سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد (۱)


تاجرى بود، زنى داشت. يک روز زن مى‌خواست نمک بکوبد، همين‌که دسته هاون را روى نمک‌ها کوبيد، ته هاون گردتا گرد درآمد. شب ماجرا را براى تاجر تعريف کرد. تاجر گفت:
اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش. خرجى چهل روز زن را به او داد. صبح پاشد از زن حلاليت طلبيد و رفت به سوى بيابان. در راه از دکان کله‌پزي، يک کله و دو تا پاچه پخته و از نانوائى نان خريد. پاچه‌ها را خورد و کله را لاى نان پيچيد و گذاشت توى خورجينش و از دروازدهٔ شهر بيرون رفت. دو فرسخ که از شهر دور شد، ديد غلام‌هاى شاه تو بيابان مثل اينکه دنبال چيزى مى‌گردند. يکى از غلام‌ها از تاجر پرسيد: کجا مى‌روي؟ تاجر گفت: خودم هم نمى‌دانم تا چه پيش آيد. بعد از آنها پرسيد: شما دنبال چه مى‌گرديد؟ گفتند: پسر پادشاه گم شده، از مردم سئوال مى‌کنيم، شايد خبرى از او داشته باشند. تاجر خواست يک مقدار از کله را به آنها بدهد، بخورند. همينکه در خورجين‌اش را باز کرد، مأمورها ديدند سر پسر پادشاه تو خورجين تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت: من اصلاً پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اين اقبال من است که از من برگشته. مأمورها سر پسر پادشاه را به‌همراه مرد به دربار بردند. پادشاه دستور داد سر تاجر را از بدنش جدا کنند. تاجر التماس مى‌کرد او را نکشند. مى‌گفت: من پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اقبال از من برگشته و اين از قدرت خداست. وزير از پادشاه خواهش کرد تاجر را نکشد. او را چهل روز زندانى کند. اگر پسر پيدا نشد، آن‌وقت سر او را ببرد.
پادشاه قبول کرد. مرد تاجر را به زندان بردند. تاجر نشانى منزل خود را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد. تاجر به او گفت: هر وقت توى خانه چيزى از دستت افتاد و نشکست مرا خبر کن. چهل روز مرد تاجر در زندان ماند. روز چهلم زن تاجر شيشه سرکه از دستش افتاد و نشکست. فورى به زندان رفت و به شوهرش خبر داد.
روز چهل و يکم بود که شاه دستور داد تاجر را بياورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشيد، اقبال به من رو آورده، پشيمان مى‌شويد. اما شاه عصبانى بود و به جلاد گفت او را بکشد. درست موقعى که جلاد مى‌خواست سر تاجر را ببرد، از دم در فرياد زدند: نکشيد! شاهزاده آمد. شاه از ديدن پسر خود تعجب کرد. تاجر گفت: قبله‌عالم، بگوئيد خورجين مرا بياورند. وقتى خورجين تاجر را آوردند، ديدند نان سنگک و کله گرم توى آن است. شاه از وزير حکايت را پرسيد. وزير گفت: اين نشان قدرت خداست. پادشاه دستور داد خلعتى به تاجر دادند و او را آزاد کردند.
- تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد
- قصه‌ەاى مشدى گلين خانم - ص ۳۶۵
- گرد‌آورنده: ل. پ. الون ساتن
- ويرايش اولريش مارتسولف، آذر امير حسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
(کتاب: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد سوم-على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید