سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر ابریشم‌کش(۲)


زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند، و چون چشم گشود پريشان شد و خواب خويش را به فرزند بازگفت. شاهزاده گفت خواب را با دختر ابريشم‌کش در ميان بگذار تا تعبير آن‌را از زبان او بشنوي!
شاه خواب خويش را که به تعريف نشست دختر ابريشم‌کش گفت: 'هفت سال قطح و خشکسالى خواهد آمد و حتى تو که پادشاهى به نان خالى هم دست پيدا نخواهى کرد!' پادشاه ترسش دو چندان شد و به خود امان داد تا چارهٔ کار کند. سه روزى از تعبير خواب نگذشت که شاه وزير را فرا خواند و بى‌آنکه به خواب خود اشاره کند از او خواست امور مملکت را در دست گيرد. دو روزى بيش از اين زمان نگذشت که شاه به همراه زن و فرزند، و دو عروس خود از دروازهٔ شهر بيرون رفتند، در حالى‌که مايحتاج روزمرهٔ سه ماه را بر گردهٔ اسب سوار کرده بودند.
آنان رفتند و رفتند تا شب هنگام به جنگلى رسيدند. زن پادشاه که از رمق افتاده بود، گفت ديگر توان سفر ندارد، و بهتر است شب را در جنگل بمانند و استراحت کنند. شاه و عروس که دختر برادرش بود همچون مادر شاهزاده به سبب خستگى از پاى درآمد بودند، ولى شاهزاده و دختر ابريشم‌کش هنوز خستگى نشان نمى‌دادند و اگر به رفتن ادامه مى‌دادند معترض نمى‌شدند، ولى حرفى نزدند و آنها هم بار انداختند و در جنگل ماندند.
نيمهٔ شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بيدار خوابي، بر سرش زده بود، تا آنجا که از جاى بلند شد و روى عروسان خود را که پس‌رفته بود پوشاند. ديد جنگل تاريک شد و چون دچار تعجب گرديد روکش را پس زد، ديد جنگل دوباره از تاريکى به در آمد. پس به سوى شاه رفت و او را از خواب بيدار کرد و گفت برخيز تا به تو چيزى نشان بدهم! زن شاه با رو‌کش عروسان به خواب رفته همان کرد که پيش آن انجام داده بود، و شاه که پى به راز زيبائى عروسانش برد بيش از پيش دچار شگفتى گرديد. زن گفت: 'از اين پس زيبائى اين دو بلائى خواهد شد که از آن جان سالم به در نخواهيم برد!' شاه پرسيد: 'منظورت چيست؟' گفت: 'شاهزاده را بيدار کن تا حرفم را روشن‌تر بيان کنم!'
شاهزاده را از خواب بيدار کردند، در حالى‌که هر دو عروس به خواب خوشى فرو رفته بودند. زن پادشاه آنچه در پيش چشم شاه انجام داده بود براى شاهزاده هم کرد، و نهايت گفت: 'وقت آن است که اين دو را همين‌جا رها کنيم و از مهلکه‌هاى پيش رو که به سبب زيبائى‌شان سر راهمان قرار خواهد گرفت جلو بزنيم!' شاه هيچ نگفت ولى شاهزاده معترض گشت و گفت: 'چگونه اين دو را رها بکنم و تن به فرار دهم!؟' مادر شاهزاده گفت و گفت تا دل پسرش را راضى داشت، که گوش به حرف مادر کند و زندگى خود را نجات دهد.
آن سه خورجين‌هايشان را برداشتند و بر اسبان نهادند و بى‌سر و صدا به راه افتادند. و چنان رفتند که تو گوئى به پشت سر چيزى بر جاى نگذاشته‌اند. همين‌که قدرى از جنگل دور شدند، شاهزاده سخت دچار تأسف شد و بر آن گرديد که بازگردد و گفت: 'آنها را مى‌کشند' و مادرش پاسخ داد: 'آنان چون به ماه شب چهارده مى‌مانند، کشته نمى‌شوند، بلکه به اسيرى برده مى‌شوند!' آنان رفتند و رفتند تا به دم سپيده بر دوازده نزديک شدند. دروازه‌بان همين‌که آنها را ديد گفت: 'غريب مى‌نمائيد' و آنها هم گفتند به سير و سياحت هستيم! دروازه‌بان گفت: 'بهتر است در کنار کاروانسراى کنار دروازه منزل کنيد تا وضع‌تان روشن بشود!' گفتند بگذار برويم که ادامهٔ سفر بر ما لازم است' و دروازه‌بان هم به رفتن‌شان رضايت داد.
آنها داخل شهر شدند و به کاروانسراى تميزى وارد شدند، اسبان خود را کاه و جو دادند و سپس به گرمابه رفتند، و پس از آن عزم قهوه‌خانه‌اى کردند. قهوه‌خانه بزرگ و تميز بود و زمانى چند نگذشت که ديدند ترکان سر رسيدند و خان سفيد و خان سياه مشغول به قماربازى شدند. شاه و شاهزاده چشم مى‌کشيدند تا ببينند که برنده مى‌شود، و از آنجا که خود اهل قمار بودند بر سر ميز آن دو رفتند و به قماربازى پرداختند. خلاصه چه بگويم هر چه طلا و جواهر و سکه به همراه آورده بودند در همان قهوه‌خانه به خان سفيد و خان سياه واگذاشتند و از آن ساعت به خاک سياه درنشستند. پادشاه شاگرد حليم‌پز شد، و شاهزاده هم جاروکن نانوائى گرديد، و زن پادشاه از سر ناچارى بر سر جوى آب مى‌رفت و براى دولتمندان رخت‌شوئى مى‌کرد. آنها اسب و زين و خورجين‌هاى خود را فروخته بودند و در اتاق کوچکى که اجاره کرده بودند با تنگدستى روزگار مى‌گذراندند.
و اما آن دو زن که بى‌سرپناه در جنگل به آن بزرگى رها شده بودند سپيده سر نزده از خواب بيدار شدند و ديدند که جا تر است و بچه نيست. هر چه صدا در دادند پاسخى نشنيدند و بر آن شدند که خود چاره‌اى کار کنند.
دخترعموى شاهزاده که دل و گردهٔ دختر ابريشم‌کش را نداشت نگران شد و گفت: 'نه براى خوردن چيزى هست، و نه مقصد مشخصي، که پيش آمد چه باشد!' دختر ابريشم‌کش گفت دل قوى دار، که کم از آن فراريان نيستيم! و تير و کمان مهيا ساخت تا شکار بزند. چندى اين سو، آن سو رفت و دست آخر گورخرى شکار کرد و پاى چشمهٔ آبى که مثل اشک چشم بود، بخشى از آن‌را کباب کردند و خوردند. سير که شدند دختر ابريشم‌کش جامه‌هاى مردانهٔ شاهزاده را که به‌همراه آورده بود از خورجين بيرون کشيد و بر خود و دخترعموى شاهزاده پوشاند و موهاى‌شان را پيچاند و از نظرها پنهان کردند. شمشير به کمر بستند و به همان راهى رفتند که شاه و شاهزاده و زن پادشاه رفته بودند. به دروازهٔ شهر که رسيدند دروزاه‌بان فرمان به ايستادن داد و آنها گفتند در پى شکار به آنجا ره يافته‌اند و بد نيست که گشتى هم در شهر بزنند. دروازه‌بان در را باز کرد تا عبور کنند. اين‌را هم نگفتيم که در جنگل دختر ابريشم‌کش نام خود را شيرافکن گذارد، و به دخترعموى شاهزاده گفت: 'تو هم مردافکن هستي!' و افزود: 'اين‌را هم فراموش نکنيم که برادر هستيم، و تو بهتر است خود را به خل‌وضعى بزنى و با کسى هم‌صحبت نشوي!'
آنها به شهر که وارد شدند سراغ کاروانسرائى را گرفتند و چون درد آنجا قرار يافتند ديدند که محيط آن رازآميز و بى‌رفت و آمد است. دختر ابريشم‌کش هشدار داد بايد مواظب باشيم و بى‌آنکه جلب نظر کنند، از قضايا سر در بياورند.
از آنجا که خسته بودند دختر ابريشم‌کش به دختر عموى شاهزاده گفت: 'شب را من بيدار مى‌مانم و تو بخواب، که هر چه بلاست در شب است، و در سپيده است ک ملک از آسمان به زمين روى مى‌آورد و زمين امن بيشترى دارد.'
مردافکن به رختخواب رفت و شيرافکن اتاق به اتاق کاروانسرا را زير پا گذاشت. به طويله رفت و اسبان را کاه و جو داد، و در کاروانسرا را باز کرد و گشتى در اطراف آن زد، و دوباره به درون کاروانسرا آمد و در آن چفت کرد. نيمه‌هاى شب که شد در کاروانسرا غژى صدا کرد و مردان روى پوشيده‌اى به درون آمدند. دختر ابريشم‌کش ديد مال و اموال بسيارى به همراه دارند و در ميان آنها کسى است که اين بکن و آن نکن دارد. شيرافکن گوشه‌اى کمى کرد و چون دزدان از راهرو مى‌گذشتند يک‌به‌يک مى‌گرفت و کلٌه پا مى‌کرد، تا به نفر چهلم که رسيد او را نگاه داشت و با طناب گرفتارش کرد. دختر ابريشم‌کش به در اتاقى که دزدان را در آن زندانى کرده بود قفلى بزرگ زد و دزدى را که با طناب‌پيچ، به گوشه‌اى نگاه داشته بود به اتاق برد و مردافکن را بيدار کرد و گفت چه پيش آمده است.
دختر ابريشم‌کش دزد را به سخن گفتن درآورد و گفت راز کاروانسرا را براى ما باز بگو! دزد گفت: 'ما دزدان بيرون از شهر به غارى زندگى مى‌کنيم، و براى دستبرد راهى شهر مى‌شويم و به کاروانسراها و خانه‌هائى که اموال به‌دردبخور در آنها هست سر مى‌زنيم، و حال هر چه گرد آورده‌ايم در آن غار است، و راز کاروانسرا هم در اين هست که هر چندگاه اژدهائى شبانه از چاه بيرون مى‌شود و مسافران را مى‌بلعد. از اين جهت نام کاروانسرا بر سر زبان افتاده و بى‌خبران در آن منزل مى‌گزينند.
دزد که بسيار ترسيده بود گفت اموال به غارت رفته را در اينجا گرد مى‌آوريم و سپيده سر نزده آنها را برمى‌داريم و به بيرون از شهر در جائى‌که غار هست مى‌بريم.


همچنین مشاهده کنید