سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تقدیر (۲)


روزى 'سى‌مرغي' در آسمان پرواز مى‌کرد و براى خود از اين سو به آن سو مى‌رفت، تا آنکه در ميان چمن‌زارى قصرى ديد که تا آن روز نديده بود. به قصر فرود آمد و داخل آن شد و چندى نگذشت در گوشه‌اى از قصر مردى را با موهاى انبوه نشسته ديد. بيشتر که پيش رفت او را شناخت. سلام کرد و گفت: 'اى پيامبر امروز سخت مشغول نوشتن هستي، و حالا وقت آن رسيده است بگوئى براى چه اين‌قدر مى‌نويسي؟' . پيامبر پاسخ داد: 'اى سى‌مرغ من تقدير را مى‌نويسم.'
سى‌مرغ پرسيد: 'ممکن است مرا هم باخبر کنى که تقدير چه کسى را در نوشتن داري!' . پيامبر گفت: 'اى سى‌مرغ تقدير پسر مشرق زمين و دختر مغرب زمين را مى‌نويسم.' سى‌مرغ گفت: 'اى پيغمبر بگو آنها چند ساله هستند؟' . پيامبر گفت: 'اى سى‌مرغ آنان هنوز در پشت پدر و در کمر مادر هستند!' . سى‌مرغ گفت: 'پس اى پيامبر اين چه تقديرى است که مى‌نويسي؟' . پيامبر گفت: 'کار من همين است.' و سى‌مرغ از قبول آنچه پيامبر مى‌گفت طفره مى‌رفت.
تا آنکه پيامبر گفت: 'حالا سى‌مرغ بگذار بنويسم تا ببينم خدا چه خواهد کرد.'
چندى گذشت و سى‌مرغ باخبر شد زن پادشاه مغرب زمين دخترى زائيده است. با خود گفت: 'دختر را مى‌دزدم تا ببينم بقيهٔ پيش‌بينى پيامبر چه خواهد شد.'
سى‌مرغ در آسمان بود که ديد دختر پادشاه مغرب زمين را در حوضى شستشو مى‌دهند. بال به زير گرفت و پائين آمد و دختر را از دست کنيزان رُبود و با خود برد. کنيزان از فرط ناراحتى به سر زدند و به‌سوى پادشاه دويدند و گفتند سى‌مرغ چه کرد. پادشاه دستور داد تا تيراندازان به سراغ سى‌مرغ بروند، و چون از آنان کارى برنيامد و سى‌مرغ رفته بود از راه باز ماندند و برگشتند. پادشاه تن به رضا داد و گفت تقدير چنين باد که پيش آمده است.
سى‌مرغ دختر را به جنگلى برد که در آن ساکن بود، و از آن پس چون دايه‌اى به بزرگ کردن دختر پرداخت.
و اما بشنويم از سوى ديگر که در همان زمان پادشاه مشرق زمين وضع حمل کرد و پسرى زائيد. دختر در جنگل و پسر در شهر بزرگ شدند. گذشت و گذشت تا آنکه پادشاه مشرق زمين بيمار شد و وزير خود را که تاکنون از او خيانتى نديده بود، فراخواند و گفت: 'ممکن است ديگر نتوانم به زندگيم ادامه دهم، و چون فرزندم هنوز به سن هيجده سالگى نرسيده، تو پس از من تا او به سن قانونى برسد حکومت کن!' .
چندى بعد پادشاه درگذشت و وزير انجام امور مملکت را در دست گرفت. گذشت و گذشت تا پسر پادشاه به سن هيجده سالگى رسيد، و وزير پيمانى را که شاه با او بسته بود، به‌ياد داشت. وزير در پى پسر پادشاه فرستاد و داستان وصيت پدر باز گفت، و از او خواست تا کار سلطنت را قبول کند. پسر گفت: 'اى وزير تا دنيا را نگردم و از جهان سر درنياورم، هرگز دل به سلطنت نخواهد داد.' .
وزير هرچه پافشارى کرد پسر پادشاه نپذيرفت، و دست آخر بار بربست و راهى سفر شد. در اين ميان پسر وزير هم خواست با او سفر کند.
آن دو به راه افتادند و آن‌قدر رفتند و رفتند تا خسته شدند، و در جائى‌که ديگر رمقى برايشان نمانده بود پسر وزير گفت: 'بيا تا بازگرديم!' . پسر پادشاه گفت: 'من به راه ادامه خواهم داد تو مى‌توانى روى به پشت کني.' . پسر وزير همين که خواست برود پسر پادشاه از اسب خود که خسته بود پائين آمد و گفت: 'اين مرکب ديگر به‌کار من نمى‌آيد، او را باز بگردان، براى آنکه در ادامهٔ اين راه نه آب است نه علف، و نهايت تلف خواهد شد.'
پسر وزير چون به پيش پدر درآمد داستان باز بگفت و وزير گفت: 'او هم خسته خواهد شد و ادامه نتواند داد.'
پسر پادشاه مشرق زمين رفت و رفت تا به ويرانه‌اى رسيد. چندى در ويرانه استراحت کرد و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به درخت پُر ميوه‌اى رسيد. درخت فرياد مى‌زد: 'آى رهگذران کجائدي، بيائيد و ميوهٔ مرا بخوريد!' . پسر در تعجب شد و گفت: 'بايد به سرزمين جادو رسيده باشم' . درنگ نکرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا باز به درختى ديگر رسيد. درخت پر ميوه بود و حرف نمى‌زد. پسر با خود انديشيد: 'اين چه رازى است آن درخت فرياد برآورده بود بيائيد ميوه‌هاى مرا بخوريد، و اين يک چنان آرام و خاموش است که آن سرش ناپيداست!' . و بالاخره به اين نتيجه رسيد، باز در سرزمين جادو قرار دارد.
جوان خسته بود و فکر و خيال فراوان کرد و با خود گفت: 'هرطور شده بنشينم و قدرى استراحت کنم.' . نشست و مدتى بر درخت تکيه داد و بعد بلند شد و بى‌هيچ اتفاقى از درخت دور شد. رفت و رفت تا در سر راهش با سگ سفيدى رو به‌رو گرديد که حامله بود و بچه‌هايش در شکمش سر و صدا به راه انداخته بودند. با خود گفت: 'اين چه رازى است بچه‌هايش به دنيا نيامده سر و صدا راه انداخته‌اند؟'
پسر پادشاه از رمز و راز سرزمينى که در آن پا به راه نهاده بود سر در نمى‌آورد و با شگفتى از خود مى‌پرسيد: 'راستى اينجا کجاست؛ اين از آن دو درخت، يکى به حرف و ديگرى خاموش، و اين از سگى که هنوز نزائيد بچه‌هايش در شکمش به داد و فرياد افتاده‌اند!' . در اين فکر و خيال‌ها بود که احساس تشنگى کرد، و چندى نگذشت به سر چاهى رسيد، و ديد پيرزنى از چاه آب مى‌کشد. گفت: 'مادر تشنه‌ام، و اگر زحمتى نيست قدرى از آب کوزه‌ات بده تا بنوشم.' پيرزن گفت: 'بگذار اول کوزه‌ام را آب کنم تا بعد به تو آب بدهم!' . پسر پادشاه گفت: 'باشد' . اما کمى که حواسش سرجايش آمد مشاهده کرد پيرزن مدام با سطل آب از چاه مى‌کشد و در کوزه مى‌کند، و کوزه پُر نمى‌شود! جوان از اينکه پيرزن به او آب بدهد نااميد شد و راهش را گرفت تا برود. پيرزن گفت: 'کجا' . گفت: 'تو به من آب ندادي، منهم به راه خود ادامه مى‌دهم!' . پيرزن گفت: 'آخر تا اين کوزه پُر نشود نمى‌توانم به تو آب دهم.' . جوان گفت: 'چهل سطل ديگر هم در کوزه‌ات بريزى ممکن است پُر نشود!' . پيرزن گفت: 'درست گفتي، تا کوزه‌ام پُر نشود به تو آب نخواهد داد.' . پسر پادشاه از آنجا دور شد.
پسر پادشاه باز رفت و رفت تا به جائى رسيد که بسيار سبز بود و آب فراوان داشت. و در آنجا شترى مى‌چريد، اما شتر آن‌قدر لاغر بود که دل جوان به حال او سوخت. جوان به راه ادامه داد و باز آن‌قدر رفت تا به دشتى رسيد که مردى کمر بسته با داس گندم درو مى‌کرد و توجه نداشت که گندم‌ها نارس و يا رسيده است. با خود گفت: 'به‌ حتم ديوانه است!' . پسر پادشاه پيش رفت و از او پرسيد: 'براى چه اين‌گونه درو مى‌کني، رسيده و نارس برايت فرق نمى‌کند.' . مرد روى تُرش کرد و با خشونت گفت: 'از سر راهم کنار برو و گورت را گم کن وگرنه با همين داس تو را هم درو مى‌کنم!' . پسر پادشاه رگ غيرتش بالا آمد و سر جاى خود ايستاد. مرد گفت: 'گفتم که برو، و تازه مگر مى‌خواهى چه چيزى را بفهمي، من مأمور از جانب کسى هستم که دست هيچ‌کس به او نمى‌رسد. حالا برو و ديگر سئوال نکن!' .
جوان باز به راه خود ادامه داد تا به پيرمردى رسيد که مشغول به‌کار بود. سلام کرد و گفت: 'اى پدر از وضع اين سامان سر درنمى‌آورم، و به راستى دچار نگرانى هستم، اگر برايت ممکن است شب را به من جائى بده تا صبح زحمت کم کنم.' . مرد پير گفت: 'باشد، تو مهمان هستي، و مهمان هم هديه خداست.'
مرد پير از کار دست کشيد، و در حالى‌که عصازنان حرف مى‌زد با پسر پادشاه مشرق زمين به سوى خانهٔ خود به راه افتاد. در را پيرزنى به روى آنان باز کرد، و تا چشمش به آنها افتاد گفت: 'اى مرد غذاى خودت زورکى است حالا مهمان هم آورده‌اي!' . و از درست کردن غذاى اضافى سرباز زد.
مرد پير غذاى خود را با پسر قسمت کرد، و بعد جا انداخت و کنار جوان به خواب رفت. سپيده سرنزده پسر پادشاه و پيرمرد از خواب بيدار شدند و مرد پير از جوان پذيرائى کرد. پسر پادشاه مهر پيرمرد را به دل گرفت و با خود گفت: 'بهتر است هرچه مرا در راه پيش آمد، با او در ميان گذارم.' . و بعد فکر کرد: 'از کجا معلوم پيرمرد هم از ديار پريزادان و جادوگران نباشد!' . در همين حال بد به دل راه نداد و خطاب به پيرمرد گفت: 'اى پدر سفرى بس دشوار پيش‌رو داشتم، و در راه چه چيزهائى که نديدم.'


همچنین مشاهده کنید