سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دُردانه و مادر شوهرش


مردى مادرى داشت خيلى خسيس و ايرادگير. روزى پسرش به او گفت: 'مادر جان بهتر نيست اجازه بدهى که من زن بگيرم تا در کارهاى خانه به تو کمک کند که اين همه زحمت نکشي؟' مادرش قبول کرد و مرد از دخترى خواستگارى کرد و عروسى سر گرفت. زن چند روزى که زندگى کرد مادرشوهرش بناى بدرفتارى را با او گذاشت و گفت: 'از اين نان طورى بخور که دور نان سالم بماند و از ماست طورى بخور که رويهٔ ماست جاى خودش ماند و از کوزه طورى آب بخور که لب کوزه تر نشود.' عروس بيچاره هم مات و متحير نشست و همين‌طور به آن نان و ماست و کوزهٔ آب نگاه کرد و بعد بى‌اينکه چيزى بخورد بلند شد و گفت: 'مادرشوهر عزيزم بيا اينها را بردار من سفارش شما را به‌جا آوردم.' مادرشوهر بى‌انصاف، هر روز همين کار را مى‌کرد. عروس بيچاره هم جرأت نمى‌کرد به شوهرش حرفى بزند. چون شوهرش به او گفته بود هر چور که مادرش بگويد او همان‌طور رفتار کند و هر چه به او گفت بدون چون و چرا گوش بدهد و همان کار را بکند. عروس مادر مرده روز به روز زردتر و ضعيف‌تر مى‌شد تا بالاخره يک روز با خودش گفت: 'اين چه عذابى است که من بايد بکشم؟ مگر اين مادرشوهر از آسمان آمده که من بايد اين همه مطيع امرش باشم؟' آن وقت بلند شد و رفت منزل پدرش و حال و روز خودش را براى پدر و مادرش تعريف کرد. پدرش هم راه افتاد و رفت طلاقش را گرفت و او را برد به خانهٔ خودش.
مرد هم رفت و زن ديگرى گرفت. مادرش با عروس دومى هم هما‌ن‌طور رفتار کرد. او هم طلاق گرفت. حرف اين مرد و مادرش افتاد توى دهن همسايه‌ها. مردم مى‌گفتند: 'ديگر کسى حاضر نمى‌شود به اين مرد زن بدهد.'
يک دخترى که خيلى باهوش و زبر و زرنگ بود به مادرش گفت: 'من حاضرم زن اين مرد بشوم.' مادرش گفت: 'عزيز مرده! مگر نشنيدى به سر آن دو تا زنش چه آورد که حالا تو هم مى‌خواهى بروى خودت را بدبخت کني؟' دختر گفت: 'مادر! تو چه‌کار داري؟ من مى‌خواهم زن او بشوم تو کارى به کارم نداشته باش.' دختر چند روزى به خانهٔ آن مرد رفت و روى خوش نشان داد تا عاقبت با هم عروسى کردند.
يک روز همين که مادرشوهرش کاسهٔ ماست و يک دانه نان و کوزهٔ آب را جلوش گذاشت، دختر ته کاسهٔ ماست با جوالدوز سوراخ کرد و ماست را مکيد. رويه ماست درست و سالم به‌جاى خودش ماند و وسط نان را هم خورد و دور نان جاى خودش ماند. و از کوزه هم که آب خورد لب کوزه را با دامنش خشک کرد. مادرشوهر وقتى آمد سينى را بردار ديد همان‌طور که گفته دخترک هم رفتار کرده. با خودش گفت: 'اى واي! ديگه کارم تمومه! اينکه اول کاره، ببين بعدها اين دختر چه بلاهائى به سرم بياره.' آن وقت به اين فکر افتاد که به عروسش تهمت بزند. يک روز که از خواب بلند شد به عروسش که اسمش 'دردونه' بود گفت: 'انگشترم نيست و تو آن‌را دزديده‌اي.' دختر قسم و آيه خورد که من خبرى از انگشتر تو ندارم. پيرزن گفت: 'دختر! کسى غير از تو توى خانه نبوده که آن‌را ببرد. حتم دارم که تو آن‌را دزديده‌اي!' دختر گفت: 'خيلى خوب حالا که مى‌گوئى من انگشترت را دزديده‌ام غروب آفتاب که شد هر دومان رو به قبله مى‌ايستيم و اول من مى‌گويم خداوندا اگر من انگشتر مادرشوهرم را دزديده‌ام يک سنگ از آسمان بفرست تا سر مرا بشکند، اگر هم مادرشوهرم تهمت زده سر اور ا بشکند.'
بعد، بااوقات تلخى به خانهٔ پدرش رفت و قضيه را به مادرش گفت و آخر سر هم گفت: 'بيا خانهٔ ما يواشکى برو پشت‌بام و يک پاره آجر دستت بگير وقتى که من قسم خوردم و گفتم اگر مادرشوهرم دروغ مى‌گويد سر او را بشکن اگر من دوروغ مى‌گويم سر مرا بشکن، تو پاره آجر را بينداز براى سر مادرشوهرم.' مادر دختر همين کار را کرد و سر مادرشوهر شکست وغرق خون شد. وقتى شوهر دختر به خانه آد ديد سر مادرش شکسته. قضيه را پرسيد دخترک آپاردي(باهوش و زرنگ کسى که هوش شيطانى دارد، زيرک شيطنت‌رفتار) خودش را به گريه زد و گفت: 'من تقصيرى ندارم مادرت به م تهمت زد که انگشترش را دزديده‌ام قرار شد هر دومان قسم بخوريم' و با همان حالت، قصه را گفت و زد زير گريه و باز گفت: 'روم سياه اگر مى‌دونستم مادرت به اين روز مى‌افته همچنين کارى نمى‌کردم.'
بعد حکمى و جراح آوردند و چراح سر پيرزن را بست و گفت: 'اين زن بايد تو رختخواب بخوابد، حالش بد است و بايد ازش خيلى مواظبت کنيد و دور و برش هم نبايد سر و صدا باشد.' پيرزن هم که خون زيادى از سرش رفته بود بى‌جان افتاده و ناله مى‌کرد و اميدى به او انداشتند. پسرش صبح که خواست برود دنبال کارش، سفارش مادرش را کرد و رفت. ظهر که از کارش فارغ شد و به خانه آمد زنش به او گفت: 'خدا مرگم بده از صبح تا حالا مادرت همه‌اش مى‌گفت مرا حلال کن که بهت تهمت زدم. بعد هم که ديد حالش بد است وصيت کرد و گفت: 'به پسرم بگو براى آمرزش من، طلا و جواهر و رخت‌هايم و هر چه دارم، به تو بدهد.' پسر رفت بالاى سر مادرش و گفت: 'مادر جان حالت چطوره؟ انشاءالله که خوب مى‌شي.'
مادر ک از زبان شده بود اشاره به عروسش کرد و گفت: 'دره دره' يعنى مى‌خواست بگويد دردانه مرا کشت وقتى مى‌گفت درده دره، عروس مى‌گفت: 'بميرم! ببين که مى‌گه طلاهام براى دره!' پيرزن هى مى‌گفت: 'دره دره' يعنى همان دردانه. دردانه هم به شوهرش مى‌گفت: 'ببين! هى ميظگه پول و رخت‌هام براى دره' القصه پيرزن مرد و ميراثش به دردونه رسيد.
- دردانه و مادرشوهرش
- قصه‌هاى ايرانى - جلد دوم - ص ۱۵۰
- سيدابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکيبير - چاپ اول ۱۳۵۳
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید