سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دزد اصفهانی و دزد شیرازی


روزى يک دزد اصفهانى به در خانه يک دزد شيرازى رفت و در زد. وقتى دزد شيرازى در را به رويش باز کرد، دزد اصفهانى گفت: 'مى‌خواهم ببينم تو دزدترى يا من؟ تو زرنگ‌ترى يا من؟' بعد هم رفت تو خانهٔ دزد شيرازي. چند روزى آنجا بود تا اينکه حوصله‌اش سر رفت و به دزد شيرازى گفت: 'تکانى بخور. تو خانه نشستن که نشد کار.' دوتائى بلند شدند و از خانه زدند بيرون و در فرصتيت که به دستشان افتاد چهار هميان (کيسه) زر سرخ ر از حجره‌اى دزديدند. دزد شيرازى که چهار هميان در دستش بود، سرعتش را زياد کرد و خود را رساند به خانه‌اش و به زنش گفت: 'من مى‌روم توى چاه، تو هم اين چهار تا هميان را تو يخدان (صندوقى که در قديم زنان لباس و اثاثه‌شان را در آن مى‌گذاشتند) قايم کن!
ناهار و شام مرا هم با طناب بفرست پائين. دزد اصفهاين که آمد سراغ مرا گرفت بگو تو برده‌ايش چه کارش کردي؟'
اينها را گفت و رفت تو چاه. در همين موقع دزد اصفهانى نفس‌نفس‌زنان در زد، تو آمد و سراغ دزد شيرازى را گرفت. زن هم همان‌جور که شوهرش سفارش کرده بود با حالت طلبکارانه با او حرف زد. دزد اصفهانى اجازه گرفت که شب را همان‌جا بماند و صبح برود. زن قبول کرد. اما يک شب شد دو شب و دو شب شد ده شب و از رفتن دزد اصفهانى خبرى نبود. روزى زن به حمام رفت. دزد اصفهانى شروع کرد به گشتن بلکه هميان‌ها را پيدا کند، اما هر چه گشت چيزى نيافت تا اينکه در وسط اتاق چمشش به چاه افتاد. در چاه را برداشت ديد طنابى از آن آويزان است. سنگى به سر طناب آويزان کرد و آن‌را پائين فرستاد تا بفهمد آنجا چه خبر است. سنگى به سر طناب آويزان کرد و آن‌را پائين فرستاد تا بفهمد آنجا چه خبر است. دزد شيرازى سنگ را گرفت فکر کرد زنش آن‌را فرستاده، گفت: 'اين چيه براى من فرستادي!' دزد اصفهانى فهميد که دزد شيرازى آنجا قايم شده، گفت: 'مى‌خواستم بپرسم هميان‌هاى سکه را از سه جايش بردارم يا نه؟!' دزد شيرازى گفت: 'نه همان‌جا توى يخدان باشه بهتره.'
دزد اصفهانى به سراغ يخدان رفت، هميان‌ها را برداشت و راهى اصفهان شد. زن که از حمام آمد و سر وقت شوهرش رفت، دزد شيرازى همه چيز را فهميد، فورى از چاه بالا آمد، به سراغ يخدان رفت اما هميان‌ها نبودند. راه افتاد به طرف اصفهان. گشت و خانه دزد اصفهانى را پيدا کرد و در زد. دزد اصفهانى تا صداى دزد شيرازى را شنيد به زنش گفت: 'بگو همنى حالا مرده.' دزد شيرازى آمد سر نعش او ودر گوشش گفت: 'بلند شو مرد! بهتر است مال را تقسيم کنيم تا من هم بروم دنبال کارم.' اما صدائى از دزد اصفهانى بلند نشد. دزد شيرازى به زن گفت: 'آب جوش آماده کن! بايد او را بشويم و دفنش کنيم.'
آب جوش آماده شد. دزد شيرازى باز به دزد اصفهانى گفت: 'الان آب جوش رويت مى‌ريزم بلند شو، راستى راستى مى‌ميرى‌ها!' دزد اصفهانى باز تکان نخورد. اما وقتى قدرى آب داغ رويش ريخت، فريادکنان برخاست. قرار شد هر کدام دو هميان بردارند. دزد شيرازى شب آنجا ماند. نيمه‌هاى شب از خواب بلند شد تا دو هميان دزد اصفهانى را بردارد و فرار کند اما مرد اصفهانى کاسهٔ آبى روى هميان‌هايش گذاشته بود، وقتى دزد شيرازى کاسه آب را برداشت، آب ريخت روى دزد اصفهانى و او بيدار شد و گفت: 'چه‌کار مى‌کني؟' دزد شيرازى گفت: 'مى‌خواست امتحانت کنم ببينم هشيارى يا نه؟' دزد اصفهانى گفت: 'آره ارواح بابات! پاشو، سهمت را بردار و برو! دزد مال دزد را بزند خدا خنده‌اش مى‌گيرد.'
- دزد اصفهانى و دزد شيرازي
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۱۸۹
- سيد حسين ميرکاظمي
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید