سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

جانتیغ و چل‌گیس


پادشاهى بود که بچه‌دار نمى‌شد. يک روز درويشى به قصر پادشاه آمد يک سيب به زن پادشاه داد و گفت: موقع خواب نصف سيب را خودت بخور و نصف ديگر آن را به پادشاه بده تا بخورد. حتماً بچه‌دار مى‌شويد. زن پادشاه رفت براى درويش طلا بياورد. وقتى برگشت ديد درويش نيست. زن به گفتهٔ درويش عمل کرد. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند پسرى به پادشاه داد. اما بچه نفس نمى‌کشيد. هرچه دارو درمان کردند و طبيب آوردند فايده‌اى نکرد. فرداى روزى که بچه به‌دنيا آمد درويش پيدايش شد و وقتى ماجرا را دانست پرسيد: وقتى بچه به‌دنيا آمد چيزى همراهش نيامد؟ گفتند: يک تيغ آمد. درويش گفت: تيغ را سوراخ کنيد و به گردن بچه بياندازيد. تيغ را سوراخ کردند و با نخى به گردن بچه انداختند. بچه شروع کرد به نفس کشيدن و گريه کردن. اسم بچه را جانتيغ گذاشتند. چون هر وقت تيغ را از گردنش درمى‌آوردند بچه بيهوش مى‌شد و نفس نمى‌کشيد.
سال‌ها گذشت و جانتيغ بزرگ شد. روزى پدرش کليد باغ‌هايش را به جانتيغ داد و گفت: با دايه‌ات برو و باغ‌ها را تماشا کن. جانتيغ به همراه دايه رفت و يکى ‌يکى باغ‌ها را گشتند. کليد در يکى از باغ‌ها نبود. جانتيغ دايه را فرستاد تا کليد آن را از پادشاه بگيرد. دايه که رفت جانتيغ در باغ را شکست و وارد شد. باغ هيچ زيبائى به‌خصوصى نداشت. فقط يک پرده روى ديوان آويزان بود. جانتيغ جلو رفت و پرده را کنار زد. عکس دخترى زيبا که چهل‌گيس بافته داشت آنجا بود. جانتيغ بيهوش شد. دايه به‌همراه پدر و مادرِ جانتيغ به باغ آمدند و او را بيهوش ديدند. وقتى پسر به‌هوش آمد اسم و شأن دختر را پرسيد. پدرش گفت: او چل‌گيس است. من سال‌ها تلاش کردم و نتوانستم او را به‌دست بياورم. هرکس به‌دنبال او رفته ديگر برنگشته است. جانتيغ تصميم گرفت برود و صاحب عکس را پيدا کند و بياورد. پادشاه که اصرار پسر را ديد دو سوارکار زبده را همراه او کرد تا تنها نباشد. آنها رفتند و رفتند تا شب شد. جائى اتراق کردند تا صبح دوباره به راه بيفتند. صبح جانتيغ برخاست، ديد همراهانش نيستند. فهميد که به سفارش پدرش او را تنها گذاشته‌اند تا او منصرف شود.
جانتيغ به راهش ادامه داد، نزديک ظهر ديد يک سوار از مشرق و يک سوار از مغرب به طرف آو مى‌آيند. وقتى آنها رسيدند. جانتيغ از اسم و مقصدشان پرسيد. اسم يکى دقيقه‌شمار بود او گفت: شب‌ها که ستاره‌ها درمى‌آيند دقيقه‌هاى آنها را مى‌شمارم تا ببينم کدام‌يک زودتر مى‌آيند. سوار ديگر گفت: اسم من ستاره‌شمار است. کار من ديدن ستاره‌ها و شمردن آنهاست. دقيقه‌شمار و ستاره‌شمار هم براى پيدا کردن چل‌گيس مى‌رفتند.
هر سه نفر با هم دست برادرى دادند و همراه شدند. دو روز راه رفتند تا تشنه و گرسنه به کشور ديگرى رسيدند. در آنجا دخترى ديدند که يک مجمعه غذاهاى جورواجور روى سرش گذاشته بود و گريان به‌سوئى مى‌رفت. جلوتر از دختر هم يک پسر خوشگل راه مى‌رفت. جانتيغ بعد از پرس و جو از دختر، فهميد که اژدهائى جلوى آب را گرفته و مردم هر روز بايد يک پسر به او بدهند بخورد تا اجازه دهد آنها کمى آب بردارند. امروز هم نوبت پسر پادشاه است و دختر غذاها را مى‌برد به اژدها بدهد تا موقع خوردن برادرش، او را کمتر اذيت کند.
