياوري. گربهٔ رقصان زير درختى که فلان‌جا است مى‌آيد، نقل و نبات و داروى بيهوشى را آنجا بريز. وقتى گربه بيهوش شد آن‌را بردار و ببر.' پسر حرف‌هاى پيرمرد را موبه‌مو اجراء کرد. گربه رقصان را برداشت، به پسر پادشاه تحويل داد و به خانه رفت. بچه‌هاى بدجنس به شاهزاده گفتند: 'اين باز سفيد و گربه رقصان، تختى از دندان فيل مى‌خواهد.' باز پسر شاهزاده پسر پيرمرد را احضار کرد و از او خواست که برود و تختى از دندان فيل بياورد پسر به خانه رفت تکه‌اى نان برداشت و راه افتاد. پيرمرد نورانى جلويش را گرفت که: 'کجا؟' پسر خواستهٔ شاهزاده را گفت. پيرمرد نورانى گفت: 'برو از شاهزاده ده بار شتر و ده بار قاطر شکر بگير، چند تا هم زرگر و آهنگر دنبال خود بياور، اينها را که جور کردى مى‌روى به فلان جا چند تا رودخانه هست، يکى از رودخانه‌ها آبش ايستاده و حرکت نمى‌کند.
شکرها را توى آن بريز، فيل‌ها مى‌آيند و از آن آب مى‌خورند، شکم‌هايشان باد مى‌کند و مى‌ترکند. آن وقت آهنگرها و زرگرها دندان فيل‌ها را درمى‌آورند و از آن تختى مى‌سازند.' پسر گفته‌هاى پيرمرد را خوب به خاطر سپرد و همه را انجام داد. تخت که درست شد با زدن ساز و طبل به سمت شهر حرکت کردند. پسر تخت را تحويل شاهزاده داد و به خانه رفت. حسادت مردم حسود بيشتر شد. به پسر پادشاه گفتند: 'اين باز سفيد و گربه رقصان و تخت دندان فيل، دختر شهر چين را هم مى‌خواهد.' کسى رفت و پسر را خبر کرد. شاهزاده به او گفت: 'بايد بروى و دختر شهر چين را براى من بياوري.' پسر پيرمرد به خانه رفت تکه‌اى نان برداشت و راه افتاد. باز هم پيرمرد نورانى جلوى راهش پيدا شد. وقتى دانست او به‌دنبال دختر شهر چين است گفت: 'سر راهت يک ديوزاد و يک شير است. اگر بتوانى از آنها بگذرى به شهر چين مى‌رسي.' بعد کاغذى نوشت به پسر داد و گفت: 'هر جا دچار مشکلى شدى اين کاغذ را بخوان و على را ياد کن، نجات پيدا مى‌کني.'
پسر رفت و رفت تا به جوئى رسيد، ديد دسته‌اى مورچه مى‌خواهند از جو بگذرند راهى پيدا نمى‌کنند، براى آنها پلى ساخت. مورچه‌ها رد شدند. بعد هر کدام تار موئى از سبيل خود کندند و به پسر دادند و گفتند: 'هر وقت دچار سختى شدى يکى از اين موها را آتش بزن ما حاضر مى‌شويم.' پسر راه افتاد و دو تا بچه‌ موش ديد که با هم مى‌جنگند آنها را از هم سوا کرد. پدر و مادر بچه موش‌ها هر کدام تار موئى به پسر دادند که در وقت تنگى آن‌را آتش بزند و موش‌ها حاضر شوند. پسر رفت تا رسيد به ديوزاد، کاغذى را که پيرمرد نورانى داده بود خواند، على را ياد کرد، با ديوزاد کشتى گرفت و او را به زمين زد. ديوزاد گفت: 'من تو را به محل شير مى‌برم.' پسر را بر دوش گرفت و راه افتاد. بعد تار موئى از بدنش کند و به پسر داد تا هر وقت کارى با او داشت، آن‌را آتش بزند. ديوزاد برگشت. پسر با شير هم کشتى گرفت و او را به زمين زد. شير هم تار موئى به او داد.
