سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

باغ گل زرد و باغ گل سرخ


در روزگاران پيشين پينه‌دوزى بود که دخترى داشت. پينه‌دوز هر شب صورت دختر خود را مى‌بوسيد و مى‌خوابيد. نزديکى‌هاى عيد، پيرمرد داشت دکان تکانى مى‌کرد. کفش‌هاى کهنه را بيرون دکان ريخته بود. پسر پادشاه سوار بر اسب از آنجا مى‌گذشت. اسب با ديدن کفش‌هاى کهنه رميد و شاهزاده زمين خورد. پسر پادشاه به پيرمرد گفت بايد دکانت را ببندي. پيرمرد به التماس افتاد. پسر پادشاه کمى به رحم آمد و گفت يا بايد تا عيد لباسى از گل براى من بدوزى يا در دکانت را ببندي. پيرمرد پينه‌دوز ناراحت به خانه آمد. غذا نخورد و صورت دختر را نبوسيده، به بستر رفت.
بالاخره دختر از پدر پرس و جو کرد و خواستهٔ پسر پادشاه را دانست. به پدرش گفت: به شاهزاده بگو براى من الگوى گل بياور تا من قباى گل ببرم. قيچى گل بياور تا من تنبانى از گل ببرم. تو سوزن گل بياور تا من عرقچين گل بدوزم. تو انگشتانهٔ گل بده تا من جوراب گل بدوزم.
پيرمرد خوشحال شد و فرداى آن روز اين حرف‌ها را به پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه پرسيد: چه کسى اين حرف‌ها را به تو ياد داده؟ پيرمرد گفت: دخترم. پسر پادشاه نديده عاشق دختر شد. و پدر و مادر خود را به خواستگارى فرستاد. دختر و پسر نامزد شدند. دختر مشغول تهيه لباس گل شد. شب عيد از منزل پادشاه يک سينى غذا و مقدارى سکه براى دختر فرستادند. کنيز پشت در منتظر آمدن دختر شد و در همان حين سه تا از اشرفى‌ها را برداشت و يکى از راه مرغ‌ها را خورد.. وقتى دختر سينى را از کنيز گرفت متوجه کار او شد و به وى گفت به شاهزاده بگو: 'اشرفى‌ها سه تاش نبود. مرغ مسماهم رانش نبود. اما تو را جان خودم کنيز را کار نباش' .
کنيز عين همين حرف‌ها را به شاهزاده گفت و شاهزاده مطلب را فهميد و به کنيز گفت: 'حالا که خانم گفته است کارى به تو نداشته باشم مى‌بخشمت.'
کنيز کينهٔ دختر را به دل گرفت و با خود عهد کرد که بلائى سر دختر بياورد. روزى پسر پادشاه به بازار رفت. ديد که جوان‌ها سيب مى‌خرند و آن‌را براى نامزدشان مى‌فرستند، تا آنها سيب را گاز بزنند و آنان هم جاى دندان‌هاى آنها را بخورند. شاهزاده نيز سيبى خريد و به کنيز داد تا براى دختر ببرد و گاز بزند. کنيز سيب را برد و خودش گاز زد. به‌طورى که نيمى از سيب خورده شد. سيب را به شاهزاده داد و گفت: 'ماشاءالله آنقدر دندان خانم درشت است که تخم سيب از سيب بيرون آمده.'
شاهزاده بين جوانان خجالت کشيد. کفش خريد و به کنيز داد تا آن‌را براى دختر ببرد. کنيز کفش را برد. پايش را گلى کرد و داخل کفش نمود. کفش از پشت پاره شد. آن‌را براى شاهزاده آورد و گفت که خانم داشتند گل لگد مى‌کردند و چون پايشان بزرگ بود کفش پاره شد.
شاهزاده باز خجالت زده شد. به قصر بازگشت و خود را پنهان ساخت. پادشاه فهميد که پسر او خود را زندانى کرده است. فکر کرد او خجالت مى‌کشد بگويد مى‌خواهد عروسى کند. اين بود که هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و عروس را به خانهٔ داماد بردند. اما دختر هر چه منتظر شد داماد به ديدن وى نيامد.
شاهزاده به مادر خود گفت دختر را نمى‌خواهم او را به خانه‌اش برگردانيد. مادر شاهزاده فهميد که کاسه‌اى زير نيم‌کاسه است. اين بود که به دختر گفت: شاهزاده فردا براى تفريح به باغ گل زرد مى‌رود. لباس زرد و اسب زردى تهيه و خودت را خوب آرايش کن و به ديدنش برو. دختر اين کار را کرد. شاهزاده نفهميد که او زن خودش مى‌باشد. يک دل نه صد دل عاشق دختر شد. فردا دختر با لباس و اسب سرخ در باغ گل سرخ خود را به پسر نماياند. شاهزاده دسته‌گلى چيد و به دختر داد. دختر رفت. در باغ گل ياس نيز دختر با لباس فيد ظاهر شد. اما اين‌بار شاهزاده مچ دست دختر را گرفت و او را از اسب پائين آورد. دختر هنگام خوردن شراب شيشهٔ آن‌را شکست به‌طورى که دستش بريده شد. شاهزاده دستمالش را به‌دور انگشت دختر بست.
شاهزاده غروب به خانه برگشت. صدائى شنيد که مى‌گفت: 'باغ گل زرد را گشتم / باغ گل سرخ را گشتم / باغ گل ياس را گشتم / شيشهٔ شراب شکستم / دستمال يار به دستم / آى شستم آى شستم.'
شاهزاده فهميد دخترى که در باغ ديده است همسر خودش مى‌باشد و فهميد که سيب و کفش توسط کنيز به آن شکل درآمده بود. خواست وى را تنبيه کند ولى با وساطت دختر، کنيز را بخشيد.
- باغ گل زرد و باغ گل سرخ
- گل به صنوبر چه کرد - جلد اول بخش اول - ص ۲۷۹
- گردآورنده: انجوى شيرازي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید