سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

چرتان و پرتان


در ايام قديم زن و شوهرى بودند به‌نام چرتان و پرتان. دخترى هم داشتند خوشگل و رسيده. روزى دختر رفته بود سرچشمه آب بياورد با پسر حاکم کهدر حال شکار بود روبرو شد. پسر حاکم با ديدن دختر يک دل نه صد دل عاشق او شد به خواستگارى او رفت و بعد هم زن خود را برداشت و به بارگاهش برد. مدتى گذشت چرتان پرتان دلتنگ دخترشان شدند. اين بود که دو سه تا نان اجاقى توى سفره گذاشتند تا تعارفى براى دامادشان ببرند. راه افتادند تا رسيدند به بارگاه دامادشان. دختر وقتى نان تعارفى‌هاى پدر و مادرش را ديد خجالت کشيد. خودش رفت و تعارفى گران‌قيمتى تهيه کرد و به‌نام پدر و مادرش به شوهرش داد. روزى پسر حاکم و زنش براى گردش و شکار از قصر بيرون رفتند. چرتان و پرتان هم در حياط و باغچه قصر گردش مى‌کردند که چشمشان افتاد به چند تا غاز و مرغ و اردک که دائم نوکشان را ميان پرهاى خود مى‌زدند. چرتان به پرتان گفت: مى‌بينى اين پرنده‌هاى بى‌زبان از کثيفى دارند خودشان را مى‌خارند. بهتر است آنها را بشوئيم تا تميز شوند. آنها ديگى پر از آب کردند و سر اجاق گذاشتند و وقتى آب خوب جوش آمد و به غل‌غل افتاد پرنده‌ها را گرفتند و انداختند توى آن. دختر وقتى از گردش آمد و ديگ آب جوش و پرنده‌هاى مرد را ديد ماجرا را فهميد و براى اينکه شوهرش بوئى نبرد فورى يکى از غلامان را صدا و روانه بازار کرد تا به همان تعداد اردک و مرغ و غاز بخرد.
روزي، داما خواست سر پدر و مادر زنش احترام بگذارد دستور داد آنها را در اتاق خشت طلا بخوابانند، نيمه‌هاى شب پرتان به چرتان گفت: بهتر است اين خشت‌ها را بيرون بريزيم تا راحت بتوانيم غلت بزنيم. همين کار را کردند. صبح، دختر ناچار شد غلامانش را واداشت تا خشت‌ها را سرجايش بگذارند.
وقتى چرتان و پرتان مى‌خواستند به خانه خود برگردند. دختر به آنها يک کيسه پول، يک کوزه عسل و کفش و لباس داد آنها راه افتادند و آمدند و آمدند تا اينکه زمين خشکى رسيدند که ترک ترک شده بود. چرتان و پرتان خيال کردند زمين از گرسنگى دهانش را باز کرده است اين بود که کوزهٔ عسل را توى ترک‌هاى زمين خالى کردند. آمدند تا رسيدند به يک نى‌زار که باد داشت نى‌هايش را تکان مى‌داد چرتان و پرتان خيال کردند که نى‌ها سردشان شده و از آنها لباس مى‌خواهند. زن و شوهر لباس‌ها را روى نى‌ها انداختند و راه افتادند تا به پلى رسيدند که قورباغه‌اى زير آن نشسته بودند و قورقور مى‌کرد. گفتند لابد قورباغه به‌خاطر اينکه کفش ندارد ناله مى‌کند، کفش را هم به قورباغه دادند و راهشان را پى گرفتند آمدند تا به يک چوپان رسيدند، کيسه زر را به چوپان دادند، چوپان خواسته گله‌اش را به آنها بدهد قبول نکردند و فقط يک گوسفند برداشتند و به‌طرف خانه حرکت کردند تا رسيدند. پرتان موقعى که مشغول پوست کندن گوسفند بود ديد يک زنبور روى سر چرتان نشسته. کارد بزرگى که در دست داشت بالا برد و روى سر چرتان پائين آورد و هم زنبور را کشت و هم زنش را.
- چرتان و پرتان
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۳۶۹
- گرد‌آورنده: سيدحسين ميرکاظمي
- انتشارات سروش - چاپ اول - ۱۳۷۴
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، انتشاراتِ کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸


همچنین مشاهده کنید