سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

چُندرآغا (چغندرآقا)


چندرآغا، خيلى کودن و سر به‌هوا بود. روزى زنش او را براى خريد ديگ به شهر فرستاد. چندرآغار رفت ديگ را خريد و برگشت. زنش پرسيد: اندازه نمک ديگ را پرسيدي؟ مرد به شهر برگشت و از فروشندهٔ ديگ اندازه آن را پرسيد. مرد يک مشتش را به‌صورت نيمه باز به او نشان داد و گفت: اين‌قدر، بعد دست ديگرش را به‌همان صورت نگه داشت و هر دو مشت نيمه‌باز را به چندرآغا نشان داد و گفت: يا اينقدر. چندرآغا براى اينکه اندازه نمک فراموشش نشود، راه مى‌رفت گاه يک مشت و گاه هر دو مشتش را باز و بسته مى‌کرد و مى‌گفت: يا اين‌قدر يا اين‌قدر. در همين حال رفت تا رسيد به جائى که داشتند خرمن مى‌کشيدند. حرف‌هاى چندرآغا را که شنيدند ناراحت شدند و فکر کردند که اندازهٔ خرمن را مى‌گويد. اين بود که کتک مفصلى به او زدند. چندرآغا از آنها پرسيد: پس من چه بگويم؟ آنها گفتند بگو خدا زياد کند. خدا برکت بدهد! چندرآغا در حالى‌که با خود گريه مى‌کرد: خدا زياد کند. خدا برکت بدهد. به راه افتاد. رفت تا رسيد به جائى که داشتند مرده‌اى را دفن مى‌کردند. عزادارها تا حرف‌هاى چندرآغا را شنيدند او را گرفتند زير کتک. چندرآغا گفت: پس من چه بگويم؟ گفتند بگو: خدا روز بد ندهد، خدا رحمتش کند! چندرآغا راه افتاد و آنچه را به او ياد داده بودند بلندبلند تکرار مى‌کرد. تا رسيد به جائى‌که عروسى بود.
صاحبان مجلس عروسى از حرف‌هاى چندرآغا ناراحت شدند و او را انداختند زير کتک و حالا نزن و کى بزن. چندرآغا بعد از اينکه کتک‌ها را خورد پرسيد: پس من چه بگويم؟ گفتند: بايد برقصي، شادى کني، مبارک‌باد بگوئي! چندرآغا، رقص‌کنان و مبارک بادگويان از آنجا دور شد. رفت تا رسيد به يک شکارگاه. صياد در کمين چند شکار، که در حال چرا بودند، نشسته بود. با سر و صداى چندرآغا، شکارها فرار کردند. مرد شکارچى از کمين‌گاه خود بيرون آمد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: پس من چه‌کار بايد کنم؟ شکارچى گفت: بايد آهسته رد شوى و خودت را پشت سنگ‌ها پنهان کني. چندرآغا همان‌طور که مرد مى‌گفت راه مى‌‌رفت. به جائى رسيد که مردى داشت اسبى را رام مى‌کرد، اسب تا چندرآغا را به آن حال ديد رم کرد و مرد را به زمين انداخت. مرد بلند شد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: چه بايد بگويم؟ مرد گفت: بگو هي، هى راست، راست و راه خودت را راست بگيرى و بروي. چندرآغا راه خودش را راست گرفت و رفت و به‌همين صورت از روى کتاب و دفتر شاگردان مکتب خانه رد شد.آنجا هم کتک خورد.
به جائى رسيد که چند زن داشتند شنا مى‌کردند، زن‌ها بيرون آمدند و چندرآغا را زدند. چندرآغا پرسيد: چه‌کار بايد بکنم؟ گفتند: بايد از دور آرام آرام رد بشوي، چندرآغا داشت از کنار آبادى آرام آرام رد مى‌شد، که عده‌اى او را گرفتند به باد کتک. چرا که سينه‌ريز دختر حاکم گم شده بود و هرکس از آبادى دور مى‌شد، مى‌گرفتند و مى‌زدند. هرچه چندرآغا مى‌پرسيد: پس چه بگويم؟ آنها مى‌گفتند: اين طرف‌تر. چندرآغا رفت تا رسيد به خانه‌اش در زد. زنش چند بار پرسيد: کيست؟ شلغمي، بزي، کلمي، و چندرآغا مى‌گفت: اين طرف‌تر. عاقبت زن پرسيد: چغندرى و مرد گفت: خودشه. زن تا در را باز کرد شوهرش را خونين و مالين ديد. وقتى ماجرار را فهميد، دو دستى بر سر او زد و گفت: 'خاک بر سرت که عرضه خريدن يک ديگ هم نداري!'
- چندرآغا
- افسانه‌هاى ايرانى قصه‌هاى محلى فارس - ص ۱۲۵
- گردآورنده: صادق همايوني
- چاپ اول نويد شيراز ۱۳۷۲
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید