سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

بابا خارکن


يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. مرد خارکنى بود که به‌همراه زن و دخترش در خانهٔ کوچکى زندگى مى‌کرد. او روزها به خارکنى مى‌رفت و از اين طريق امرار معاش مى‌کرد. يک روز صبح بابا خارکن هوس قليان کشيدن به سرش زد. به دخترش گفت: قليانى چاق کن تا بکشم. دختر براى گرفتن آتش به خانهٔ همسايه رفت. ديد نشسته‌اند و آجيل مشکل‌گشا پاک مى‌کنند. او هم نشست. نذر کرد که هر ماه آجيل مشکل‌گشا بخرد تا خدا گره از کار پدرش باز کند. دختر پس از پاک کردن آجيل مشکل‌گشا چند حبه آتش گرفته و به خانه رفت و قليان پدر را چاق کرد.
چند روزى گذشت. يک روز بابا خارکن به صحرا رفت. در آنجا چشمش به يک بته خار بزرگ افتاد. آن‌را کند، ديد زير آن يک سنگ است. سنگ را که برداشت چشمش افتاد به يک پلکان. از آن پائين رفت ديد مقدار زيادى طلا و جواهر آنجا ريخته. يک تکه جواهر برداشت و بالا آمد. سنگ را سر جايش گذاشت و به بازار رفت و مقدارى اثاثيه خريد و به خانه برد. بعد ماجرا را به زن و دخترش گفت. و با پول فروش طلا و جواهر، قصر خوبى ساخت.
حاکم شهر که به شکار رفته بود، چشمش افتاد به قصر بابا خارکن و از آن خوشش آمد. به بهانهٔ آب خوردن، در زد. بابا خارکن در را باز کرد. وقتى حاکم آب خواست، خارکن رفت و در يک جام طلائى براى او آب آورد و جام را هم پيشکش حاکم کرد. دختر حاکم وقتى فهميد، صاحب قصر دخترى دارد خواست با او دست شود. وقتى دختر بابا خارکن به ديدن او مى‌رفت مادرش گفت: يادت باشد که موقع برگشتن آجيل مشکل‌گشا بخرى و بياوري. دختر گفت: عجب حوصله‌اى دارى آجيل مشکل‌گشاه ديگه چيه.
روزى دختر حاکم با دختر بابا خارکن، که اسمش لعل سوداگر شده بود، رفتند سر چشمه آب تنى کنند. دختر حاکم گردنبند خود را به شاخهٔ درختى آويزان کرد. کلاغى آمد و گردنبند او را برد. دختر بابا خارکن را به جرم سرقت گرفتند و با پدر و مادرش به زندان انداختند. از آن طرف هم به قدرت خدا قصر بابا خارکن ناپديد شد. زن بابا خارکن دخترش را سرزنش کرد که : ذليل مرده اگر تو نذرت را ادا کرده بودى حالا زندگيمان اينطور نبود.
دختر آنقدر گريه کرد که خوابش برد. در خواب ديد که آقائى نورانى با شال و عمامهٔ سبز آمد و به او گفت: مادرت گفت، نذرت را ادا کن، نکردى و اين وضع سزاى توست. حالا بلند شو و زير پاشنهٔ در را بگرد يک صنارى پيدا مى‌کني. آن‌را بده و آجيل مشکل‌گشا بخر و نذرت را ادا کن. دختر از خواب بيدار شد و زير پاشنهٔ در را گشت و يک صنارى پيدا کرد. آن‌را به پيرزنى که از آنجا رد مى‌شد داد تا برايش نخودچى و کشمش بخرد. پيرزن خريد و داد به دختر. آن‌را پاک کردند و فاتحه‌اش را هم خواندند. سهم پيرزن را هم دادند.
خبر دادند که کلاغى گردنبند دختر حاکم را سرچشمه انداخته است. حاکم، خارکن و زن و دخترش را از زندان آزاد کرد. و از آن به‌بعد به خوشى زندگى کردند.
- بابا خارکن
- قصه‌هاى مردم فارس، ص ۲۸
- گردآورنده: ابوالقاسم فقيري
- به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید