سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

چه بکنم، چه نکنم


روزى روزگار مرد خارکنى بود هر روز مرد خارکن به صحرا مى‌رفت و خار جمع مى‌کرد و آن را بر پشت الاغش مى‌گذاشت و براى فروش آن راهى شهر مى‌شد. خارکن به سختى از الاغ کار مى‌کشيد اما هيچ‌وقت شکم او را به اندازهٔ کافى سير نمى‌کرد و الاغ از اين قضيه ناراحت بود. تا اينکه يک شب از ناراحتى و بى‌مهرى مرد خارکن روى زمين خيس تا صبح خوابيد و صبح نتوانست از جايش بلند شود. پيرمرد هر کار مى‌کرد الاغ را از جايش تکان دهد نتوانست پيش خودش گفت: اين‌طور که پيداست اين الاغ مريض شده و ديگر به درد نمى‌خورد. من هم نمى‌توانم مفت شکمش را سير کنم. اين را گفت و به کمک چند نفر ديگر الاغ را کشاندند و به صحرا برده و آنجا رهايش کردند. الاغ تا ديد آنها دور شده‌آند از جايش بلند شد و چارنعل به سمت جنگل تاخت و در بيشه‌اى به چريدن و استراحت مشغول شد. مدتى نگذشت الاغ سرحال و چاق شد. او خوش و خرم روزگار مى‌گذراند که روزى ناگهان صداى غرشى به گوشش خورد. صدا چنان پرقدرت و مهيب بود که بدن الاغ به لرزه افتاد و همان‌طور که مى‌لرزيد پيش خودش فکر مى‌کرد که چه بکنم، چه نکنم؟ توى اين فکرها بود که غرش دوم و سوم به گوشش خورد و راست راستى نزديک بود از ترس قالب تهى کند که ناگهان فکرى به خاطرش رسيد و شروع کرد به عرعر کردن.
صاحب صداى غرش که شير بود تا عرعر خر به گوشش خود از حرکت ايستاد. در اين چند سالى که در جنگل زندگى مى‌کرد چنين صداى بلند و عجيبى به گوشش نخورده بود اين بود که شير هم از ترس شروع کرد به لرزيدن. الاغ يک طرف و شير هم در طرف ديگر هر دو مى‌لرزيدند که باز صداى عرعر الاغ بلند شد. شير پا گذاشت به فرار اما از اقبال بدش درست جلوى الاغ درآمد. الاغ در جا خشکش زد و شير هم مات و مبهوت قوارهٔ تا به‌حال نديدهٔ الاغ شده بود. اين بود که خود را جلوى پاى الاغ به زمين انداخت و آستان بوسيد و سلام کرد. الاغ که حال شير را ديد به خود جرأتى داد و پرسيد: تو ديگر کى هستى و چرا به جنگل من آمده‌اي؟ شير گفت: من غلام شما شير هستم! الاغ که همان اول شير را شناخته بود گفت: من هم رام‌کنندهٔ شير هستم. تو را به غلامى قبول مى‌کنم. اما تا زمانى که با من هستي، اگر سه بار دچار اشتباه شوى و مرا ناراحت کني، آن‌وقت قلبت را از سينه‌ات بيرون مى‌کشم. و به اين ترتيب شير غلام الاغ شد. اما چيزى نگذشته بود که به رأى الاغ، شير مرتکب اولين اشتباه خود شد و آن پراندن پرنده‌اى بود که روى بينى الاغ نشسته بود. شير مى‌خواست با دمش پرنده را از روى بينى الاغ فرارى دهد که الاغ بيدار شد و به شير نهيب زد که: چرا مزاحم خواب من شدى و مرا ناراحت کردي؟ شير از اربابش عذر خواست.
اما الاغ که مى‌خواست هرطور شده از دست شير راحت شود و از روزى مى‌ترسيد که شير بداند او کيست گفت: اگر باز هم اشتباه کنى آن‌وقت پاره‌پاره‌ات مى‌کنم. روز بعد، الاغ توى باتلاق افتاد. داشت فرو مى‌رفت که شير دم او را گرفت و بيرونش کشيد، الاغ فرياد کشيد: من داشتم به آرامگاه پدرم سر مى‌زدم چرا مرا بيرون کشيدي؟ يادت بشد که تا به‌حال دو بار اشتباه کرده‌اى واى به‌ حالت اگر براى سومين بار اشتباه کني. چند روز بعد هم الاغ موقع آب خوردن پايش سر خورد و به رودخانه افتاد داشت غرق مى‌شد که شير او را نجات داد. الاغ گفت: چرا نگذاشتى من شنا کنم. اين سومين اشتباهت بود حالا قلبت را از سينه‌ات بيرون مى‌آورم. شير پا به فرار گذاشت و دبرو که رفتي. ميان راه به شغالى رسيد. شغال وقتى ماجراى شير را شنيد به او گفت: اين نشانى‌هائى که تو از آن حيوان مى‌دهي، او بايد يک الاغ باشد. او خوراک توست و بى‌خود ترسيده‌اي. شير و شغال به جائى که الاغ بود برگشتند. الاغ تا شير را به‌همراه شغال ديد، فهميد که لو رفته است، از ترس موهايش سيخ شد. هى به خود گفت: چه بکنم، چه نکنم؟ تا اينکه فکرى به خاطرش رسيد.
با صداى بلند گفت: آفرين شغال، خوب او را گير آوردي. شير را همان‌جا نگه‌دار تا بيايم. شير با شنيدن اين حرف روى شغال پريد و شکمش را دريد و بعد مثل برق و باد به ميان جنگل فرار کرد. از آن پس الاغ به راحتى زندگى کرد.
- چه بکنم، چه نکنم
- قصه‌هاى کهن ايران - ص ۱۰۷
- گرد‌آورنده: مهدى ضوابطي
- انتشارات تسيفون - چاپ اول ۱۳۵۸
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸


همچنین مشاهده کنید