سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
دو نابینا
روزى مرد نابينائى در راهى مىرفت و پشت سرش مرد بينائى حرکت مىکرد. مرد بينا جامهدانى در دست داشت که در آن مقدارى لباس و کفش نو براى خانوادهاش خريده بود. مرد بينا پشت سر نابينا مىرفت و فکر مىکرد که 'خوب است اين مرد را آزمايش کنم که چگونه آدمى است. شنيدهام که مىگويند نابينان نادرستاند. ببينم راست است يا نه؟' |
مرد بينا چوبى گرفت و بنا کرد به زمين کوبيدن، و به طرف مرد نابينا آمد و گفت: 'اى برادر جان، من کورم، مرا راهنمائى کن و با خود ببر.' |
- پناه بر خدا! من خودم کورم، به کجايت برم؟ |
- هر جا که مىروى مرا هم همراه خود ببر! |
مرد بينا از کوره دست بردار نبود و سرانجام با هم به راه افتادند. اندکى که رفتند مرد بينا به کوره گفت: 'اى برادر، اين جامهدان مرا نگهدار تا من براى قضاى حاجت به کنار جاده روم. ممکن است يک عابر ديگرى برسد و در حضور او عيب است.' کوره در جواب گفت: 'برو برادر! برو، خاطر جمع باش!' |
مرد بينا پشت درختى رفت و مراقب کوره بود. ديد کوره در جامهدان را باز کرد و توى آنرا کاويد تا ببيند چيست و بعد جامهدان را برداشت و به طرف ديگر جاده رفت و به اصطلاح مخفى شد. |
مرد بينا از پشت درخت بيرون آمد و به محلى که کوره را جا گذاشته بود آمده و گفت: 'برادر کجائى نمىبينمت!' کوره خاموش بود. مرد بينا نقنقکنان بارى ديگر گفت: 'برادر، من نابينايم، بدبختم، گدائى کردم و براى بچههايم لباسکى خريدم، دلت به حالم نمىسوزد؟' از کوره صدا بر نيامد و همچنان خاموش بود. آنگاه مرد بينا سنگى از زمين برداشت و گفت: 'اى خداى بزرگ اين سنگ را بزن به سر برادر کورم!' کوره همچنان خاموش بود. آنگاه مرد بينا از پشت سر به او نزديک شد و سنگ را محکم به پشت او زد. کوره فرياد برآورد که: 'خدا سزاى اين دروغگو را بدهد، مگر آدم کور قادر است چنين ضربهاى بزند!' |
- دو نابينا |
- افسانههاى کردى - ص ۳۹ |
- م. ب. رودنکو - مترجم کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه - چاپ سوم - ۱۳۵۶ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید