سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تسبیح گرانبها


روزى پادشاهى با وزيرش از راهى مى‌گذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزير پياده بود. در راه يک تسبيح گرانبها پيدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را ديده بودند، نمى‌دانستند چه کسى بايد صاحب آن باشد. پادشاه گفت: 'تسبيح را من ديده‌ام مال من است.' وزير گفت: 'من آن را از زمين برداشته‌ام و بايد مال من باشد.'
بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام يک داستان يا خاطره تعريف کنند. داستان هرکدام جالب‌تر بود، تسبيح مال او باشد.
اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پيش به من خبر دادند که در شهر عده‌اى دزد پيدا شده‌اند و به خانه‌ها و اموال مردم دستبرد مى‌زنند. عده‌اى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ اين قضيه تحقيق کنند و دزدان را گير بياورند. ليکن مدت‌ها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پيش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل مى‌پوشيدم و شب‌ها به نقاط مختلف شهر سرکشى مى‌کردم. يک شب لباس درويشى پوشيدم و با کشکولى پر از طعام و يک تبرزين، بيرون رفتم. هم‌چنان که در اطراف شهر گردش مى‌کردم، به خرابه‌اى رسيدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مى‌کردند. با آنها طرح دوستى ريختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقيقه‌اى نگذشت که با هم نان و نمک خورديم و صميمى شديم. از من خواستند که برايشان فال بگيرم. از کتابى که همراه داشتم برايشان فال گرفتم. گفتم نتيجه‌اش بسيار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصميمى که گرفته بودند، تشويق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا ديدند، اقرار کردند که مى‌خواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم.
در راه که مى‌رفتيم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعريف کردند. نفر اول گفت: 'هنر من اين است که به زبان حيوانات آشنائى دارم.' دومى گفت: 'من مى‌توانم با يک اشاره همه قفل‌هاى بسته را باز کنم.' سومى گفت: 'من اگر طفلى را در گهواره ببينم، بعد که بزرگ شد به‌هر صورتى که تغيير شکل بدهد باز هم او را مى‌شناسم.'
از من پرسيدند: 'اى قلندر تو چه هنرى داري؟' گفتم: 'من اگر به کسى خشم بگيرم و دست راستم را به ريشم بکشم، دليل اين است که طرف را بخشيده‌ام، ولى اگر دست چپم را به ريشم بکشم علامت اين است که طرف بايد با اين تبرزين کشته شود.'
البته هنر من در مقايسه با آنچه دزدان داشتند بى‌اهميت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقيقه بعد در نزديکى قصر پادشاه بوديم. هنوز چند قدم تا پاى ديوار قصر فاصله داشتيم که يکى از سگ‌هاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسيديم: 'تو که به زبان حيوانات آشنائى داري، اين سگ چه مى‌گويد.' گفت: 'مى‌گويد اينها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اينکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!'
دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرف‌هاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من يک درويش دوره‌گرد بيش نيستم و به راه خود ادامه داديم تا به‌هر کيفيتى بود به خزانهٔ جواهرات رسيديم.
دزد دوم با اشاره، قفل‌ها را باز مى‌کرد و ما جلو مى‌رفتيم تا به اتفاق وارد خزانه شديم. مقدار زيادى از جواهرات را در کيسه‌هائى که همراه داشتيم ريختيم و بدون آنکه کسى ما را ببيند به خانه برگشتيم و آن را در گوشه‌اى زير خاک پنهان کرديم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بين خودمان تقسيم کنيم.
فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقيقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سياست فارغ شدم، دستور دادم عده‌اى به خرابه رفتند و دزدان را دستگير کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: 'پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ريشتان بکشيد؟' با شنيدن اين حرف خنده‌ام گرفت و گفتم: 'بله به شرط آنکه شما هم قول بدهيد که دست از اين کارها برداريد و شرافتمندانه زندگى کنيد.'
دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم.
حالا نوبت وزير بود که داستان يا خاطره‌اى تعريف کند. وزير چنين گفتم: حدود بيست سال پيش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسيار کمى باريد. به اين جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقيرى بودم، در جستجوى کار و پيدا کردن يک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى ديگر را در پيش گرفتم. مدت‌ها به اين طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شب‌ها گرسنه خوابيدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر يک حاجى‌آقا زندگى مى‌کند که حاضر است براى يک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تن‌پرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنه‌ام را سير کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزى در آن شهر به‌سر بردم تا بالاخره جارچيِ حاجى‌آقا در شهر ندا در داد که: 'ايهاالنّاس، فردا صبح مى‌توانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجى‌آقا ملاقات کنيد.'
صبح روز بعد با عجله خودم را به ميدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پيدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ايستاده بود و شرايط قرارداد را مى‌گفت. از ترس اينکه کسى پيشدستى نکند، قبل از آنکه حرف‌هاى حاجى‌آقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرايط اعلام کردم. حاجى‌آقا براى اطمينان بيشتر يکبار ديگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانه‌روز غذا، لباس و منزل خوب مى‌دهم و شما در عوض فقط يک روز هر کارى که بخواهم برايم انجام مى‌دهيد.
تعداد داوطلب‌ها زياد بود، ولى چون من زودتر از ديگران آمادگى خود را به اطلاع حاجى‌آقا رسانده بودم، مرا پذيرفت و به‌خانه برد. در منزلى که برايم فراهم کرده بود همه‌گونه وسايل راحتى آماده بود به‌طورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مى‌کردم که چه موقع اين چهل روز به پايان خواهد رسيد و چون به من خيلى خوش مى‌گذشت دعا مى‌کردم که هرچه ديرتر روزها و شب‌ها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شب‌ها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. صبح روز چهل و يکم هنوز از خواب بيدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجى‌آقا وارد شد و گفت: 'کار تو امروز شروع مى‌شود. با من بيا.'
به اتفاق حاجى‌آقا يک گله شتر و يک گاو برداشتيم و به سوى مقصدى که من نمى‌دانستم کجاست، حرکت کرديم. مدت‌ها راه رفتيم تا بالاخره به کنار دريا رسيديم. در آنجا به دستور حاجى‌آقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجى‌آقا بقيه پوست را دوخت و فقط يک سوراخ کوچک به اندازه‌اى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بيرون نيامده بودم که احساس کردم از زمين بلند شده‌ام و گوئى در هوا پرواز مى‌کنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فايده‌اى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمين گذاشته‌اند و چيزى مثل يک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مى‌زند. کمى بيشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با ديدن من به هوا پرواز کردند و من حاجى‌آقا را در پائين کوه منتظر ديدم. فرياد زدم: 'معنى اين کار چيست؟' حاجى‌آقا گفت: چيز مهمى نيست. از جواهرات بالاى کوه پائين بريز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مى‌دانم چگونه تو را پائين بياورم.'


همچنین مشاهده کنید