سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

بلبل


خواهر و برادرى بودند که با مادراندرشان(مادراندر: نامادرى (از زيرنويس قصه)) زندگى مى‌کردند. روزى از روزها، مادراندر به پدرشان گفت:
پسرت را بکش! مى‌خواهم گوشتش را بخورم.
پدر، پسرش را کشت و تحويل مادراندر داد. او هم گوشت تنش را کند و خورد. خواهر تنها ماند و با گريه و زارى استخوان‌هاى برادرش را در باغچه چال کرد. و اين بود تا اينکه روزى از قبر برادر بوته‌اى روئيد و هندوانه‌اى داد. خواهر، هندوانه را چيد و شکست و از آن يک بلبل درآمد و به‌سوى مادراندر پرکشيد و آوازه‌خوان گفت:
من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.
مادراندر گفت:
- دوباره آوازت را بخوان!
بلبل گفت:
- دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوزام را بخوانم.
مادراندر، اين چنين کرد. آن وقت بلبل يک مشت سوزن به دهان مادراندر ريخت. سپس به‌سوى پدر پر کشيد و آوازه‌خوان گفت:
من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.
پدر گفت:
- آوازت را دوباره بخوان!
بلبل گفت:
- دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.
پدر، اين چنين کرد. آن‌وقت بلبل يک مشت سزون به دهان پدر ريخت. سپس به‌سوى خواهر پر کشيد و آوازش را خواند:
من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم، پدرم مرا کشت، مادرم مرا خورد، خواهر استخوان‌هايم را در باغچه چال کرد.
خواهر گفت آوازت را دوباره بخوان!
بلبل گفت:
- دهانت را باز کن و چشمايت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.
خواهر اين چنين کرد. بلبل که همان برادرش بود، يک مشت نخود و کشمش توى دهانش ريخت.
- بلبل
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۲۲۳
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید