سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دندان آهنی(۲)


سال‌ها گذشت ... شهر خلوت شده بود. ديگر کسى جز دندوآهنى در شهر نمانده بود او حتى موش و گربه‌ها را هم خورده بود. و حالا انتظار مى‌کشيد تا مسافرى از راه برسد و دخل او را بياورد. هر بيچارهٔ فلک‌زده‌اى که از آن حدود مى‌گذشت طعمهٔ دندوآهنى مى‌شد.
حالا بشنويد از پسر پادشاه ... پسر پادشاه که ديد وضع خيلى ناجور است به دهى رفت و در آن ده به کار پرداخت. زندگى خوبى درست کرده بود و زن هم گرفته بود و خوشبخت بودند. بعضى مى‌گويند سگى داشت و عده‌اى هم مى‌گويند گربه‌اى داشت که به پسر پادشاه بسيار علاقه‌مند بود و پسر پادشاه به هر جا که مى‌رفت او را با خود مى‌برد. او هم بوى پسر پادشاه را مى‌شناخت و مثلاً اگر پسر پادشاه به جائى مى‌رفت که زنش نمى‌دانست فورى گربه يا سگ را مى‌فرستاد تا پيش او برود و برايش خبرى بياورد. خلاصه پس از سال‌ها، روزى پسر پادشاه هوس کرد که به شهر خودشان برگردد و ببيند که دندوآهنى مرده يا زنده است. با زنش صحبت کرد زنش خيلى سعى کرد او را از رفتن منصرف کند ولى نشد.
پسر پادشاه يک کيسه پر از خرما کرد و مقدارى توشه براى راهش برداشت. يک طشت هم پر از آب کرد و زير تخت گذاشت و به زنش سفارش کرد که هر روز خبرى از اين آب بگير. هر وقت که رنگ آب طشت قرمز شد و به رنگ خون درآمد گربه را رها کن. زن هم قول داد که همين‌ کار را بکند.پسر پادشاه خداحافظى کرد و رفت. در بين راه همين‌طور که خرماها را مى‌خورد هسته‌هاى آن‌را کنار جوئى که در کنار جاده بود مى‌انداخت و مى‌گفت خدايا وقتى که برمى‌گردم هر کدام از اين دانه‌ها يک درخت بزرگ خرما شود. پس از چند روز راه رفتن بالاخره به شهر رسيد. دندوآهنى که مثل هميشه بالاى بام قصر نشسسته بود تا چشمش به برادرش افتاد او را شناخت و گفت خوب لقمهٔ چربى گيرم افتاده است دويد و از کنار قصر به پيشواز برادرش رفت. پسر پادشاه هم وقتى که وارد شهر شد ديد شهر خيلى ساکت است و دم دکان‌ها هيچ‌کس نيست. فهميد قضيه از چه قرار است و دندوآهنى به نزديکى او رسيده بود. تا چشم دندوآهنى به برادرش افتاد گفت: 'برادر تو هستي؟ چه‌قدر دلم برايت تنگ شده بود.' و دهان باز کرد که او را بخورد ولى پسر پادشاه روى اسبش پريد و به سرعت فرار کرد. دندوآهنى هم پشت سرش مى‌دويد.
پسر پادشاه هر چه بيشتر به اسب هى مى‌کرد و اسب تندتر مى‌رفت، دندوآهنى هم که گرسنه و حريص بود تندتر مى‌دويد. اسب پسر پادشاه خسته شده بود و ديگر نمى‌توانست خوب بدود ولى دندوآهنى مثل گرگ مى‌دويد. به هر حال آن‌قدر پيش رفتند که پسر پادشاه از دور درخت‌هاى خرما را ديد. اين همان درخت‌هائى بود که وقتى پسر پادشاه به شهر مى‌رفت دانه‌هاى خرما را به زمين ريخته بود و دعا کرده بود تا وقتى برمى‌گردد هر کدام يک درخت خرما شده باشد. خداوند هم دعاى او را مستجاب کرده بود و حالا مى‌ديد که درخت‌هاى خرما در کنار همان جوى آب روئيده و بزرگ شده است. پسر پادشاه وقتى که به اولين درخت رسيد اسبش را رها کرد و يک شاخه از درخت را گرفت و بر روى درخت پريد در همين موقع دندوآهنى هم رسيد. اسب را خورد و نفس‌نفس مى‌زد. يک کم استراحت کرد و با دندان‌هاى آهنين خود شروع به اره کردن درخت کرد. صداى خرخر و بريدن درخت را پسر پادشاه که بالاى درخت بود مى‌شنيد و چيزى نمى‌گفت. دندوآهنى هم با خود مى‌گفت درخت وقتى افتاد برادرم هم خواهد افتاد، او را مى‌گيرم و مى‌خورم. درخت نزديک بود که قطع شود، ناگهان پسر پادشاه جستى زد و شاخه‌اى از درخت ديگر را گرفت. آن درخت اولى بريده شد و روى زمين افتاد. دندآهنى درخت دوم را هم مثل درخت اول جويد و پسر پادشاه روى درخت سوم پريد. همين‌طور تا اينکه ديگر درخت‌ها داشت تمام مى‌شد از طرفى هم دندان‌هاى دندوآهنى کند شده بود و مثل اول تندتند نمى‌بريد فقط صداى گوش‌خراشى از خر و خر اره کردن درخت با دندان‌هايش در تمام اطراف شنيده مى‌شد.
اما بشنويد از زن پسر پادشاه که يادش رفته بود به طشت نگاه کند و همان روز که زير تخت به طشت آب چشمش افتاد، ديد آب‌ها رنگ خون است فورى گربه را رها کرد. گربه هم که بوى صاحبش را مى‌دانست به همان طرف رفت و درست وقتى به پسر پادشاه رسيد که او روى آخرين درخت بود و دندوآهنى هم نزديک بود درخت را قطع کند. گربه که خيلى قوى بود روى دندوآهنى پريد و دندان‌هاى تيزش را به مغز سر دندوآهنى فرو کرد. پسر پادشاه هم از درخت پائين آمد و با کمک گربه دندوآهنى را کشتند و دنيا را از شر وجودش خلاص کردند. پسر پادشاه به آن ده رفت، زنش را با مردم برداشت و به شهر آورد. مردمى هم از شهرهاى ديگر آمدند و آن شهر دوباره آباد شد و پسر پادشاه هم به تخت نشست و شاه شد و مردم که از جانب دندوآهنى راحت شده بودند به خوشى زندگى کردند.
- دندان آهني
- عروسک سنگ صبور جلد سوم قصه‌هاى ايرانى ص ۱۷۱
- گردآورى و تأليف: سيدابوالقااسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید