سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
حیلهٔ زن مکار ۲ (۲)
نجار رفت توى اتاق و لباسها را کند و يک تا پيراهن و شلوار رفت توى خانهٔ چهارمى که زن برجست و در آن را بست و يک قفل هم زد به در آن و فوراً آمد از خانه بيرون و رفت در زندان و به زندانبان گفت: داروغه فرمود به نشانى اسم شب امشب فلان کس را که ديشب دستگير و حبس کرديم آزاد کن.زندانبان گفت: خانم اسم شب چيست؟ زن گفت: 'گزمه' زندانبان گفت: صحيح است، به ديده منت و فوراً رفت رفيق زن را بيرون آورد و تحويل او داد. زن خوشحالىکنان رفيق خود را برداشت و از زندان خارج گرديده و در بين راه تمامى شرح احوال خود را براى رفيق خود گفت که چه حقهاى سوار کرده و چگونه حاکم و داروغه و قاضى را که در مقام آزار او برآمدهاند به پاداش کردار خود رسانده است. رفيق او گفت: اينکه خيلى بد شده است، حالا مىخواهى چه کني؟ زن گفت: تو هيچ نترس و مابقى کار را هم به خودم واگذار و بيا برويم تا برايت بگويم که چه بايد کرد. دو نفرى رفتند و در خانه را باز کردند و زن به رفيق خود گفت: ده ياالله زود باش و اسبابهاى خانه را برچين. |
تمامى اسبابهاى خانه را برچيدند و يکجا ميان حياط خانه جمع کردند. اينرا نگفتيم که زن هرکدام از حاکم و داروغه و قاضى را که باتاق مىبرد فوراً لباسهاى آنها را مىکند وهمان جامهٔ سفيد خود را به آنها مىپوشاند و حالا که اسبابهاى خودش را جمعآورى کرد، لباسهاى آنها را م برداشت و توى جيبهاى آنها را کاوش کرد. از توى جيب حاکم سيصد تومان و از جيب قاضى نيز صد تومان و از وى جيب داروغه که همان روز رشوهٔ زيادى گير او آمده بود خيلى از اين چيزها زيادتر سکهٔ زر گير او آمد و پولها را برداشت و لباسها را هم توى صندوقهاى خود گذاشت و فوراً رفيق خود را فرستاد يک دسته چارپادار آوردند و اسبابها را به خانه ديگرى از رفقاى خود که با او ميانهٔ خيلى گرمى داشت انتقال دادند و پولها را برداشت و با رفيق خود با دو اسب راهوار به طرف خراسان فرار کردند. |
بيچاره حاکم و داروغه و قاضى و نجار چندين ساعت گذشت ديدند از طرف زن سر و صدائى نشد و هريک پيش خود مىگفتند: آيا چه شده که اين زن نيامد و ما را از اين تنگناى خطرناک نجات نداد و از طرف ديگر مىگفتد: لابد شوهر خود را نتوانسته 'دست به سر' بکند و باز صبر و حوصله را پيشه مىکردند تا بالاخره کمکم روز شد و از روزنههاى دولابچه نور آفتاب را که در اتاق افتاده بود مىديدند. نجار به صدا درآمد وگفت: اى خدا عجب گهى خوردم، اين چه دام بلائى بود که به دست خودم براى خودم تهيه کردم، داروغه که خانه او پهلوى خانهٔ نجار بود گفت: تو کيستي؟ گفت: من آن نجار بىروتى هستم که فريب چهرهٔ زيباى اين زن مکار را خوردم و به دست خودم اين چاه را براى گور خودم حفر کردم، تو کيستي؟ داروغه گفت: من هم داروغه شهرم که در اين دام بلا افتادهام. قاضى صداى داروغه را شناخت. گفت: داروغه، رفيقت قاضى شهر هم اينجا است. حاکم هم که صداى آن دو نفر را شناخت، گفت: ببخشيد، رفيق هر دو نفرتان خانحاکم هم اينجا است. در اين بين دست قضا صاحب خانه که اين عمارت را چندى بود به آن زن کرايه داده بود و حريف او نمىشد که کرايه آنرا بگيرد آمد که به هر نحوى است مالالاجاره خود را وصول کند. |
وقتى دم در خانه رسيد هرچه در زد ديد کسى جواب او را نمىدهد در را هل داد، باز شد. داخل گرديد ديد صدائى و ندائى نيمآيد. رفت در تمامى اتاقها سر زد يد نه کسى است و نه اسبابي، اوقات او تلخ شد و فهميد که آن زن مکار کلاه سر او گذاشته و به چاک محبت زده است. هر دم دست تأسف بههم مىزد و مىگفت: اى بدجنس، آخرش مرا فريب دادى و چندين ماه کرايه مرا برداشتى و يک سک (به ضم س و سکون ک: قطعه شاخه بسيار کوچک چرب) هم در اين خانه جا نگذاشتى و رفتي؟ باشد، پدرت را درمىآورم و به هر ديار باشى تو را خواهم جست همينطور که اين حرف را با خود مىزد و گرد اتاقهاى خانه مىگشت ناگهان در اتاقى چشم او به دولابى برخورد، خوشحال شد که لااقل اين دولاب را زن به جا گذاشته و رفته است. قدرى پيش رفت ديد انگار مىکنى صداى حرف زدن و خش و خش از ميان آن مىآيد. اول قدرى متوحش شد بعد پاورچين پاورچين پيش رفت و سر او را پهلوى يکى از شکافهاى دولاب گذاشت و ديد سه چهار نفر در اينجا حرف مىزنند و هر دم مىگويند: خدايا خودت فرجى کرامت کن. |
صاحبخانه فهميد که در اينجا هم حقهاى از طرف زن بهکار رفته است و بدبختانى را به دام بلا انداخته بلند گفت: شا جن هستيد يا انس، ديويد يا آدم؟ داروغه گفت: اى مرد به خدا ما نه جن هستيم نه ديو، نه غول و نه پري، چهار نفر بدبختيم که به دام يک نفر زن مکار افتادهايم ما را نجات بخش و انعامت را هم بگير. مرد اول جرأت نمىکرد پيش برود ولى بعد به قلب خود فوتى داد و پيش رفته قفل اولى را شکست و در خانه اولى را باز کرد، ديد واويلا، خانحاکم است که در آنجا حبس شده و او را با کمال احترام بيرون کشيد، در حالىکه او پاهايش از بس در آن سوراح تنگ روى آنها ايستاده بود خشک شده بود حاکم با کمال زحمت روى زمين اتاق نشست و نفسى بهراحتى برآورد و گفت: اى مرد دخيلت رفقاى ديگرم را نجات ده، اينرا، گفت در حالىکه عرق شرمندگى از پيشانى او مثل سيل ريزان بود. صاحب خانه قفلهاى درهاى سه خانه ديگر را هم شکست و قاضى و داروغه و نجار را نجات داد و آن سه نفر حاکم و قاضى و داروغه به مشورت نشستند و گفتند چه کنيم و چه نکنيم، بالاخره به اتفاق آراء رأى دادند که بايد صداى اين پيشآمد بلند نشود تا گند آن بلندتر نشود. از نجار و صاحبخانه هم خواهش کردند که شما هم اين راز را نگاه داري. ولى افسوس که 'حرفى که ميان دو تن گذشت ورد زبان عالم گشت... |
ـ حيلهٔ زن مکار (۲) |
ـ سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان صفحهٔ ۱۶۴ |
ـ گردآورنده: اميرقلى امينى |
ـ با مساعدت هنرهاى زيباى کشور سال ۱۳۳۹ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
- دختر پالاندوز(۲)
- آهووک
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید
- شنگول و منگول و دستهای گل
- شاه طهماسب (۲)
- درخت سحرآمیز(۲)
- شاه طهماس و شاه عباس
- فندیل فندول (دانا، زیرک) (۲)
- تسبیح گرانبها(۲)
- سه قصه مسافران
- هفت خواهر و یک خواهر
- قصر دیوها
- مادیان چل کره
- سرخ مونج
- جمعه، شنبه، یکشنبه (۲)
- کبک و باز
- مِم و زین (۴)
- سندر و مندر(۲)
- فاطمه غرغرو
- دختر ” ننهاش نزائیده “