سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تعبیر خواب


چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت: خواب ديده‌ام مى‌خواهم بروم ببينم تعبيرش چيست. بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: کجا مى‌روي؟ گفت: مى‌خواهم بروم خوابم را تعبير کنم. يکى از آنها که نامش جواد بود گفت: من يک گاو شيرده دارم، آن را به تو مى‌دهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندى را خبر کردند. و آخوند دعائى خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو اين يکى را داد به آن. جواد چوپان راهى شهر شد وقتى به آنجا رسيد رفت بالاى سر در طويله پادشاه پنهان شد. با خودش گفت روزها بيرون مى‌روم و شب‌ها همين جا مى‌خوابم.
دختر پادشاه عاشق جوان زيبائى شده بود به نام جواد قناد. پادشاه هم همهٔ خواستگاران دختر را رد مى‌کرد. روزى دختر پادشاه به جواد قناد گفت: من امشب دو تا اسب بادى و مقدارى لوازم و پول و طلا مهيا مى‌کنم. تو نيمه شب نزديک سر در طويله قصر بيا تا با هم فرار کنيم. جواد قناد قبول کرد. دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دو تا اسب بادى حاضر کنند، خودش هم يک خورجين پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نيمه شب به‌طرف سر در طويله حرکت کرد، اما ترس توى دلش ريخت و با خودش گفت: اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد مى‌دهد. برگشت به خانه‌اش. نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: جواد خان. جوابى نيامد. دختر نزديک‌تر رفت و گفت: جواد خان. جواد چوپان پيش خودش گفت: عجب ... دختر پادشاه اسم مرا از کجا مى‌داند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان.
جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بيا تا برويم. جواد سوار يکى از اسب‌ها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتى گذشت. دختر ديد صدائى از جواد خان در نمى‌آيد گفت: چرا زبانت بند رفته، ديگر از خاک پدرم دور شده‌ايم. قدرى ديگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد ديد به‌جاى جواد قناد، يک مرد کثيف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پى او مى‌آيد. نهيب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدي؟ جواد چوپان گفت: خودمت مرا صدا زدى و گفتى بيا. دختر ديگر روى برگشت نداشت از اسب پياده شد و روى سبزه‌ها نشست و پيش خود فکر کرد که بهتر است اين مرد را امتحان کنم. يک سکه توى جامى گذاشت و گفت: برو اين جام را پر از آب کن و بياور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمهٔ آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد اما سکه و سنگ‌هاى قيمتى در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکه‌ها و سنگ‌ها و جام را از آن پر کرد و برگشت.
دختر ديد جواد جام را پر از سنگ‌هائى کرده که با هر دانه‌اش مى‌شود مملکتى را خريد. گفت: اى پدرسوخته اين سنگ‌ها را از کجا آوردي؟ جواب داد: از توى چشمه. دختر گفت: باز هم هست؟ جواب داد: ديگر تمام شد. دختر گفت: بيا برو و خانه‌اى براى من بخر که تميز باشد. غلام و کنيز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسيد به در دکان يک کفش‌دوز. مرد کفش‌دوز از جواد پرسيد: چرا اين طرف و آن طرف مى‌گردي؟ جواد گفت: مى‌خواهم براى دختر پادشاه، خانه‌اى تميز با نوکر و کنيز بخرم. کفش‌دوز آنها را برد به خانه‌اى که مى‌خواستند. دختر و جواد وسايلشان را چيدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسى کردند. روزى دختر به جواد گفت: ما بايد با پادشاه اين شهر رابطه داشته باشيم. آن وقت شروع کرد به ياد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. اين کار هفت روز و هفت شب طول کشيد. به پادشاه خبر دادند که مردى مى‌خواهد به ديدنش برود.
موقعى که جواد با غلامانش مى‌خواست به دربار پادشاه برود. دختر يک سکه گران‌قيمت به‌دست يکى از غلامان داد و گفت موقعى که برمى‌گرديد اين را به کسى مى‌دهى که کفش‌هاى جواد خان را جفت مى‌کند و جلوى پايش مى‌گذارد. جواد خان از جلو و غلام‌ها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. درباريان جلوى جواد تعظيم کردند. پادشاه جلوى پايش برخاست. جواد رفت جاى او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روى يک صندلى نشست. بعد دستور قليان داد. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشيد که آتش قليان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلام‌ها به دنبالش بيرون آمدند. سکه را به دربان که کفش‌هاى جوادخان را جلوى پايش جفت کرده بود دادند و رفتند.