پسر به شهر چين رسيد و به خانهٔ پيرزنى رفت. پيرزن او را به فرزندى خود قبول کرد و وقتى دانست پسر براى بردن دختر شهر چين به آنجا آمده گفت: 'خيلى‌ها خواسته‌اند اين کار را بکنند اما نتوانسته‌اند. پادشاه براى اينکه دخترش را به کسى بدهد شش شرط گذاشته است.' پسر گفت: 'من انجام مى‌دهم.' پيرزن به قصر پادشاه رفت و گفت: 'پسرى دارم که حاضر است شرط‌هاى شما را انجام دهد.' پادشاه پسر را خواست وقتى پسر آمد گفت: 'شرط اول اينکه ديوزادى را که هر هفته مى‌آيد و مردم شهر را مى‌خورد بکشي. دوم: 'صد من گندم و صد من ارزن و صد من جو را با هم مخلوط مى‌کنيم تو بايد يک شب تا صبح آنها را از هم جدا کنى و حتى دانه‌اى با ديگرى مخلوط نباشد.' سوم: 'صد من برنج و صد من ماش را مى‌پزيم بايد تا صبح تنهائى همه را بخوري.' چهارم: ' در مدتى که کنيز من خمير نان را توى تنور مى‌برد و مى‌پزد بايد از هرات يک نامه را به اينجا بياوري.' پنجم: 'قصر دخترم را به يک ضربت شمشير بينداز.' ششم: 'اگر اين شرط‌ها را انجام دهى دخترم را به تو مى‌دهم و اگر هر کدام از شرط‌ها را نتوانستى انجام دهى کشته مى‌شود.' پسر پذيرفت و منتظر شد تا روز جمعه که ديوزاد براى خوردن مردم شهر مى‌آمد. وقتى جمع رسيد و ديوزاد آمد، پسر ديد اين، آن آشناى خودش نيست، شروع کرد با او جنگيدن اما ديد حريفش نمى‌شود، تار موى شير را آتش زد، شير حاضر شد و ديوزاد را کشت.
شب شد، گندم و ارزن و جو را با هم مخلوط کردند و به پسر گفتند: 'تا صبح از هم جداشان کن.' پسر موى ديوزاد و موش‌ها و مورچه‌ها و شير را آتش زد. همه حاضر شدند و تا صبح دانه‌ها را از هم جدا کردند. پسر از هر کدام تار موئى گرفت و به آنها گفت که بروند. شرط دوم را هم پسر برد.
صد من برنج و صد من ماش را پختند و جلوى پسر گذاشتند و گفتند: 'بخور.' بعد هم او را تنها گذاشتند و رفتند. باز پسر موى دوستانش را آتش زد، آنها حاضر شدند و همه برنج و ماش‌ها را خوردند، شرط سوم هم انجام شد.
شرط چهارم آوردن نامه از هرات بود، در مدتى‌که کنيز خمير را به تنور ببرد و نان را از آن بيرون بياورد. پسر موى شير را آتش زد، شير حاضر شد و نامه را از هرات آورد و به دست پسر داد. شرط چهارم هم انجام شد.
پسر به دختر پادشاه گفت: 'فردا، قرار است قصر شما را با يک ضربت شمشير بيندازم.' دختر گفت: 'من فردا مهمان‌ دارم. تازه وقتى تو مى‌توانى اين کار را بکنى که من دامنم را بالا بزنم. فردا که نه پس‌فردا اين کار را مى‌کنم. به پدرم بگو که خسته هستى و پس‌فردا براى انجام کار مى‌آئي.' پسر همان کرد که دختر گفت. پس‌فردا جلوى قصر دختر پادشاه ايستاد. دختر پادشاه دامنش را بالا زد. پسر حضرت على را ياد کرد و شمشيرش را بالا برد و پائين آورد، قصر را فرو ريخت.
پادشاه به قول خود وفا نکرد. وقتى پسر ديد پادشاه نمى‌خواهد دخترش را به او بدهد. فورى موى دوستانش را آتش زد. همه حاضر شدند، پسر گفت: 'بکشيد و خراب کنيد!' شاه که ديد بد وضعى شده، دست دختر را در دست پسر گذاشت. چند هزار نفر نوکر و کلفت و لشکر به او داد و روانه‌اش کرد. پسر پيرمرد، دختر شهر چين را نزد شاهزاده برد. شاهزاده از او پرسيد: 'مرا مى‌خواهى يا نه؟' دختر شاه چين گفت: 'خدا زحمت هيچ بندهٔ خود را بيهوده نکند.' شاهزاده گفت: 'اين دختر ميلش به پسر پيرمرد است.' دختر شاه چين را به پسر پيرمرد داد. برايشان چند شبانه‌روز جشن گرفت و چراغانى کرد. بعد باز سفيد و گربهٔ رقصان و تخت دندان فيل را به پسر داد و به مردم شهر گرفت: 'نبايد حق کسى‌که زحمت کشيده پايمال بشود.' پسر پيرمرد با دختر شهر چين سال‌ها زندگى کردند.
- دختر شهر چين (روايت دوم)
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم ص ۱۹۶
- ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۵۹
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید