سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

جمیل و جمیله(۲)


مرد فقير يک روز، دو روز، سه روز و بالاخره يک ماه تمام در آن بيابان راه رفت تا اينکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسيد. مرد همان‌جا منتظر ماند. جوانى بيرون آمد با موهاى ژوليده که تا روى پيشانى‌اش را پوشانده بود و ريش‌هاى بلندش تا سينه‌اش مى‌رسيد. مرد جوان گفت 'سلام غريبه، از کجا مى‌آئي؟' مسافر گفت 'از غرب مى‌آيم و به‌طرف شرق مى‌روم' . جوان گفت 'خب پس بفرمائيد داخل و شامى با ما بخوريد' . مرد به‌دنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسيد 'جوان چرا غذا نمى‌خوري؟' ديگران گفتند 'هيس! شما از ماجراى او خبر نداري، اشتهاى خوردن ندارد' . مسافر ساکت شد تا اينکه يکى از حاضران گفت 'جميل، کمى آب برايمان بياور!' آن‌گاه غريبه فرياد زد 'آهاى مردم، کلمهٔ جميل مرا به ياد چيزى انداخت! وقتى از ميان بيابان رد مى‌شدم يک قلعهٔ بزرگ ديدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که ...' ديگران حرفش را بريدند و گفتند 'ساکت! جلوى جميل از هيچ دخترى صحبت نکن' . اما آن جوان منظورش را فهميد و گفت 'غريبه به صحبتت ادامه بده!' مرد مسافر گفت 'اگر کتمان حقيقت، انسانى را نجات مى‌دهد آيا گفتن حقيقت، باعث نجات بيشتر او نخواهد شد' . و کل داستان و پيام دختر را براى آنان بازگو کرد.
از فراز قصر بلند بيابان
جميله سلامت مى‌رساند
از وراى ديوارهاى ستبر زندان
جميله صداى بزغاله‌اى شنيد
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
جميله در جائى‌که بادهاى بيابان مى‌وزند و مى‌روبند
تک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريد
جميل گفت 'آها پس جميله فرار کرده ولى شما به من گفتيد مرده!' آرى دروغ پنهان نمى‌ماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زير خاک بيرون آورد. روستائيان فقط اين را به او گفتند که 'ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود داني' . جميل گفت 'مقدارى غذا و اسلحه‌اى به من بدهيد. من همراه اين مرد غريبه مى‌روم تا مرا راهنمائى کند!' اما مرد مسافر گفت 'من نمى‌توانم يک ماه ديگر راه بروم. مقصد خيلى دور است' . جوان با التماس گفت 'اگر فقط راه را به من نشان بدهي، خدا در عوض لطفش را از شما دريغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد' . آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت 'اين جاده مستقيماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. اميدوارم به سلامت برسي!' و آن‌گاه از راهى که آمده بود برگشت.
جميل روزها و هفته‌ها راه سپرد تا اينکه پس از يک ماه، قصر را ديد که مانند کبوترى سفيد از دور مى‌درخشيد. از شدت خوشحالى شروع به دويدن کرد تا اينکه در پاى ديوارهاى قصر ايستاد.
مرد جوان با خود گفت 'آه خداى بزرگ، حال چه‌کار کنم. اين قلعه نه درى دارد و نه پنجره‌اي. ديوارهاى صافش آن‌قدر لغزند است که نمى‌شود از آن بالا رفت' . غرق تفکر بود که دخترعمويش از پنجره نگاهى به بيرون انداخت و گفت 'آه جميل عزيز! جميل سرش را بلند کرد. نگاه‌هايشان به‌هم گره خورد. بغض در گلوى جميل ترکيد و اشک از چشمانش جارى شد. جميله گفت 'پسر عموى عزيز چه کسى تو را از اين راه دور آورد؟' جميل پاسخ داد 'عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اينجا آورد' . جميله با صداى بلند گفت 'اگر مرا دوست داري، قبل از آنکه غول بيايد و گوشتت را بخورد و شيرهٔ استخوان‌هايت را بمکد از اينجا برو. جميل گفت 'به خدا و جان عزيزت قسمت حتى اگر بميرم تو را ترک نمى‌کنم' . جميله گفت 'پسرعمو، چه کارى مى‌توانم براى نجاتت بکنم آيا اگر طنابى برايت بى‌اندازم مى‌توانى از آن بالا بيائي؟' ديرى نکشيد که جميله طناب را پائين انداخت و جميل با دشوارى از ديوار بالا رفت و خود را به جميله رساند. آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و قلب‌هايشان در کنار هم آرام گرفت!
اما چه اشک‌ها که نريختند! جميله گفت: 'پسرعموى عزيز کجا پنهانت کنم؟ آيا اگر تو را توى پاتيل پنهان کنم آرام مى‌ماني؟' جميله به سختى توانست پاتيل را روى جميل قرار دهد. در اين هنگام غول وارد شد. در يک دست گوشت انسان را براى خود و در دست ديگر گوشت گوسفند را براى جميله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:
در درون خانه‌ام
بوى انسان به مشامم مى‌رسد!
جميله گفت: 'آه پدر، با اين همه توفان و بادهاى کويرى چه کسى مى‌تواند خود را به اين قلعه بلند و دورافتاده برساند' و به گريه افتاد. غول گفت: 'گريه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم' . و دراز کشيد تا استراحتى بکند.
اما همين‌که دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبيد و به‌صدا درآمد:
يک انسان زير ديگ استو گوشت گوسفند به‌دنبال آن گفت:
خدا پسرعمويش را عقيم کند
غول در ميان خواب و بيدارى پرسيد 'جميله اينها چه مى‌گويند؟' جميله گفت 'آنها مى‌گويند ما نمک مى‌خواهيم! نمک بيشترى اضافه کن! و من اين کار را انجام دادم' . اندک زمانى بعد گوشت انسان بار ديگر از جا جهيد و گفت:
يک انسان زير ديگ است!


همچنین مشاهده کنید