سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

جولاه


يک روز مردى روستائى که از بيکارى و ندارى به تنگ آمده بود، با زن و بچه‌هايش خداحافظى کرد و سر به بيابان گذاشت. نزديک ظهر به دهى رسيد. وقتى از ميان ده مى‌گذشت زنى را ديد که در کنار خانه‌اى نشسته و مشغول پشم‌ريسى است.
زن تا مرد روستائى را ديد پرسيد: 'منزل خير برادر از کجا مى‌آئى و به کجا مى‌روي؟'
مرد روستائى که خيلى ناراحت بود از روى بغض و خشم گفت: 'از جهنم مى‌آيم و به جهنم مى‌روم' .
زن ناگهان گفت: 'حال که از جهنم مى‌آئى ترا به خدا از برادرم احمد خبر نداري؟'
مرد با خود فکر کرد و فهميد که وسيله درآمد خوبى پيدا کرده است. پس اخم کرد و گفت: 'اين گِل غليظ را احمد به‌سر من گرفته و تمام بدبختى‌هاى من زير سر همين برادر توست. چون به‌خاطر دويست تومن بدهى که در اين دنيا داشته الان در جهنم او را آويزان کرده‌اند و مى‌خواهند با ساطور از وسط دونيمه‌اش بکنند؛ او هم مرا فرستاده تا برايش فکرى بکنم.'
زن دو دستى بر سر خود کوبيد و نالان به‌طرف خانه دويد و زود دويست تومن که پس‌انداز سال‌ها زحمتشان بود آورد و به‌ مرد روستائى داد تا زودتر به برادرش در جهنم برساند.
مرد روستائى خوشحال به راه افتاد و نزديک عصر به دهى رسيد و به خانهٔ جولاهى وارد شد. اما از آن طرف بشنو. وقتى شوهر زن به خانه آمد و حکايت دويست تومن را شنيد، فهميد که بر سر زنش کلاه گشادى گذاشته‌اند و او را گول زده‌آند. پس بر اسبش سوار شد و پرسان پرسان به‌دنبال مرد رفت.
مرد روستائى که از پنجره خانه جولاه بيابان را نگاه مى‌کرد ناگهان سوارى را ديد که گرد و خاک‌کنان نزديک مى‌شود. قضيه را فهميد و فوراً به جولاه گفت: ‌ 'راستى خبر دارى که دختر پادشاه مريض شده و حکيمان گفته‌اند که فقط جگر يک جولاه براى او خوب است؟ الان يک سوار تاخت‌زنان به اين سو مى‌آيد.'
جولاه از ترس از پشت دستگاه بلند شد و به طويله رفت و در گوشه‌اى خود را پنهان کرد. مرد به پشت دستگاه جولاهى نشست. سوار از مردم روستا سراغ روستائى را گرفت و به خانهٔ جولاه وارد شد و مردى را در پشت دستگاه ديد و پرسيد: 'کسى تازگى به اين خانه وارد شده است.'
مرد روستائى گفت: 'بله مردى است که الان در طويله پنهان شده'
شوهر زن ساده‌لوح به طويله رفت و به جستجو مشغول شد و با فندکى که همراه داشت به تمام سوراخ‌سنبه‌هاى طويله سرکشيد و ناگهان در گوشه‌اى جولاه را ديد و گفت: 'آها'
جولاه فرياد کشيد: 'آها و زهرمار! آها درد پدرم! آن‌طور داد مى‌زنى آها که انگار جولاه پيدا کرده‌اي! تازه مگر فقط من جولاه هستم. صدتا جولاه اين دورو برها است. تو فقط مى‌خواهى جگر مرا ببري؟'
مرد از حرف‌هاى جولاه به فکر فرو رفت و گفت: 'خالو بيا بيرون. ببينم قضيه از چه قرار است؟'
اما از مرد فريبکار بشنو که تا ديد سوار به طويله رفته بلند شد و دستگاه جولاهى را برداشت و سوار بر اسب شد و فرار کرد.
جولاه و شوهر زن ساده‌لوح از طويله بيرون آمدند و ديدند که روستائى اسب و دستگاه جولاهى را برداشته و رفته است.
مرد به جولاه روى کرد و گفت:
'همهٔ اين بدبختى‌ها در اثر نادانى زن من بود'
و قصه را براى جولاه بيان کرد و پاى پياده به ده خود برگشت.
- جولاه (قصه جولاه)
- افسانه‌ها و متل‌هاى کردى - ص ۳۰
- گرد‌آورنده: على‌اشرف درويشيان
- نشر روز، چاپ دوم
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید