جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

دختر پادشاه و پسر درویش(۲)


فردا که شد، مردم همه در جارسوق کوچک شهر جمع شدند و گرد هم آمدند. پادشاه دستور دادکه از خزانه، پول بياورند. آن‌وقت در يک طرف چاروق نشست و در حالى‌که خروارها پول در کنارش بود، چنگى در پول‌ها زد و به طرف يک نفر دراز کرد و گفت: 'اين صد تومان مال تو.' پسر درويش هم دست در کيسه کرد و به يک نفر از آن طرف داد و گفت: 'اين هزار تومان مال تو!' پادشاه گفت: 'اين دويست تومن مال تو.' پسر درويش مى‌گفت: 'اين هزار و پانصد تومن مال تو.'
خلاصه، هفت شبانه‌روز بين مردم از دو طرف، پول پخش گرديد. عاقبت، خزانه خالى شد. پادشاه پکر و هراسان رو کرد به وزير و گفت: 'اى وزير، خزانه خالى شد! کارى بکن که آبرويمان نرود. ديگر پول نداريم.'
اما، از آن طرف بشنو. پسر درويش مرتب از چپ و راست پول مى‌داد. عاقبت پادشاه به صلاح ديد وزير، دستور داد دختر را هفت قلم ارايش کردند و به طبقهٔ بالاى قصر بردند و شامى و ناهارى درست کردند و دور هم نشستند.
پادشاه در کنار دخترش نشست و آهسته به او گفت: 'دختر جان، وقتى که پهلوى پسر مى‌نشينى از او بپرس که راز اين کار چه بود که تمام پول‌هاى پدرم را تمام کردي، اما پول خودت تمامى نداشت. اين سحر و جادو از چه بود؟'
و به اين وسيله به دخترش ياد داد که چطور زير پاى پسر درويش را بکشد و راز او را بداند. دختر، وقتى براى غذا خوردن با پسر بر سفره نشست، رو کرد به او و گفت: 'اى شوهر عزيزم! همسر آينده‌ام! اگر مرا دوست دارى بگو که اين سحر و جادو از چه بود که تو تمام خزانهٔ پدر مرا خالى کردي، اما خودت باز هم پول داشتي؟!'
پسر، با سادگى گفت: 'من همهٔ جرأتم بسته به اين کيسه است!' و کيسه را درآورد و به دختر نشان داد. دختر پادشاه ناگهان کيسه را از دست پسر قاپ زد و تند چند مرتبه کف دست‌هايش را به هم کوبيد. نگهبان‌ها با شنيدن صداى کف، به درون ريختند و با اردنگى و لگد پسر درويش را بيرون کردند.
پسر درويش، دست از پا درازتر، درمانده و وامانده و از همه‌جا بريده، روانهٔ خانهٔ خودش شد و گريان و نالان به در خانه رسيد. داخل شد. مادرش که او را در آن حال ديد، انگار که يک منقل آتش روى سرش ريختند. با دست‌پاچگى گفت:
- پسرم، چرا گريه مى‌کني؟!
- مادر جان پشتم را شکستند.
- آخر براى چه؟! مگر چه شده؟ چرا کتکت زدند؟!
- نه مادر، کاش پشتم را مى‌شکستند، ولى بدتر از آن کردند، کيسه را از من گرفتند!
مادر نشست و مدتى به فکر فرو رفت و چون ديد که زورش به پادشاه نمى‌رسد، رو کرد به پسرش و گفت:
- حالا بايد چه بکنيم؟ تکليف‌مان چه مى‌شود؟
- مادر جان، پدرم چيز ديگرى براى من به ارث نگذاشته؟
مادر فکرى کرد و گفت: 'چرا پسرم، يک کلاه کهنه هم براى تو گذاشته. صبر کن تا بروم و از پستو بياورم.' مادر، کلاه را آورد و به پسر داد. پسر، نگاهى به کلاه کرد ديد چيز به درد بخورى نيست. از ناچارى آن را به سر گذاشت. همين‌که کلاه روى سرش قرار گرفت، غيب شد.
مادر که پسرش را نمى‌ديد، دو دستى به سر خود زد و گفت: 'اى واي! پسرم کجا رفت. چه به سرش آمد. همين الان اينجا بود. تو را به خدا پسر جان کجا قايم شدي. دلم را به شور نينداز. کجا رفتي!'
پسر، کلاه را از سر برداشت و دبواره ظاهر شد. مادر هم هوس کرد کلاه را سر خود بگذارد. از پسر گرفت و سر خودش گذاشت و گفت: 'بگذار ببينم من هم غيب مى‌شوم؟' مادر هم غيب شد. پسر فرياد زد: 'آهاى ننه! کجا رفتى زود باش کلاه را بردار.' مادر که دلش براى پسرش سوخته بود، فورى کلاه را برداشت و ظاهر شد. پسر کلاه را از مادر گرفت و به سر خود گذاشت و غيب شد و خداحافظى کرد و گفت: 'من رفتم به قصر پادشاه!'
پسر، وقتى در کاخ رسيد، در زد، دق، دق، دق. نگهبانى سبيل از بناگوش در رفته در را باز کرد، ولى پشت در کسى را نديد. پسر از فرصت استفاده کرد و داخل شد و درست همان‌جائى رفت که دختر پادشاه دفعهٔ قبل به او کلک زده بود.
پسر ديد که دختر پادشاه سر سفره نشسته و يا خيال راحت مشغول خوردن پلو و خورشت هفت رنگ است. او رفت در طرف ديگر سفره نشست. دختر پادشاه يک قاشق از اين طرف مى‌خورد و مى‌ديد که از آن طرف هم به‌ اندازهٔ يک قاشق کم مى‌شد. يک قاشق از اين ور، يک قاشق از آن ور. دختر، با ديدن اين صحنه ترسيد و رنگ از صورتش پريد. داد زد: 'تو را به خدا جنى يا انسي، پرى يا پرى‌زادي؟ هر چه هستى دارم زهره ترک مى‌شوم. تو را به شير مادرت، به رنج پدرت، خودت را نشان بده. من الان سکته مى‌کنم!'
پسر، باز هم دلش به حال دختر سوخت و کلاه را از سر برداشت و ظاهر شد. دختر با کمال تعجب ديد که پسر درويش است. دختر، با چابلوسى گفت: 'اى شوهر عزيزم، همسر آينده‌ام، اى داماد پادشاه، اى هم‌راز من، اين چيست که داري، بده ببينم!'
کلاه را از پسر گرفت و به سر خودش گذاشت و ناگهان غيب شد. پسر، داد و قال کرد. دختر کلاه را برداشت و ظاهر شد. تا پسر جنبيد که کلاه را بگيرد، دوباره کلاه را سر خود گذاشت و غيب شد. بعد فرياد زد و نگهبان‌ها به داخل ريختند و به دستور دختر پادشاه، پسر را گرفتند و زدند و بيرونش انداختند. تمام دل و جرأت و دارائى پسر، کلاه بود که آن‌را هم گرفتند.


همچنین مشاهده کنید