سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر ابریشم‌کش(۴)


سپيده سر نزده مردم شهر به صدا درآمدند و شيرافکن تندى از جاى بلند شد، و به کوچه رفت. ديد دختر شاه را بر اشترى سوار کرده‌اند و افسار آن را به‌دست جوانى داده‌اند. دختر ابريشم‌کش پيش رفت و به جوان افسارکش گفت: 'خودت را کنار بکش و افسار شتر را به من وابگذار!' جوان که چشم به‌راه چنين پيشنهادى بود افسار را به‌دست شيرافکن داد و در ميان مردم گم شد. پيرزن خودش را به دختر ابريشم‌کش رساند و گفت: 'عمرت دراز باد تنها فرزند مرا، يعنى همين جوانى که افسار شتر را به‌دست داشت از مرگ برهاندي!' دختر شاه که گفت‌وگوى آنها را گوش مى‌داد رو کرد به شيرافکن و گفت: 'اى جوان خودت را از مهلکه برهان که حيف توست!' شيرافکن دختر را دلدارى داد و گفت: 'مهراس که زنده خواهى ماند!'
به سر چشمهٔ کاريز که رسيدند، اژدها سر به اين سو آن سوى گرداند و کمى از جاى جنبيد و در همين هنگام بود که دختر ابريشم‌کش چون آوار بر سر اژدها فرود آمد و چنان ضربتى با شمشير بر او زد که سرش به دو نيم شد. خون اژدها به کاريز ريخت و اژدها به‌ سوئى افتاد و آب در جويبار جريان گرفت. دختر شاه از شوق فريادى بلند سر داد و خودش را در آغوش شيرافکن افکند.
مردم به پيشواز آمدند و در تمامى جاها پيچيد که اژدها به‌دست جوانى که غريبه مى‌نمايد کشته شده است.
شيرافکن به خانهٔ پيرزن بازگشت و شاه که پيمان بسته بود هر کس اژدها را بکشد دخترش از آن اوست، در پى شيرافکن فرستاد و گفت که شهر را چراغان کنند.
شيرافکن دو روزى در قصر شاه ماند و چون درباريان در پى جشن و سور و عروسى برآمده بودند به شاه گفت: 'چند روزى به من فرصت بده تا در پى عهدى بروم و بازگردم!' شاه هم پذيرفت و شيرافکن قصر را ترک کرد وو راهى بيابان شد. رفت و رفت تا به دامنهٔ کوهى رسيد، در آنجا قلعه‌اى سنگ ديده مى‌شد که در چهار سويش چهار برح قرار داشت. شيرافکن نزديک که شد دخترى ماه‌پيشانى بر بالاى آن ديد. با خود گفت: 'کم از من نمى‌آورد' و پيش رفت. به پاى ديوار که رسيد دختر صدا در داد 'به کجا' گفت: 'شيرافکن هستم' دختر گفت: 'پس تو همانى که انگشتان مادرم را با شمشير قطع کرده‌اى و خلخال‌هايش را برده‌اي!؟' گفت: 'همانم' دختر روى خوش نشان داد و پرسيد: 'حالا چه مى‌خواهي؟' گفت: 'خلخال' گفت: 'به چه بهائي؟' گفت: 'به روى تو نازنين که رنج اين سفر را بر خود هموار کرده‌ام!' دختر ذوق‌زده گفت: 'خورجين بالا بده تا آن‌را پر از خلخال کنم' و افزود: 'اگر زياد درنگ روا دارى مادرم سر خواهد رسيد و خاکسترت خواهد کرد!' شيرافکن خورجين خود را بالا داد و دختر آن‌را از خلخال پرد کرد. دختر هم از بام قلعه زودى پائين آمد و به‌همراه شيرافکن به‌راه افتاد.
در راه دختر به شيرافکن گفت: 'اگر مادرم به سر راهمان قرار گرفت، از رفتن باز بمان تا با او گفت‌وگو کنم!' شيرافکن گفت باشد. فرسنگى پيش نرفته بودند که سر و کلٌهٔ عجوزه جادو پيدا شد و همين که به آنها رسيد هر چه ناسزا به بار داشت به دخترش نثار کرد و او را غربيه‌پرست و پتياره خواند. عجوزه که در برابر دختر ابريشم‌کش کارى از دستش برنمى‌آمد، از خشم خود را به سينهٔ کوهى زد و خاکستر شد!
شيرافکن به شهر که رسيد خلخال‌ها را به پادشاه داد و گفت: 'آن‌چه طلب کردى آوردم، و حال دختر همين‌جا بماند تا من به سوى ديگر بروم و بازگردم، و از آنجا که مرا جواهر و سکه نياز است، قدرى بده!' شاه جواهر و سکهٔ فراوان به شيرافکن داد، و شيرافکن و مردافکن، و دختر جادو و به‌راه افتادند و رفتند تا به شهرى رسيدند که شاهزاده و شاه، و مادر شاهزاده، در آن زندگى مى‌کردند.
دختر ابريشم‌کش با همان شکل و لباس مردانه، به پيش آنها رفت و از هر يک خواست که شغل خود را رها بکنند و به‌همراه او سفر نمايند تا از حال و روز بهترى نصيب ببرند. شاه و شاهزاده و زن شاه که به‌دنبال فرصت بودند پيشنهاد شيرافکن را پذيرفتند، و در جهت فرمان او قرار گرفتند آنها به‌راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به آن جنگل و چشمهٔ آب رسيدند. شيرافکن ديد شاهزاده حالش دگرگون شد و اشک به چشمان آورد. شيرافکن که چنين ديد پرسيد: 'اى جوان تو را چه پيش آمده است؟' گفت: 'اشتباهى بزرگ مرتکب شده‌ام، که جبران آن ممکن نيست!' گفت: 'بگوي!' گفت: 'در اين جنگل، و در کنار همين چشمه همسران خود را ترک کردم، و با بزدلى فرار را بر قرار ترجيح دادم!' گفت: 'بيشتر بگوي!' و شاهزاده هر چه پيش آمده بود بر شيرافکن حکايت کرد. و شيرافکن هم گفت: 'کارى به بدکارى تو از کسى هرگز نشنيدم!' و شاهزاده گناه را بر گردن مادر و پدرش انداخت، که تنها به فکر نجات خود بوده‌اند!
شيرافکن ديگر چيزى نگفت و با گروهى که به‌همراه داشت، و از جمله دختر جادو که جاى حليم‌پز و نانوا و رخت‌شوى خانه را به او نشان داده بود، راهى کشتزار خود شد، به آبگير که رسيد دست و رويش را شست و به 'درچه' نگاهى کرد و باز به راه ادامه داد، تا آنکه به شهر شاهزاده رسيدند. حالا هفت سال گذشته بود و شهر سامان يافته مى‌نمود. شيرافکن به در قصر که رسيد، از خورجين اسبش کليد قصر را بيروند آورد و در آن را گشود. شاه و شاهزاده و زن شاه دچار تعجب شدند، و در اينجا بود که دختر ابريشم‌کش به کنجى رفت و لباس مردانه از تن به‌در کرد و لباس زنانه پوشيد و موهايش را به بر و دوش ريخت، و چون در مقابل شاهزاده قرار گرفت شاهزاده از هوش رفت و به زمين افتاد.
شاهزاده که به خود آمد، دختر شيرافکن از مردافکن هم خواست تا از لباس مردانه به در شود و بگويد من همان دخترعموى نازنينى هستم که شبانه در جنگل پرشير و پلنگ، و گرگ درنده رها کردي.
شاه و شاهزاده و زن شاه که از کردهٔ خود پشيمان بودند، از آن دو طلب بخشش کردند و شاهزاده که بسيار تأسف بود دست دختر جادو را گرفت و در دست سپهسالار شهر گذارد، و وزير از قدرت کنار رفت و دختر ابريشم‌کش بر تخت سلطنت نشست، در حالى‌که همهٔ درباريان، از شاه و شاهزاده گرفته، تا ديگران به زير فرمانش قرار گرفتند.
- دختر ابريشم‌کش
- سنت‌شکن ص ۱۲۳
- گردآورى و تأليف: محسن ميهن‌دوست
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید