سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختر پادشاه و پسر درویش(۳)


پسر، بيچاره و درمانده روانهٔ خانه شد. مادر، صداى داد و قال و شيون و زارى او را شنيد و سراسيمه از خانه بيرون آمد:
- چه شده، باز چه به سرت آمده‌اى پسر بدبخت من؟!
- مادر ستم‌کش، کلاه را هم از دستم گرفتند!
- والله پسرم، ديگر چيزى ندارم که به تو بدهم، ولى پدرت يک بوق کهنه و قراضه براى تو گذاشته، من نمى‌دانم اين بوق به چه دردى مى‌خوره، چه چيزى از اين ساخته است. خودت مى‌دانى که با آن چه بکني، به خدا ديگر هيچى براى تو نگذاشته.
پسر، خوشحال شد و بوق را گرفت. با خودش گفت: 'خدايا اين بوق ديگر چيست؟ خدايا، کند حلبى پاره‌اى باشد.' و سر به بيابان گذاشت. در حالى‌که با خود مى‌گفت اين ديگر براى من چيزى نمى‌شود و پس از کمى مکث گفت خدايا بگذار ببينم اين چه گارى ازش ساخته است. يک فوت تويش بکنم، اقلاً آهنگى دربيايد و دلم خنک بشه.
پسر، فوتى توى بوق کرد و ناگهان تا چشم کار مى‌کند لشکر عظيمى آماده شد. همه سرخ و سفيدپوش، با خيمه و خرگاه و دم و دستگاه. پسر، دستپاچه شد و ناگهان از طرف ديگر بوق، فوت کرد و ديد ناگهان همهٔ آن لشکر و بارگاه غيب شدند.
پسر، ذوق‌زده با خود گفت: 'پدر پادشاه را با اين بوق درمى‌آورم و در حالى‌که از خوشحالى دل توى دلش نبود، رو به خانه آورد. مادرش که او را ديد گفت: 'ها، پسرم چه شده که اين‌طور ذو‌ق‌زده شده‌اي، چه شده، چه‌کار کردي؟!' پسر گفت: 'هيچ مادر! با اين بوقى که به من دادى مى‌توانم دم و دستگاه و خيمه خرگاه پادشاه را به سرش خراب کنم.'
پسر، چابک و خوشحال به دور خانهٔ پادشاه آمد. يک فوت در بوق کرد. لشکر در لشکر فراهم آمد. تا چشم کار مى‌کرد لشکر سواره و پياده. نه سرش معلوم بود و نه تهش. همه در کنار خيمه و خرگاه آماده ايستاده بودند.
پسر درويش دو نفر از نگهبان‌ها را فرستاد به در خانهٔ پادشاه و پيغام داد که: 'يا دختر يا جنگ.' نگهبان‌هاى دم در پادشاه، پيغام را به وزير دادند. وزير به پادشاه گفت و در دربار آشوب و جنبجالى به پا شد که آن سرش ناپيدا.
وزير، از پنجره نگاه کرد. روز بد نبيني. ديد که آى لشکر آمده! آى خيمه و خرگاه زده شده! لشکرى که نه سرش پيداست، نه تهش. پادشاه کنار پنجره آمد. دستور داد دوربين بياورند. دو نفر نگهبان دوربينى را در سينى طلا گذاشتند و به حضور پادشاه آوردند. پادشاه دوربين انداخت و يکه خورد و در دل گفت: 'الهى خانه‌ام خراب! پسر درويش پدرم را درآورد!'
با اين وجود، پادشاه خيال کرد که اين مسألهٔ مهمى نيست و مى‌شود آن‌را رفع کرد. به دستور پادشاه، سربازان روانهٔ جنگ شدند. اما به محض اينکه پاى سربازان به ميدان رسيد، لشکر پسر درويش با يک فوت، آنها را به بام قصر پادشاه پرت کرد.
پادشاه ديد که خير، اين تو بميرى از آن تو بميرى‌ها نيست. سنبه خيلى پروز است و اوضاع وخيم. فورى سياست به‌کار بست و دختر را هفت قلم آرايش کرد و با ده تن نديمه فرستاد به طرف پسر درويش. پسر درويش، از خوشحالى ذوق‌زده شد و فرياد زد: 'آه عزيزم! همسر آينده‌ام، تو چقدر بى‌وفائي! من نسبت به تو مهربانم. تو چرا نمى‌خواهى باور کنى که من دوستت دارم! اين همه زحمت را براى تو مى‌کشم. اين همه فداکارى را براى تو مى‌کنم. تازه تو باز هم سر من کلاه مى‌گذاري.'
دختر گفت: 'عزيزم، بيا برويم توى قصر. دلم برات يک ذره شده بود. هر روز برات فال مى‌گرفتم و نشان مى‌داد امروز و فردا مى‌آئي.'
دختر، باز هم سر پسر درويش شيره ماليد و او را با خود به اتاق پذيرائى برد. دربارى‌ها، هى هورا مى‌کشيدند. سفره را با هفت رقم خوراک آرايش کرده بودند. خورش‌هاى هفت‌رنگ، ميوه، شيرني، نقل و نبات و تجملات روى ميز پر بود.
دختر پادشاه يک ليوان شراب به پسر داد و او با کمال نادانى يک‌سره سرکشيد و مست شد. دختر، در اين حال دست در گردن او انداخت و گفت: 'خب عزيزم! چه‌طور شد که تو اين همه لشکر گردآورى و به اينجا ريختي؟' پسر درويش در کمال سادگى گفت: 'اين همه‌اش از بوقى است که پدرم برايم به ارث گذاشته.'
دختر، بوق را از دست پسر گرفت و توى بوق فوت کرد. لشکريان همه حاضر شدند. معلوم شد که اين بوق فوت کرد. لشکريان همه حاضر شدند. معلوم شد که اين بوق هم مال حضرت سليمان بوده، به همان صورت که کيسه و کلاه مال حضرت سليمان بوده است که دست هر کس باشند به دستور او رفتار مى‌کنند.
به‌هر حال، لشکريان حاضر شدند و به دستور دختر، پسر درويش را گرفتند و کت بسته به آن طرف جيحون انداختند. پسر بدبخت درويش باز هم بدبيارى آورد. پسر، از اين طرف در غريبستان افتاده بود و مادر از آن طرف بى‌خبر و دستش را همه جا بريده بود.
پسر، رفت و رفت و رفت تا خسته شد و در زير درختى به خواب رفت. در اين وقت به صداى فش و فشى از خواب بيدار شد و ديد که مارى از درخت بالا مى‌رود. پسر، از جا بلند شد و ديد که چند تا بچهٔ سيمرغ در بالاى درخت هستند و جيغ‌جيغ مى‌کنند.
پسر، فورى يک سنگ برداشت و به سر مار زد و مار را کشت. بچه‌هاى سيمرغ قبل و قال کردند. پسر، يک وجب از سر و يک وجب از دم مار را بريد و بقيهٔ آن را براى بچه‌ها انداخت که بخورند.
در همين موقع که بچه‌ها مشغول خوردن مار بودند، سيمرغ از راه رسيد و ديد که نوک و چنگ بچه‌هايش خونى است و مردى هم پاى درخت خوابيده است، با خود گفت: 'اى نامرد روزگار، اينجا چه مى‌کنى و چه به سر بچه‌هاى من آورده‌اي!؟ پس اين تو بوده‌اى که تا به حال بچه‌هاى مرا مى‌کشته‌اي! اين براى دهمين بار است که وقتى من بچه مى‌گذارم آنها را نابود مى‌کني! الان مادرت را به عزايت مى‌نشانم.'
سيمرغ اينها را گفت و رفت سنگ بزرگى آورد که از بالا بر سر پسر درويش بيندازد و او را بکشد اما ناگهان بچه‌هايش جيغ و داد کردند و فرياد زدند که مادر اين کار را نکن، به خدا اين مرد جان ما را خريد. يک مار آمده بود که ما را بخورد. اين مرد هم او را کشت و ما را نجات داد و اين هم نشانه‌هاى مار است؛ سر و دم او را نگاه کن؛ بقيه‌اش را هم به ما داد تا بخوريم.'
سيمرغ پائين آمد، کنار پسرت نشست و رو کرد به او که از خواب بيدار شده بود و گفت: 'خب، اى جوانمرد، تو از من چه مى‌خواهى تا در عوض خوبى‌هايت انجام بدهم؟' پسر گفت: 'من چيزى نمى‌خواهم، فقط مرا به شهر خودم ببر.' سيمرغ گفت: 'اشکالى ندارد، شهر تو کجاست؟' پسر گفت: 'شهر من صافستان است.' سيمرغ گفت: 'من در عرض چهل روز تو را به آنجا مى‌رسانم، اما تو هم تا چهل روز ديگر بايد چهل مشک آب و چهل گوسفند براى توشهٔ راه فراهم کني.'
پسر درويش، چون نادار و تهى‌دست بود به گريه افتاد و گفت: 'اى بابا، من چهل مشک آب و چهل گوسفند از کجا بياورم؟!' سيمرغ گفت: 'برو براى خودت کارى پيدا کن و آنچه گفتم فراهم بياور.'
پسر درويش: نااميد راه بيابان را در پيش گرفت و رفت و رفت تا به چوپانى رسيد و گفت: 'اى چوپان، من بى‌کارم، کارى به من بده.' چوپان دلش به حال او سوخت و برايش کمى شير گرم کرد تا بخورد و پسر هم نشست و شرح زندگى خود را براى چوپان گفت. چوپان با شنيدن سرگذشت او دلش به رحم آمد و او را به‌کار گرفت.
پسر درويش سى و پنج روز براى چوپان کار کرد و چوپان که دلش براى او مى‌سوخت، گوسفندهائى که لازم داشت به او داد با چهل مشک آب. بعد از چوپان خداحافظى کرد و به‌راه افتاد. به وعده‌اى که با سيمرغ داشت فقط پنج روز باقى مانده بود. پسر، آمد و آمد تا به درختى رسيد و از شدت خستگى زير درخت به خواب رفت. درختى که زيرش خوابيده بود، درخت انگور بود که کمى آن طرف‌تر يک درخت گردوى بزرگ.


همچنین مشاهده کنید