جانتيغ به دختر گفت: تو غذاها را بده ما بخوريم، من به‌جاى برادرت مى‌روم تا اژدها مرا بخورد. مجمعه غذا را از دختر گرفتند و شروع کردند به خوردن. بعد جانتيغ شمشيرش را کشيد و رفت سراغ اژدها و او را کشت. از دماغ اژدها يک کبوتر بيرون پريد. رفت روى درختى نشست و گفت: جانتيغ! الهى عاقبت بخير نشوي! من مى‌خواستم پسر پادشاه را بخورم و از اينجا بروم. جانتيغ گفت: کيش حرام شده! پادشاه آن کشور وقتى فهميد جانتيغ اژدها را کشته، مى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد. اما به اصرار جانتيغ دختر را به ستاره‌شمار دادند و هفت روز و هفت شب جشن عروسى به‌پا بود.
جانتيغ با دقيقه‌شمار راه افتاد. بعد از مدت‌ها به کشور ديگرى رسيدند شب شده بود. آنجا ميهمانِ پيرزنى شدند. صبح که از خواب برخاستند ديدند پيرزن گريه مى‌کند. علت را پرسيدند. پيرزن گفت: زمين‌هاى زراعتى ما آن طرف درياست. هرسال جوان‌ها مى‌روند، گندم‌ها را درو مى‌کنند تا بياورند اما موقع برگشتن کشتى غرق مى‌شود و جوان‌ها مى‌ميرند. امسال پسر پادشاه هم قرار است همراه جوان‌ها برود. براى همين مردم گريه مى‌کنند جانتيغ به قصر پادشاه رفت و از او اجازه گرفت تا همراه جوان‌ها برود. حرکت کردند و رفتند به آن سوى دريا. گندم‌ها را درو و بار کشتى کردند. موقع برگشتن، جانتيغ ديد يک اژدها از زير آب‌ها بيرون آمد. با شمشيرش زد و اژدها را کشت. يک کبوتر از دماغ اژدها بيرون آمد، پرواز کرد و گفت: 'جانتيغ! الهى عاقبت به‌خير نباشي' جانتيغ گفت: کيش حرام شده! کشتى و سوارانش همه به سلامت به مقصد رسيدند پادشاه خواست دخترش را به عقد جانتيغ درآورد. به اصرار جانتيغ دختر پادشاه، به عقد دقيقه‌شمار درآمد. هفت شب و هفت روز جشن عروسى بود.
جانتيغ تک و تنها به راه افتاد و رفت تا چل‌گيس را پيدا کند. به شهرى رسيد، خسته و گرسنه بود. صداى مردى را شنيد که مى‌گفت: 'خدايا پيدا نکردم، پيدا نکردم' تا چشمش به جانتيغ افتاد گفت: 'آهان پيدا کردم' بعد رفت به‌طرف جانتيغ و گفت: آقا بفرمائيد امروز ناهار مهمان من باشيد. جانتيغ دليل حرف‌هاى مرد را پرسيد. او گفت: پدرم گفته وقتى مى‌خواهى ناهار بخورى تنها نخور حتماً يک مهمان داشته باش. اين بود که تا شما را ديدم گفتم پيدا کردم. جانتيغ به خانه مرد رفت. مرد از جانتيغ مقصدش را پرسيد. جانتيغ گفت: براى پيدا کردن چل‌گيس مى‌روم. مرد گفت: مادر من، يک زماني، دايه چل‌گيس بود. جانتيغ گفت: پس بپرس چطور مى‌توانم او را پيدا کنم. والا ناهار نمى‌خورم. مرد از پيرزن پرسيد. پيرزن گفت: من اگر بگويم، سنگ مى‌شوم.
فقط وقتى که تنها باشم و با خودم حرف بزنم و کسى به حرف‌هايم گوش بدهد مى‌تواند چل‌گيس را پيدا کند. به‌شرط آنکه من نفهمم که او به حرف‌هايم گوش مى‌کند. جانتيغ چيزى نگفت و ناهارش را خورد شب مرد صاحبخانه رفت به ديدن يکى از دوستانش. جانتيغ هم به پيرزن گفت: من مى‌روم بيرون و يک ساعت ديگر برمى‌گردم. اما بيرون نرفت و در گوشه‌اى پنهان شد. پيرزن مشغول انداختن رختخواب‌ها شد و با خودش حرف مى‌زد و مى‌گفت: مگر پيدا کردن چل‌گيس به اين آسانى‌هاست؟ تا حالا هزاران شاهزاده به‌خاطر او سنگ شده‌اند. هرکس بخواهد چل‌گيس را بياورد بايد هفت دانه خرما - دو سير نبات، يک بسته تيغ، مقدارى نمک و يک کوزهٔ آب همراه خودش بردارد. هفت شب و هفت روز راه برود تا به يک جنگل بزرگ برسد. بعد بايد برود بالاى بلندترين درخت جنگل، هفت ديو مى‌آيند و به درخت مى‌گويند: اى درخت هر سال به ما ميوه مى‌دادي، امسال چه مى‌دهي؟


همچنین مشاهده کنید