جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

جیران


يکى بود يکى نبود، پيرمرد فقيرى بود که سه دختر بسيار زيبا داشت. روزى دخترها گفتند: پدر جان در همسايگى ما عروسى است برايمان کمى خريد کن. پيرمرد از هرکدام از دخترهايش پرسيد: چه مى‌خواهيد؟
دختر بزرگ گفت: من چادر مى‌خواهم. دختر وسطى گفت: من پيراهن مى‌خواهم. دختر کوچک گفت: من يک جفت کفش مى‌خواهم.
پيرمرد غصه‌اش گرفت چون پول کافى براى خريد نداشت. مختصر اندوخته‌اش را در جيب گذاشت و به‌طرف شهر راه افتاد. وسط راه خسته شد. رودخانهٔ بزرگى پيش‌رويش بود. پاى درختى نشست تا نفس تازه کند که باز فکر خريد براى دخترها افتاد. از شدت ناراحتى آه عميقى کشيد. در اين موقع سطح آب بالا آمد و ناگهان ديو بزرگى از آب بيرون آمد. پيرمرد جا خورد.
ديو گفت: براى چه مرا صدا کردي؟ پيرمرد که هاج و واج مانده بود گفت: من کى تو را صدا زدم؟ ديو گفت: اسم من آه است. تو آه کشيدى و من هم آمدم حالا بگو چه چيزى مى‌خواهي؟
پيرمرد گفت: مى‌خواهم بروم شهر و براى دخترهايم خريد کنم اما پول کافى ندارم. ديو گفت: من پول مى‌دهم تا خريدت را بکنى در عوض تو هم بايد يکى از دخترهايت را به من بدهي.
پيرمرد قبول کرد. ديو مقدارى سکهٔ طلا به مرد داد و گفت: اين خرماها را هم بريز توى جيب وقتى که از بازار برمى‌گردى هستهٔ خرماها را زمين بيانداز من از روى آنها خانهٔ شما را پيدا مى‌کنم.
بعد ديو از نظر احتياط يک گلوله آتش داخل خرماها گذاشت تا اگر پيرمرد خرماها را نخورد آتش جيبش را سوراخ کند و خرما روى زمين بريزد و او بتواند خانهٔ پيرمرد را پيدا کند.
پيرمرد از ديو خداحافظى کرد و به شهر رفت. خريد کرد و به‌خانه‌شان برگشت اما در مورد ديو و شرط و شروطش چيزى به دخترانش نگفت. صبح روز بعد ديو هر چه انتظار کشيد از پيرمرد خبرى نشد. طرف‌هاى غروب رد خرماها را گرفت و آمد در خانهٔ پيرمرد. در را زد دختر بزرگ در را باز کرد و تا ديو را ديد ترسيد و پيش پدرش رفت و گفت يک ديو آمده و با شما کار دارد.
پيرمرد آمد و ديد همان آه است. آه گفت: مگر تو به من قول نداده بودي؟ پيرمرد گفت: چرا حالا هم سرقولم هستم. بعد به دختر بزرگش گفت: تو بايد زن اين مرد بشوي. دختر ديد نمى‌تواند حرفى روى حرف پدرش بزند ناچار از خانواده خداحافظى کرد و همراه ديو رفت.
رفتند و رفتند تا کنار رودخانه رسيدند. ديو گفت: بيا پشت من سوار شو چشم‌هايت را ببند هر وقت گفتم چشم‌هايت را باز کن. تا من دستور نداده‌ام هيچ کارى نمى‌کني.
دختر بر پشت ديو سوار شد و چشم‌هايش را بست. ديو پريد وسط رودخانه رفتند و رفتند تا به قلعهٔ ديو رسيدند ديو گفت: حالا چشم‌هايت را باز کن. دختر ديد وارد يک قلعهٔ خيلى بزرگ شده‌اند.
شب شد ديو گفت: من آبگوشت بار گذاشته‌ام سفره را پهن کن غذا را هم بياور بخوريم. دختر دستور او را اجراء کرد ولى اولين لقمه را که به دهان گذاشت فهميد غذا از گوشت آدميزاد درست شده گفت: من نمى‌خورم اين گوشت آدميزاد است.
ديو گفت: بايد بخورى والاّ ترا تبديل به سنگ مى‌کنم. هرچه ديو اصرار کرد دختر لب به غذا نزد.
ديو خشمگين شد. دست دختر را گرفت و او را برد توى يک اطاق و تبديل به سنگ کرد. يک هفته گذشت ديو آمد دم در خانهٔ پيرمرد. در را زد. پيرمرد در را گشود. ديو گفت: دخترتان تنهاست مى‌خواهم يکى از خواهرهايش را ببرم پيشش تا از تنهائى درآيد.
پيرمرد گفت: اشکالى ندارد. دختر وسطى خوشحال و شادمان رخت‌هاى تازه‌اش را پوشيد و همراه ديو رفت. ديو مثل خواهر بزرگ، او را هم از طريق رودخانه به درون قلعه برد. ظهر بود. ديو گفت: من ناهار آبگوشت پخته‌ام. برخيز و سفره را پهن کن غذا را بياور.
دختر بساط ناهار را آماده کرد لقمه اول را که خورد فهميد گوشت آدم است. شروع کرد به گريه کردن. ديو گفت: بايد اين غذا را بخورى وگرنه تو را هم مثل خواهرت تبديل به سنگ مى‌کنم.
دختر از خوردن امتناع کرد و همين جور يک‌ريز گريه مى‌کرد آخر سر ديو عصبانى شد. برخاست و او را به داخل اطاق بزرگ بُرد و تبديل به مجسمه سنگى کرد.
يک هفته گذشت. ديو، اول صبحى باز رفت دم خانهٔ پيرمرد. در را که باز کردند به پيرمرد گفت: دخترها بى‌تابى مى‌کنند. آمده‌ام خواهرشان را ببرم که بيشتر بهشان خوش بگذرد. پيرمرد گفت: لااقل يکى‌شان را مى‌آوردي، بعد ديگرى را مى‌بردى ديو گفت: دفعه ديگر هر دوتايشان را برمى‌گردانم. دختر سوم که اسمش جيران بود خودش را آماده کرد و با ديو راه افتادند. رفتند و رفتند تا کنار رودخانه رسيدند. ديو به او گفت: بر پشتم سوار شو. چشمهايت را ببند وقتى رسيديم باز کن. جيران همين‌ کار را کرد تا به قلعه ديو رسيدند.
جيران ديد خبرى از خواهرهايش نيست به ديو گفت: خواهرهايم کجايند؟ ديو تمام ماجرا را گفت جيران شروع کرد زار زار گريه کردن. ديو حوصله‌اش سر رفت پاشد و از قلعه بيرون رفت.
جيران پس از گريه‌هاى فراوان به فکر فرو رفت. بايد کارى مى‌کرد تا زنده مى‌ماند وگرنه ديو او را هم مثل خواهرهايش تبديل به سنگ مى‌کرد. جيران يواشکى از قلعه بيرون آمد. پيرزن چوپانى آن دور و برها مى‌پلکيد. جيران نزد او رفت و پرسيد: شما صاحب اين قلعه را مى‌شناسيد؟ پيرزن سرى تکان داد و گفت: بله اسمش آه است و آدم‌خوارى مى‌کند.
جيران ماجراى دو خواهر را براى پيرزن تعريف کرد. پيرزن گفت: من راه‌حلى يادت مى‌دهم تا نتواند تو را سنگ کند. جيران پرسيد: يعنى چکار کنم؟
پيرزن گفت: من يک گربه دارم آن را به تو مى‌دهم شما کيسه‌اى بدوزيد و از گردنتان آويزان کنيد ته کيسه سوراخ باشد وقتى ديو گفت از اين گوشت‌ها بخوريد لقمه را نزديک دهانتان ببريد. بعد آن را توى کيسه بى‌اندازيد لقمه از ته کيسه بيرون مى‌افتد يواشکى آن را به گربه بدهيد. اينجورى جانتان در امان خواهد بود. جيران خوشحال شد. از پيرزن تشکر کرد و گربه را برداشت و به قلعه آمد.
ظهر که ديو آمد گفت: زود باش بساط ناهار را آماده کن، جيران سفره را پهن کرد ديو گفت: تو هم بخور.
جيران لقمه را برمى‌داشت دم دهانش مى‌برد و بعد به آهستگى آن را داخل کيسه مى‌انداخت بعد يواشکى با دست ديگرش لقمه را جلوى گربه مى‌انداخت و حسابى اداى غذا خوردن در مى‌آورد. ديو خيلى خوشش آمد گفت: تو دختر عاقلى هستى من کارى به تو ندارم فقط بايد هر روز غذاى مرا آماده کنى با من غذا بخورى در کار من هم مداخله نکني.
جيران گفت: چشم.
يک هفته گذشت ديو به جيران اعتماد پيدا کرده بود يک روز پس از خوردن ناهار گفت: من وقت خوابيدنم رسيده است. هفت سال مى‌خوابم پس از هفت سال بيدار مى‌شوم و هفت سال بعدى را تماماً بيدار هستم. سرش را روى زانوى جيران گذاشت و به‌خواب رفت.
پس از چند ساعت جيران ديد ديو کاملاً در خواب است و هيچ‌ حرکتى نمى‌کند. پيش خود گفت: 'حالا بهترين فرصت دستم آمده تا سر از کار ديو در بياورم'
ديو کليدهاى کليهٔ اطاق‌هاى قلعه را به موهايش بسته بود. جيران قيچى آورد و موهاى ديو را بريد و کليدها را برداشت. خوشحل و شنگول از اطاق بيرون رفت. در اولين اطاق را باز کرد يک دکان بزّازى درست و حسابى است. پيرمردى هم نشسته، گريه مى‌کند. پرسي: عمو چى شده؟ چرا گريه مى‌کني؟ پيرمرد با تعجب گفت: تو کى هستي؟ الان ديو مى‌کُشدت. جيران گفت: نترسيد، حالا به من بگوئيد شما کى هستيد؟ پيرمرد گفت: من بزّازم ديو مرا اينجا زندانى کرده است. جيران به بزاز گفت: اگر من تو را از اينجا نجات بدهم چه چيزهائى به من مى‌دي؟ بزاز گفت: هر جور پارچه‌اى که بخواهى به تو مى‌دهم.
جيران گفت: قبول است من چند طاقه پارچه برمى‌دارم فردا تو را همين وقت آزاد مى‌کنم. پارچه‌ها را انتخاب کرد. بزاز پارچه‌ها را بريد و به او داد.
جيران در دکان بعدى را باز کرد داخل دکان مردى نشسته بود و مشغول خياطى بود از او پرسيد: عموجان اينجا چه‌کار مى‌کني؟ مرد خياط گفت: ديو مرا به اينجا آورده تو مى‌توانى نجاتم بدهي؟ جيران گفت: البته به شرطى که اين پارچه‌هايم را برايم بدوزى فردا همين موقع نجاتت مى‌دهم.
خياط اندازه او را گرفت تا برايش پيراهنى بدوزد. جيران از آن مغازه هم بيرون آمد و در آن را بست.
دکان بعدى مال يک نجار بود جيران پرسيد: عمو کى شما را اينجا آورده؟ نجار گفت: کار ديو است. جيران گفت: اگر براى من يک چمدان چوبى بسازى تو را از اينجا نجات خواهم داد. مرد قبول کرد.


همچنین مشاهده کنید