سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

اسب


در زمان‌هاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصه‌دار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کم‌کم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى دنبال فرصتى مى‌گشت تا پسر را از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتب‌خانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مى‌دهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مى‌زنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خود را به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مى‌شوم.
نامادرى به ملا سپرده بو که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مى‌خواهند بکشند. گفت: حالا که مى‌خواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يک‌بار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و به‌همراه اسب ناپديد شدند.
پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند.
- اسب
- افسانه‌هاى شمال (مجموعهٔ اوسانه بگو) - ص ۱۴۵
- گردآورنده: سيدحسين کاظمي
- به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید