سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

بهلول دانا و خلیفه


مردى عزم سفر کرد. صد سکهٔ طلا داشت. سکه‌ها را برداشت و به خليفه داد که برايش نگاه دارد و گفت:
- اين پول مرا پهلوى خودت بگذار بماند تا من برگردم. خليفه رضا داد و پول‌ها را گرفت. يک‌سال گذشت و صاحب پول از سفر برگشت و به نزد خليفه رفت. گفت: 'اى خليفه من بازگشتم. پولم را پس بده!' خليفه پاسخ داد: 'عزيزم، پولت را موش‌ها خوردند.'
- چطور چنين چيزى مى‌شود؟ چرا پول تو را نخوردند و فقط پول مرا خوردند؟ خليفه عصبانى و خشمگين شد و بيچاره را از خانه بيرون کرده و گفت:
- برو گم‌شو. اصلاً پولى به‌من نداده‌اي!
مردم به اين مرد فريب خورده گفتند که: برو پيش بهلول و داستانت را نقل کن، حتماً کمکت خواهد کرد. علو (نام آن مرد فقير علو بود) به نزد بهلول رفت و داستان را برايش نقل کرد. بهلول گفتش: 'برو در خانه‌ات راحت و آسوده بنشين و نگران نباش، من خودم پول‌هاى طلايت را برايت مى‌آورم. بهلول نزد خليفه رفته، گفت: اى خليفه، امروز من همهٔ کودکان شهر را به گردش صحرا مى‌برم، تو هم به فرزندان خود اجازه بده که با من بيايند. خليفه اجازه داد و گفت: بفرما، هر سه پسر را ببر! غروب روز بعد همهٔ بچه‌ها از گردش برگشتند و بهلول هر کودکى را به خانهٔ خودش برد و به والدينش تحويل داد و بچه‌هاى خليفه را در اتاق خود محبوس کرده، در به روى آنان بست. شب خليفه به نزد بهلول آمده پرسيد: بچه‌هايم کجا هستند؟
- بچه‌هايت را خرگوش‌ها خوردند!
خليفه تعجب کرده پرسيد: چطور شد بچه‌هاى ديگران را نخوردند و فرزندان مرا خوردند؟
بهلول گفت: چطور ندارد! همان‌جور که موش‌ها پول علو را خوردند و به پول تو کار نداشتند. الساعه برو و پول علو را پس بده تا من بچه‌هايت را تحوليت بدهم. و با اين حيله به پول خود رسيد.
- بهلول دانا و خليفه
- افسانه‌هاى کردى - ص ۱۲۳
- گردآورنده: م.ب. رودنکو
- ترجمه: کريم کشاورز
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید