سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

باغ سیب


يکى بود يکى نبود. پادشاهى بود که سه پسر به‌نام‌هاى ملک ابراهيم، ملک بهمن و ملک محمد داشت. يک درخت با سه عدد سيب در قصر پادشاه بود که هنگام رسيدن به‌صورت دختران زيبائى در مى‌آمدند. پادشاه قصد داشت آنها را به عقد پسرانش درآورد. وقت رسيدن سيب‌ها پادشاه به پسران خود دستور داد که هر کدام شبى سيب‌ها را مواظبت کند تا کسى آنها را نربايد. شب اول پسر بزرگتر رفت. خواب ماند و صبح ديدند که يکى از سيب‌ها نيست. شب دوم پسر وسطى رفت. او هم رفت وسيب ديگرى به سرقت رفت. نوبت به ملک محمد رسيد. او دست خود را بريد و بر آن نمک پاشيد تا به خواب نرود. نزديکى‌هاى صبح دستى پيدا شد و خواست سيب سوم را بچيند. ملک محمد شمشير کشيد و به مچ دست زد. دست سيب را کند و برد. ملک محمد رد خونى که از دست ريخته بود دنبال کرد تا به سر چاهى رسيد.
به توصيهٔ پادشاه دو برادر ديگر به جستن ملک محمد پرداختند. و وى را بر سر چاه يافتند. قرار شد پسر بزرگتر وارد چاه شود. او را با طناب به چاه فرستادند. اما فرياد زد سوختم سوختم. بيرونش کشيدند. پسر دوم نيز چنين شد. ملک محمد به آنها گفت: هر چه گفتم سوختم سوختم مرا بالا نکشيد و به داخل چاه رفت. در ته آن ديد که دختر زيبائى نشسته و نره ديوى سر بر زانوى او گذاشته و خوابيده است. ملک محمد عاشق دختر شد. دختر به ملک محمد گفت که ما سه خواهر هستيم و سه ديو که برادر هستند ما را اسير کرده‌اند. دو خواهر ديگرم در اتاق‌هاى ديگر هستند. ملک محمد ديوها را کشت و آنها را به بالاى چاه فرستاد. وقتى مى‌خواست دختر اولى را بالا بفرستد دختر به او گفت: در اينجا يک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانى مرواريد و اگر به راست بچرخانى ياقوت بيرون مى‌ريزد. يک صندوقچهٔ طلا هم هست که در آن را اگر باز کني، خروسى بيرون مى‌آيد و وقتى مى‌گويد قوقولى قوقو از نوکش طلا مى‌ريزد. آنها را بردار. اگر برادرهايت تو را بالا نکشيدند، روز شنبه يک گاو سياه و يک گاو سفيد مى‌آيند و با هم جنگ مى‌کنند. اگر بر پشت گاو سفيد سوار شوى به زمين مى‌آئي، ولى اگر بر پشت گاو سياه بنشينى هفت طبقه پائين مى‌روي.
دختر را بالا کشيدند. موقعى که نوبت ملک محمد رسيد. برادرها از ترس سرشکستگى‌ نزد پدر او را بالا نکشيدند. ملک محمد طبق دستور دختر رفتار کرد. اما اشتباهاً بر پشت گاو سياه نشست و هفت طبقه پائين رفت. در آنجا مرد گاويارى را ديد از او نان خواست. مرد رفت نان بياورد. ملک محمد دو شير را که مرد گاويار از ترس آنها آهسته صحبت مى‌کرد، گرفت و به خيش بست. وقتى ملک محمد آب خواست مرد گفت که در اينجا اژدهائى جلوى آبى خوابيده و هفته‌اى يکبار وقتى که جوانى و طعامى مى‌خورد، مقدارى آب رها مى‌کند. ملک محمد به قصر شاه رفت و با اجازۀ او به جنگ اژدها رهسپار شد و او را کشت. ملک محمد براى برگشتن به زمين از پادشاه کمک خواست. پادشاه به او گفت سيمرغى است که هر سال جانورى ناشناخته جوجه‌هاى او را مى‌خورد. اگر بتوانى آن جانور را بيابى و او را بکشى سيمرغ مى‌تواند به تو کمک کند.
ملک محمد به جايگاه سيمرغ رفت و مارى را ديد که مى‌خواست جوجه‌هاى سيمرغ را بخورد. مار را کشت و وقتى که سيمرغ بازگشت و ماجرا را دانست، ملک محمد قصهٔ خود را به او گفت. سيمرغ جواب داد که هفت پوست گاو را پر کن و هفت لاشهٔ گاو هم بياور تا تور را ببرم. وقتى آب و طعام حاضر شد، سيمرغ گفت: هر وقت گفتم آب، غذا بده. هر وقت گفتم غذا، آب بده. آنها راهى شدند. تا سرانجام به روى زمين رسيدند. سيمرغ چند تا از پرهاى خود را به ملک محمد داد و از او جدا شد. ملک محمد رفت و رفت تا به شهر خودش رسيد. در آنجا شنيد که عقد و عروسى برادرانش نزديک است. و شاه نيز قرار است که با دختر کوچتر ازدواج کند. ملک محمد شاگرد زرگرى شد. روزى غلامان شاه پيش زرگر آمدند و صندوقچه‌اى را با همان مشخصات که دختر در چاه با ملک محمد قرار گذاشته بودند، سفارش دادند. قرار ملک محمد و دختر اين بود که اگر ملک محمد را بالا نکشيدند و بعد يکى از آنها خواست دختر را به عقد خود دراورد دختر تقاضاى آن صندوقچه را بنمايد و از بود و نبود آن بفهمد که آيا ملک محمد از چاه بيرون آمده است يا نه.
زرگر سفارش شاه را غير ممکن ديد، ولى ملک محمد گفت من آن‌را درست مى‌کنم. شب در بيرون شهر ملک محمد پر سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد. ملک محمد به او گفت دستاس و صندوقچه را بياورد. سيمرغ رفت و آنها را آورد. صبح غلامان آمدند و صندوقچه را بردند. دختر فهميد که ملک محمد از چاه بيرون آمده است. توسط کنيز خود خبر به ملک محمد داد که: برادران او به پدر وى گفته‌اند: ما ملک محمد را نديده‌ايم و خودمان دخترها را نجات داده‌ايم. ملک محمد نيز خبر به دختر رساند که موقع حمام رفتن با لباس و اسب سياه مى‌آيم و تو را مى‌ربايم. در وقت حمام، ملک محمد دختر را ربود. ملک محمد به يارى سيمرغ لشکر فراهم کرد و به شاه اعلان جنگ داد. در جنگ دو برادر خود را اسير کرد. پادشاه که فهميد نمى‌تواند با ملک محمد بجنگد ناچار پيغام صلح داد. در قصر پادشاه ملک محمد نقاب از چهره برداشت و پدر او را شناخت. پس از شنيدن جريان، ملک محمد را به‌جاى خود بر تخت پادشاهى نشاند. ملک محمد و دختر هم با يکديگر عروسى کردند.
- باغ سيب
- گل به صنوبر چه کرد - جلد اول - بخش اول - ص ۱۴۴
- گردآورنده: انجوى شيرازي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید