سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر بازرگان و هفت برادر(۳)


گلناز مدتى در انتظار پيرزن جادوگر بود. اما پيرزن برنگشت. حوصلهٔ اين زن خودخواه و احمق سر رفت. زيباترين لباسش را پوشيد، خود را آراست و از آينهٔ سحرآميز پرسيد:
'مى‌خواهم بدانم آيا در جهان کسى هست که زيباتر از من باشد؟'
آينه پاسخ داد:
'نه.'
گلناز فهميد که پيرزن جادوگر نگار را کشته است. خيلى خوشحال شد. شاد و سرمست پيش شوهرش خواجه ابوطالب رفت و با لبخند هوس‌انگيزى پرسيد:
'اى شوهر! آيا در تمام دنيا کسى هست که زيباتر از من باشد؟'
خواجه ابوطالب پاسخ داد:
'نه. همسرم هيچ‌کس نمى‌تواند زيباتر از تو باشد. کاش مغز تو، زيبائى چهره‌ات را داشت! حيف که مغز کوچکى داري.'
گلناز خنده‌اى سرداد و گفت:
'مغز، مغز ... مغز چيه؟ آيا تمام ناتوانى من فقط به‌خاطر کمى مغز است! مرد احمق! اگر دوباره چنين حرفى به‌من بزنى چشم‌هايت را درمى‌آورم.'
خواجه ابوطالب گفت:
'شوخى مى‌کردم.'
و سرش را در ميان دو دست گرفت و ناليد:
'آه ... دخترم نگار! تو به همان اندازه که زيبا بود، با هوش هم بودى آه .... نگار ... نگار.'
خواجه ابوطالب را در حال گريستن براى دخترش و گلناز بى‌رحم را سرگرم لذت بردن از زيبائى‌اش رها مى‌کنيم و از چوپان مراد صحبت مى‌کنيم.
چوپان مراد باور نمى‌کرد که نگار را گرگ خورده باشد. فکر کرد:
'باعث مرگ او نامادريش گلناز است.'
اما مراد نمى‌توانست اين سوءظن خود را به خواجه ابوطالب بگويد براى اينکه ابوطالب تاجرى بود که مانند پادشاه زندگى مى‌کرد و او يک چوپان ساده و فقير بود. بنابراين تاجر هرگز به حرف مراد گوش نمى‌داد و حتماً او را از خانه‌اش بيرون مى‌کرد.
روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها‌ گذشت تا روزى چوپان فهميد که گلناز به عاشق خود دستور داده تا نگار را به جنگلى دوردست ببرد و بکشد. او منتظر شد تا شب فرا رسيد. چوب‌دستى خود را که سر آن سه من وزن داشت، برداشت و راهى خانهٔ آن مرد شد. از عاشق گلناز پرسيد:
'نگار را کجا کشتي؟'
آن مرد پاسخ داد:
'من نگار را نکشتم. او را گرگ خورد.'
بعد چوپان چوب‌‌دستى خود را بلند کرد و گفت:
'به خدا قسم مى‌خورم اگر فوراً تمام حقايق را برايم نگوئي، با اين چماق چنان بر سرت مى‌کوبم که مغزت مانند دانه‌هاى خشخاش به اطراف پخش شود.'
عاشق گلناز دست‌هايش را بالا برد و با ترس التماس کرد:
'آن چماق را پائين بياور تا همهٔ ماجرا را برايت بگويم.'
مراد چوب‌دستى چوپانيش را پائين آورد و گفت:
'حرف بزن.'
'گوش بده چوپان! گلناز خانم به نگار داروئى خوراند و او را بيهوش کرد و به‌من دستور داد و او را به جنگل ببرم و سرش را ببُرم. اما من دلم به‌حال او سوخت و او را در حالى‌که خوب بود در جنگل رها کردم و نمى‌دانم پس از آن چه اتفاقى برايش افتاده است.'
سمن به سفرى طولانى مى‌رو. تا بازگشتم از گلٌهٔ من مواظبت کنيد و يک لحظه گوسفندانم را ترک نکنيد.'
مراد پس از گفتن اين سخنان جستجوى خود را آغاز کرد. او پاى پياده شهرها و سرزمين‌ها را طى کرد و هر که را مى‌ديد سراغ نگار را از او مى‌گرفت. مدت‌هاى طولانى رفت و رفت و رفت و کسى را که از نگار زيبا خبرى داشته باشد نيافت. سرانجام در غارى تنگ و تاريک پيرمرد ريش سفيدى را ديد و سرگذشت غم‌انگيز خود را براى او تعريف کرد. پيرمرد وقتى سرگذشت چوپان را شنيد گفت:
'جوان! خورشيد همه جاى زمين را مى‌گردد و همه جاى جهان را روشن مى‌کند و تنها او مى‌تواند از محل زندگى نگار تو را باخبر سازد.'
'اما من چگونه مى‌توانم از خورشيد سؤالى بکنم. او در آسمان است و من در زمين؟'
'خورشيد روزها در گردش است و شب‌هنگام به خانه‌اش برمى‌گردد. به‌سوى خانهٔ او برو.'
'اما خانهٔ خورشيد کجاست؟'
پيرمرد ريش‌سفيد پاسخ داد:
'خانهٔ خورشيد پشت کوه‌هاى قفقاز در باغ گلستان ارم است. به آنجا برو و بگو: اى پادشاه همهٔ زيبائى‌ها، خورشيد بزرگ، من با يک آرزو و تمنٌا نزد تو آمده‌ام. و او پاسخ تو را خواهم داد.'
چوپان از پيرمرد تشکر کرد و به‌راه افتاد تا باغ خورشيد را بيابد. يک ماه و دو ماه و سه ماه راه رفت تا به کوه‌هاى قفقاز رسيد. مراد به قلهٔ بلندترين کوه صعود کرد و لحظه‌اى از شگفتى مات و مبهوت شد: درختان زيباى حيرت‌انگيزى در باغ سر برافراشته بودند و شاخ گسترده بودند. گل‌هاى رنگارنگ و زيبا، با رايحهٔ دلنشين‌شان هوا را عطرآگين کرده بودند، و چکاوک‌هاى آوازهاى شورانگيز مى‌خواندند. اينجا بهشت بود و همه چيز با زيبائى خيره‌کننده‌اى مى‌درخشيد.
چوپان فرياد زد:
'اى خورشيد بزرگ! اى پادشاه زيبائى‌ها! من با اميد و تقاضائى به نزدت آمده‌ام.
در همان لحظه آسمان با نور خيره‌کننده‌اى درخشان شد و خورشيد از پشت تپٌه زرين گفت:
'اى چوپان! تقاضاى تو از من چيست؟'
'اى خورشيد زيبا! هفت سال است از محبوبم نگار خبرى ندارم. التماس مى‌کنم به‌من بگو او کجاست؟'
خورشيد پاسخ داد:
'من نمى‌دانم او کجاست. شايد ماه بتواند به تو کمک کند.'
'اما من چگونه مى‌توانم ماه را پيدا کنم.'
'تو هفت روز و هفت شب از ميان باغ پياده برو، آن‌گاه به تپٌه‌اى نقره‌اى رنگ مى‌رسي. به نوک آن تپه برو و همان‌طور که مرا صدا زدى او را هم صدا بزن و از او بپرس معشوقت کجاست. فراموش نکن که ماه وزير خوبان است.'
چوپان از خورشيد سپاس‌گزارى کرد و راهى را که گفته بود در پيش گرفت. روزها و روزها راه رفت تا سرانجام به تپهٔ نقره‌اى رسيد. به قلهٔ آن صعود کرد و فرياد زد.
'اى وزير خوبان! ماه زيبا! با اميد و تقاضائى نزد تو آمده‌ام.'
ماه فوراً از ميان ابرهاى سياه بيرون آمد و گفت:
'اى چوپان! تقاضاى تو چيست؟'
'اى ماه زيبا! هفت سال است که نگار محبوبم ناپديد است. استدعا مى‌کنم به‌من بگوئيد کجا مى‌توانم او را پيدا کنم.'
'اى چوپان، من نمى‌دانم نگار کجاست. باد در سراسر جهان گردش مى‌کند، شايد او بتواند به تو کمک کند.'
مراد پرسيد:
'اما کجا مى‌توانم باد را پيدا کنم؟'
'سه روز و سه شب در اين باغ پيش برو تا به کوهى بزرگ برسي. به قلهٔ کوه صعود کن و همان‌طور که مرا صدا زدى باد را صدا بزن و بعد از او بپرس که کجا معشوقت را پيدا کني. فراموش نکن که باد پهلوان پهلوانان است.'
چوپان پس از تشکر رهسپار ديدار باد شد. سه روز و سه شب راه رفت تا سرانجام به کوهى رسيد. از کوه بالا رفت و با صداى بلند گفت:
'اى پهلوان پهلوانان! باد نيرومند! با اميد و تقاضائى نزد تو آمده‌ام!'
و ناگهان تندباد دهشتناکى وزيدن گرفت و همه چيز به لرزه درآمد. باد پرسيد:
'آى چوپان! تقاضاى تو چيست؟'
'اى باد جسور! هفت سال است که نگار محبوبم ناپديد شده است. استدعا مى‌کنم به‌من بگوئيد کجا مى‌توانم او را پيدا کنم.'
باد پاسخ داد:
'معشوق تو در تابوتى کهربائى و در آرامگاهى مرمرين بر فراز کوه بيستون براى هميشه آرميده است.'
مراد از باد تشکر کرد و راه کوه بيستون را در پيش گرفت. اينکه راه کوتاه بود يا دراز کسى نمى‌داند. آن‌قدر رفت و رفت تا سرانجام به درٌهٔ تاريکى رسيد. ناگهان توفان توفيد، رعد غرٌيد و برق درخشيد. زمين لرزيد و در تاريکى چهرۀ هفت ديو غول‌پيکر پديدار شد. وقتى چشم آنها به چوپان افتاد از همه طرف به او حمله کردند. اما مراد کنترل خود را از دست نداد. چوب‌دستى خود را بلند کرد، دور سر چرخاند و با يک ضربه سه ديو را چنان بر زمين انداخت که گويا هرگز زنده نبوده‌اند. چهار ديو ديگر که وضع را وخيم ديدند فرار را برقرار ترجيح دادند.


همچنین مشاهده کنید