سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

چشمه پری(۲)


چشمه و روستا نيز بيدار، پرى چشمه جوان را به يارى مى‌خواند! جوانى که بر سايه‌سار درخت دراز کشيده اگر خواب باشد يا که بيدار، صداى ما را مى‌شنود. جوان بايد برخيزد و چون اسب خود، اندکى از برگ و بار درخت 'تاوي' را بخورد، برگ و بار فراوانى از درخت بچيند و آن را با دو سنگى که بر درگاه آسياب افتاده بکوبد، کوبيدهٔ برگ و بار درخت را در دستمالى که بر کمر بسته بريزد و با خود به قلهٔ کوه ببرد. جوان بايد پرى سنگ شده را پيدا نمايد و تن پرى را با برگ و بار کوبيده شده درخت 'تاوي' بشويد؛ اگر آنچه را گفتم جوان انجام دهد، پرى بيدار خواهد شد و با بيدار شدن پري، چشمه پرى به رقص خواهد آمد، نهر آزاد مى‌شود، سبزه‌ها بيدار مى‌شوند. دهقانان بيدار مى‌شوند. حيوانات و پرندگان در روستا بيدار مى‌شوند و زندگى در همه چيز جارى خواهد شد.
پرى چشمه کجاست؟ اگر ديو نيز بيدار شود جوان را نابود ميکند، با ديو چه بايد کرد؟ تا دامنهٔ قلهٔ بلند و پرى چشمه هفت منزل راه است، بعد از هفت روز اسب و سوار به کنار چشمه مى‌رسند، کنار غارى که چشمه پرى از آن جارى است ديو سياه با افسون خود سنگ شده است؛ وقتى پرى از خواب هزارساله برخيزد، ديو نيز بيدار مى‌شود. جوان بايد پيش از بيدار کردن پري، تن ديو را با خر سنگى بشکند و تکه‌هاى شکسته‌شدهٔ تن ديو و غبار او را از چشمه دور کند و در چاهى يا که گودالى بريزد تا پليدى‌هاى ديو، آب را آلوده نسازد.
مراد، عطسه‌اى کرد و چشمان خود را ماليد و از جاى برخاست و به آسمان نگاه کرد آفتاب نيمروز مى‌درخشيد و دو کبوتر، پرکشان در آسمان دور و دورتر به جانب قلهٔ کوه پرواز مى‌کردند: چندان نپائيد که از کبوترها جز دو نقطهٔ سپيد بر آسمان چيزى ديده نمى‌شد.
مراد برگ و بار بسيارى از درخت چيد و با دو سنگى که بر درگاه آسياب افتاده بود، برگ‌ها را له کرد و آن را در شالى که به کمر بسته بود ريخت. اندکى هم از برگ و بار درخت خورد و همهٔ آنچه را که بر او رفته بود به ياد آورد و بر اسب نشست و به جانب قلهٔ بلند شتافت.
هفت منزل انتظار بود و نگرانى و راه و راه و قله‌اى بعد از قلهٔ ديگر، هفت منزل خاموشى بود و سکون و سنگ و سنگ؛ مراد هفت منزل را طى کرد. در هفتمين منزل، دهانهٔ غار و بعد مجسمهٔ غول‌آساى ديو سياه بر دهانهٔ غار نمايان شد. برکهٔ غبار گرفتهٔ چشمه پرى بعد از هزار سال در پرتو آفتاب نيمروز مى‌درخشيد اما ماهيان درون برکه و آب را جنبشى نبود. آن سوى مجسمهٔ ديو سياه، پرى سنگ شده بر دهانهٔ غار و جائى که هزار سال پيش آب به برکه مى‌ريخت در خواب بود. مرد خر سنگى برداشت و با تلاشى سخت مجسمهٔ سنگى ديو را خرد کرد و تکه‌هاى آن را در گودالى ريخت روى گودال را پوشاند.
مراد بعد از فارغ شدن از کار ديو به جانب پرى شتافت، شال را از کمر گشود و تن پرى را با برگ و بار له شدهٔ درخت شست. تن پري، اندک اندک گرم شد، دلش تپيدن گرفت و وقتى چشمان زيبايش را گشود، زندگى در آنچه خفته بود بيدار شد. آب جارى شد، ماهيان درون برکه، در پرتو آفتاب نيمروز به رقص درآمدند. علف در برابر نسيم خم شد. شاخسار درختان به پيچ و تاب درآمدند و آب تا دوردست دور، در جوى‌هاى چشمه پرى به جريان درآمد.
روستاى چشمه پرى از خواب هزارساله بيدار شد و زندگى ديگر بار آغاز گشت در گندم‌زار، کشاورزان بى‌خبر از آنچه بر آنان رفته بود داس‌ها را به حرکت در آوردند و به 'گله‌درو' پرداختند. پيرزن، نان را به سينهٔ تنور زد و نان ديگر را از تنور بيرون کشيد و دود تنور خانه‌ەا را از روزن بام به آسمان آبى شتافت. کودکان در آستان کلبه‌ها به بازى پرداختند و آواى شاد بچه‌ها در دل کوه پيچيد.
دختر روستائى با مشک آب به جانب گندمزار رفت و زنى با بار هيزم به خانه بازگشت، پرندگان به پرواز آمدند و رمه و چهارپايان و چوپان به جنبش درآمدند ...
شامگاه آن روز هزار ساله، روستائيان ده چشمه پرى شادمان از حاصل کار روزانه به روستا بازگشتند تا شب را بيارامند و فردا، پرتوان‌تر از ديروز به کار پردازند. دهقانان روستاى چشمه پرى در جستجوى مراد همه جا را جستجو کردند و رد پاى اسب او را تا دهانهٔ غار قلهٔ بلند و کنار برکهٔ چشمه پرى دنبال کردند اما از مراد و اسب او خبرى نبود.
در روستاى چشمه پري، اينجا و آنجا مردان و زنانى را مى‌توان يافت که گاه از اسب سپيد مراد و يال بلند و رخشانش که به هنگام درو در چراگاه ديده‌اند سخن مى‌گويند. پيران ده چشمه پرى مى‌گويند: در هر چشمه‌اى يک پرى زندگى مى‌کند و تا پرى زنده است چشمه نمى‌خشکد. مى‌گويند پرى و مراد، جان چشمه‌اند و تا چشمه جان دارد جارى است. در سال‌هاى خشک و کم باران و سال‌هائى که آب چشمه کم مى‌شود روستائيان ده چشمه پري، گاو يا گوسفندى در پاى چشمه قربانى مى‌کنند و مراد آنان از اين کار، فراوان شدن آب و جارى بودن جاودانى چشمه است.
هزاران سال مى‌گذرد و روستاى چشمه پرى هم‌چنان برجاست. بعد از خواب هزارسالهٔ چشمه پري، کودکان بسيارى زاده شدند، کار کردند، پير شدند و مردند و زندگانى هم‌چنان ادامه يافت. مى‌گويند دهقانان روستاى چشمه پرى بعد از خواب هزارساله، راه روال ديگرى در پيش گرفتند و روش‌هاى نيکوى گذشته تغيير کرد. مى‌گويند غبارى که از شکستن تن سنگ‌شدهٔ ديو سياه در قلهٔ بلند بر آب برکه نشست آب را آلوده ساخت. دهقانان روستاى چشمه پري، بعد از خواب هزارساله به‌تدريج دگرگون شدند و در سال‌هاى بعد 'گله‌درو' و 'گاه شخم' يعنى شخم زدن و درو کردن محصول با کار جمعى و وجين کردن و هرس کردن و آبيارى به يارى همهٔ اهالى ده و تقسيم محصول به‌دست آمده، به تناسب کارى که هرکس انجام مى‌دهد به‌تدريج منسوخ شد.
بعد از آن ماجرا، دهقانان خانه‌هاى خود را ديوارکشى کردند، گله‌ها را از يکديگر جدا و آغل‌هاى جداگانه ساختند و هرکس کوشيد برخلاف گذشته، سهم بيشترى از هر چيز به خود اختصاص دهد؛ و چنين بود که يکى فقير و ديگرى ثروتمند شد. مى‌گويند تنها چيزى که به‌همان شکل نخستين خود باقى ماند خانواده و زندگى خانوادگى است. و چنين بود که روستا، بى‌آلايشى پيشين را از دست داد؛ هيچ‌کس نمى‌داند چرا چنين شد؟ مى‌گويند همهٔ بدى‌ها از ديو است، چنين است؟
- چشمه پري
- افسانه‌هاى مردم ايران، لرستان ص ۵۵
- باجلان فرخي، محمد اسديان
- انتشارات پاويژه چاپ اول ۱۳۶۱
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸


همچنین مشاهده کنید