سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

جمیل و جمیله(۳)


و گوشت گوسفند تکرار کرد:
خدا پسرعمويش را عقيم کند
غول پرسيد 'اين چه صدائى بود جميله؟' جميله گفت 'آنها مى‌گويند ما فلفل مى‌خواهيم! فلفل بيشترى اضافه کن! و من اين‌کار را کردم' .
گوشت انسان از جا جهيد و صدا کرد:
يک انسان زير ديگ است!
و گوشت گوسفند گفت:
خدا پسرعمويش را عقيم کند
وقتى غول پرسيد 'آنها چه مى‌گويند؟' جميله گفت 'آنها به من مى‌گويند ما پخته شديم و آماده هستيم، ما را از روى آتش بردار!' غول گفت 'پس بگذار شاممان را بخوريم!' و همين‌که شامش را خورد و دست‌هايش را شست گفت 'جميله، رختخوابم را پهن کن مى‌خواهم بخوابم' .
جميله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلب‌توجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانه‌کردن موهايش پرداخت. 'پدر شما خياط نيستي، اما يک سوزن دارى دليلش را برايم مى‌گوئي' . غول گفت 'اين يک سوزن معمولى نيست. وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم به يک خارستان تبديل مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نيست.' دختر گفت 'پدر شما کفاش نيستى اما يک درفش داري، دليلش را برايم مى‌گوئي' . غول گفت 'اين با درفش کفاشى فرق مى‌کند. وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم تبديل به يک کوه آهنى مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نيست. دختر گفت 'پدر، شما کشاورز نيستى اما يک بيل داري، علت آن را برايم مى‌گوئي' . غول گفت 'اين يک بيل معمولى نيست، وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم درياى پهناورى ايجاد مى‌شود که هيچ انسانى نمى‌تواند از آن بگذرد. اما دخترم اينها فقط ميان من و تو باشد و هيچ‌کس از آنها سردر نياورد' .
غول همان‌طور که صحبت مى‌کرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مى‌تابيد که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مى‌کرد مرد جوان از زير پاتيل صدا زد 'جميله بگذار فرار کنيم' . دختر گفت 'هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مى‌بيند' .
آنها ساکت نشستند و انتظار کشيدند تا اينکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جميله گفت 'حالا بايد برويم!' و سوزن و درفش و بيل سحر‌آميز را در عباى پسرعمويش پيچيد، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائين رفتند و با شتاب به سوى روستايشان حرکت کردند.
در اين مدت، غول توى رختخوابش مى‌غلتيد و خرناسه مى‌کشيد. سگ شکاريش سعى کرد او را بيدار کند:
اى خوابيدهٔ خواب‌آلود، به تو هشدار مى‌دهم
جميله رفت و به تو آسيب خواهد رساند!
غول فقط براى چند لحظه بيدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بيدار نشد. وقتى بيدار شد صدا کرد 'آى جميله! آى جميله' اما از جميله نه صدائى مى‌آمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان‌ دوان به تعقيب دختر پرداخت!
جميله سر خود را برگرداند و فرياد زد 'غول دارد به طرف ما مى‌آيد پسرعمو! جميل گفت: 'کجاست؟ من او را نمى‌بينم' . جميله گفت 'او آن‌قدر دور است که عين يک سوزن به‌نظر مى‌آيد' . آن دو شروع به دويدن کردند اما غول و سگش سريع‌تر مى‌دويدند. وقتى به جميل و جميله نزديک شدند، جميله سوزن سحر‌آميز را روى زمين انداخت که براثر آن خارستانى پديد آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما اين دو به چيدن خارها پرداختند تا اينکه توانستند باريکه راهى را از ميان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.
جميله به پشت سر خود نگريست و فرياد زد 'پسرعمو، غول دارد به طرف ما مى‌آيد!' جميل گفت 'من نمى‌بينمش او را به من نشان بده' . جميله گفت 'او با سگش مى‌آيد و به اندازهٔ يک درفش است! و اندکى سريع‌تر دويدند. اما سرعت غول و سگش بيشتر بود و طولى نکشيد که به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش سحر‌آميز را روى زمين انداخت. يک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از ميان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.
جميله نظرى به پشت سر خود انداخت و فرياد زد 'آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزديک مى‌شوند! جميله بيل سحر‌آميز را روى زمين انداخت. درياى بزرگى ميان آنان پديد آمد. غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در ميان دريا ايجاد کنند اما شکم گ پر از آب شور شد و ترکيد. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جميله گفت 'اميدوارم خدا سرت را شبيه سر الاغ و موهايت را عين کنف بکند!' در همان لحظه جميله تغيير شکل يافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهايش همچون گوني، زبر و به‌هم بافته گرديد. وقتى جميل به اطراف نگاه کرد و او را ديد گفت 'آيا من اين همه راه را به خاطر يک عروس آمده‌ام يا يک ماچه الاغ؟' و به سوى دهستان دويد و جميله را تنها گذاشت. اما در ميانهٔ راه ايستاد و با خود گفت 'هر چه باشد جميله دخترعموى من است، چگونه او را در ميان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغيير داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند' . جميل با شتاب نزد دخترعمويش برگشت و گفت 'جميله بيا برويم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اينکه با يک غول ازدواج کرده‌ام به من خواهند خنديد، غولى با دست و پاى آدميزاد. چه وحشتناک و شرم‌آور است! صورت عين الاغ و موها شبيه گوني!' جميله با گريه گفت 'با تاريک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چيزى به کسى نگو' .
آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جميله را کوبيدند. 'باز کنيد من جميلم، دخترعمويم را با خودم آورده‌ام' . زن بينوا با خوشحالى در را باز کرد. 'دخترم کجاست، بگذار او را ببينم!' اما وقتى جميله را ديد گفت 'پناه بر خدا، دخترم الاغ شده يا مسخره‌ام مى‌کنيد؟' جميل گفت 'صدايت را پائين بياور ممکن است مردم بشنوند' . جميله گفت 'مادر، من مى‌توانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم' . آن‌گاه رانش را نشان داد و گفت 'اينجا همان جائى است که يک بار سگ گازم گرفت' . و سينه‌اش را نشان داد و گفت 'اينجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانيد' . آن‌گاه مادر جميله او را در آغوش گرفت و گريست و جميله همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت 'مارد، حالا مرا در خانه‌ات پنهان کن و تو پسرعموى عزيز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پيدا نکرده‌اي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود!'
از آن پس جميله مثل يک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شب‌ها بيرون برود و وقتى مردم سراغش را از جميل گرفتند گفت 'او را پيدا نکردم' . مردم گفتند 'ما عروس ديگرى را بهتر از جميله برايت پيدا مى‌کنيم' . جميل در پاسخ گفت 'نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مى‌کشد و تا زمانى‌که بدانم زنده است راحت نخواهم بود' . آنها پرسيدند 'جهيزيه‌اى که خريدى چه مى‌شود؟' و او گفت 'بگذار توى صندوقچه بماند تا کرم‌ها آن را بخورند!' . دوستانش گفتند 'جميل، راستى که آدم ديوانه‌اى هستي' . جميل گفت 'بعد از اين نمى‌خواهم که با هيچ‌يک از شما معاشرت کنم' . و به خانهٔ عمويش رفت تا در آنجا زندگى کند.
سه ماه گذشت. روزى در بيابان يک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت 'اگر مأموريتى برايم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند' . دوره‌گرد که نزديک بود از ترس زهره‌ترک شود، گفت 'آماده‌ام' . غول گفت 'اين جاده را بگير و برو، به دهى خواهى رسيد که جوانى به‌نام جميل و دخترى به‌نام جميله در آن زندگى مى‌کنند و به جميله بگو، هديه‌اى از پدرت يعنى غول برايت آورده‌ام. آينه، که خودت را در آن ببينى و شانه‌اى که با آن سرت را شانه کني' و بى‌درنگ شانه و آينه را در ميان کالاهاى دوره‌گرد جا داد.
وقتى دوره‌گرد به خانه جميله رسيد گرسنگي، گرما و پياده‌روى او را از پا درآورده بود جميل از خانه بيرون رفت و دوره‌گرد را ديد که بيرون از خانه دراز کشيده است به او گفت 'اگر زير آفتاب بمانى بيمار مى‌شوي' و دوره‌گرد در پاسخ گفت 'من همين آلان سفر يک ماهه‌اى را از جاده بيابانى پشت سر گذاشته‌ام' . جميل پرسيد 'آيا سر راه خود قلعه‌اى هم ديدي؟' دوره‌گرد گفت 'آرى ارباب من' و پيام غول را برايش بازگو کرد و هديه جميله را به او داد.
جميله همين‌که به آينه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اوليه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشيد، موهايش نيز همانند حالت قبلى شدند مادر جميله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوال‌هايشان را پرسيدند و همه جواب‌ها داده شد، عروسى تدارک ديده شد. جميله زن جميل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اينکه سرانجام از دنيا رفتند.
- جميل و جميله
- افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان - چاپ اول - ص ۱۱
- يوسف عزيزى بنى‌طرف و سليمه فتوحي
- انتشارات آنزان - سال ۱۳۷۵
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید