پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

جن و شاطر


مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبح‌ها بيرون مى‌رفت و زمينش را شخم مى‌زد. يک‌بار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:
- 'مرد! ما ديگر نان نداريم. آردمان تمام شده است و نتوانسته‌ام نان بپزم. بردار گندم‌ها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم.'
مرد، دم اذان يک گونى گندم روى خرش گذاشت و به‌طرف آسياب به راه افتاد. آسياب بيرون ده پائين دره قرار داشت.
هوا کم‌کم تاريک مى‌شد. مرد رفت و رفت تا از ده دور شد. در يک محوطهٔ باز افراد زيادى را ديد که دور هم جمع شده‌اند، مى‌زنند و مى‌رقصند. پرسيد:
- 'اينجا چه خبر است؟'
جواب شنيد: 'اينجا عروسى است. تو هم بارت را زمين بگذار و بيا در جشن ما شرکت کن'
مرد بار گندم را زمين گذاشت. خرش را به درختى بست و کنار جمعيت بر زمين نشست. ديد همه آنها سم و دم و شاخ دارند. صداى يک نفر بلند شد:
- 'ميرزاتقي! تو برقص!'
آن يکى گفت: 'ميرزانقي! تو بخوان'
مرد به کسى که آنها مى‌گفتند نگاه کرد و ديد آنها به يک گربه مى‌گويند 'ميرزانقي' ، گربه لباس‌هاى زن آن مرد را پوشيده بود. مرد شکش برد. شام را آوردند. مرد با خودش گفت: 'به جهنم! بگذار دستم را توى روغن فرو کنم و علامتى روى پيراهن اين گربه بگذارم تا ببينم چه مى‌شود. ببينم اگر اين گربه جزو جن و شياطين است و لباس زن مرا مى‌پوشد، به زنم بگويم به بقچه لباس‌ها سوزن نزند و سنجاق بزند(عده‌اى از مردم عامى آذربايجان اعتقاد دارند که جن و پريان هم مراسم جشن و عروسى دارند و در اين مراسم که شب‌ها برگزار مى‌شود آنها لباس‌هاى مردم را از توى بقچه‌ها برمى‌دارند، مى‌پوشند، در جشن شرکت مى‌کنند و بعد از جشن که معمولاً تا صبح طول مى‌کشد، لباس‌ها را برمى‌گردانند. برهمين اساس است که مى‌گويند اگر بر بقچه‌هاى لباس سنجاق قفلى بزنند جن‌ها نمى‌توانند لباس‌ها را ببرند!). اگر هم لباس مال زنم نباشد که هيچ.'
مرد دستش را توى روغن کرد علامتى روى پيراهن گربه گذاشت. آنها زدند و رقصيدند و سپس شام را آوردند بخورند. جلوى هرکدام ظرفى غذا گذاشتند. مرد اولين قاشق غذا را که برداشت، گفت:
- 'بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم' تا اين‌طور گفت يک‌دفعه همهٔ آنها غيب شدند و توى دهان مرد به‌جاى غذا پر از شن شد. فقط خودش ماند، خرش و بار گندمش! با خودش گفت: 'خدايا! مى‌گويند جن و شياطين هم عروسى مى‌گيرند. نگو همين امشب عروسى جن و شياطين بود و من خيال کردم آنها آدم هستند' .
مرد بار گندم را روى خرش بست و به راه افتاد. دم آسياب را در زد. آسيابان در را باز کرد. گندم‌ها را توى آسياب ريختند، مرد گفت:
'بيا تا هرچه ديده‌ام به تو بگويم'
آسياب را به راه انداختند و نشستند. مرد گفت:
- من از راه بالا مى‌آمدم که ديدم عده‌اى دور هم جمع شده‌اند و عروسى گرفته‌اند. مرا هم به عروسى دعوت کردند. مى‌زدند و مى‌رقصيدند. من هم گوشه‌اى نشستم. کمى تماشا کردم. همه به گربه‌اى 'ميرزانقي' مى‌گفتند و از او مى‌خواستند بزند و برقصد.
شام را آوردند. بشقاب را جلوى من گذاشتند. وقتى مى‌خواستم شروع به خوردن بکنم، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم گفتم آن‌وقت همه آنها غيب شدند و غذا توى دهانم تبديل به شن شد آسيابان گفت:
'اشتباه کردي. بايد غذا را مى‌خوردى و بعد بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم مى‌گفتي!'
مرد گفت: 'من چه مى‌دانستم!'
گندم‌ها آرد شد. کيسه‌ها را پر کردند. مرد آردها را بار خرش کرد به ده آمد. شب را خوابيد. صبح بيدار شد بعد از صبحانه به زنش گفت:
- 'زن! پاشو لباس‌هايت را بياور تا من لباس‌هايت را ببينم'
زن گفت: 'براى چى مى‌خواهى لباس‌هاى مرا ببيني؟'
مرد گفت: 'ديشب يک چيزى ديده‌ام. مى‌خواهم ببينم درست است يا نه. گربه خودمان را ديدم که لباس‌هاى تو را پوشيده و همه به او مى‌گويند 'ميرزانقي' او مى‌خواند و مى‌رقصيد' گربه آنها هم همانجا نشسته بود و گوش مى‌کرد. زن لباس‌ها را آورد. مرد بقچه را باز کرد. ديد همان‌جور که با دستش روى لباس علامت گذاشته بود، جاى انگشت‌هايش روى لباس مانده است. مرد اين‌طور که ديد به گربه گفت:
- 'گمشو ميرزانقي! لباس‌هاى زن مرا چرا جلوى مردهاى نامحرم پوشيده بودي؟' گربه قهر کرد و از آن ده خارج شد. رفت که رفت و ديگر آن طرف‌ها پيدايش نشد. مرد هم با خودش عهد بست که هيچ‌وقت شب با خودش گندم براى آرد کردن نبرد.
- قصه جن و شاطر
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان - ص ۱۰۲
- گرد‌آورنده: حسين داريان
- انتشارات الهام با همکارى نشر برگ - چاپ اول - ۱۳۶۳


همچنین مشاهده کنید