پادشاه به وزير گفت: عجب مرد ثروتمندى بود. وزير گفت: اين‌جور که مى‌گوئيد، نبود. يک چوپان بود. پادشاه گفت: نه، معلوم بود ثروتمند است. مثل اينکه چيزى هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند. دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سکه به اندازه نصف مملکتش مى‌ارزد. پادشاه گفت: ديدى گفتم ثروتمند است. وزير گفت: نه، اين‌جور هم نيست. من تدبيرى دارم. بهتر است سراغ او بفرستيم و بگوئيم سه تا ديگر از اين سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشهٔ تختش بگذارد. پادشاه فکر وزير را پسنديد. غلامى را صدا زد تا پيغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جوادخان رفت و پيغام پادشاه را رساند. جوادخان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برايتان مى‌فرستم. غلام رفت، دختر وقتى فهميد پادشاه چه پيامى داده و جواد چه جوابي، گفت اى چوپان پدرسوخته، چرا اين وعده را دادى حالا من از کجا سه طبق سکه بياورم. گفت: غصه نخور من مى‌آورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسيد.
ديد چشمه پر از آب است و عکسى توى آب چشمه افتاده است که 'نه بخورى و نه بپاشى فقط سيل (سير، تماشا) جمالش کني.' اين طرف و آن طرف را نگاه کرد ديد کسى نيست. عاقبت چشمش به بالاى درخت افتاد و ديد بالاى درخت دخترى نشسته است مثل يک تکه ماه. دختر گفت: اينجا چه‌کار مى‌کني؟ گفت: آمدم سکه ببرم، اما سکه‌اى نيست. گفت: غصه نخور من هر قدمى که برمى‌دارم سيصد تا از آن سکه‌ها زير پايم بيرون مى‌آيد. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زيبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: اى پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم اين ديگر کيست که با خودت آورده‌اي؟ جواد گفت: اين دختر هر قدمى که برمى‌دارد سيصد تا از آن سکه‌ها را از زير پايش بيرون مى‌آيد. دختر پادشاه با دختر پرى‌زاده خيلى دوست شد. دختر چند قدمى راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و براى پادشاه فرستاد. وزير باز فکر ديگرى کرد و گفت بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد، گل قهقهه در اين دنيا پيدا نمى‌شود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنيا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهديد کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستى خانمانت را بر باد مى‌دهم.
وقتى دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مى‌فرستم. دختر پادشاه وقتى فهميد پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابى داده گفت: اى چوپان پدرسوخته زندگى مرا تو به باد فنا دادي. دختر پرى‌زاد به جواد گفت: مى‌روى صد قدم بالاتر از چشمه‌اى که مرا ديدي. آنجا کنار يک درخت چنار چشمه‌اى است. به‌هيچ طرف نگاه نمى‌کني. زود دستت را مى‌کن زير کحم (قسمت سنگ‌چين مظهر قنات و دهانهٔ چشمهٔ.) چشمه، آنجا شيشه‌اى هست که شيشهٔ عمر ديو است. آن را بر مى‌دارى و نگاه مى‌کنى به بالاى درخت. دخترعمومى من آنجا نشسته به او مى‌گوئى که دخترعمويت منزل ما است. اگر گفت که مگر دخترعموى من نمى‌داند که من اسير نره ديو هستم، شيشهٔ عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اينجا بياور.او هر قهقه‌اى بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش مى‌ريزد.
جوادخان سوار اسب شد و همه کارهائى که دختر پرى‌زاد گفته بود انجام داد. ديو مى‌خواست به آنها حمله کند که جواد شيشه عمرش را به زمين زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و به‌خانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دخترى که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد. اما وقتى فهميد که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش مى‌ريزد با او دوست شد. از گل‌هائى که از قهقهه دختر درست مى‌شد، سه طبق پر کردند و براى پادشاه فرستادند. دختر دومى نامه‌اى هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق براى پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاى ما خوب است شما هم همراه وزير فردا به ديدن ما بيائيد.
فردا صبح، پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب دادند: بايد شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد.
- تعبير خواب
- قصه‌هاى ايرانى - جلد دوم - ص ۸۲
- سيد ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير - چاپ اول ۱۳۵۳
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید