سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تات‌محمد لُر


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در روزگار قديم يک تات‌محمد لُرى بود که از مال دنيا چيزى کم نداشت؛ سکه‌هاى زر، گله‌ٔ گوسفند، اثاثيهٔ منزل و چيزهاى ديگر؛ اما چند تا همسايهٔ بد داشت که اين همسايه‌ها تمام دارائى او را به غارت بردند و تنها چيزى که برايش باقى گذاشتند يک گوساله بود.
اين تات‌محمد مرد باخدائى بود که هيچ‌وقت حق کسى را ضايع نمى‌کرد و تا آنجا که از دستش برمى‌آمد به ديگران کمک مى‌کرد. ولى همسايه‌هاى بد تا مى‌توانستند در حق او بدى مى‌کردند.
يک روز تات‌محمد تصميم گرفت براى آخرين بار به همسايه‌ها خوبى کند، اگر آنها هم خوب شدند که هيچ ولى اگر رفتار خود را عوض نکردند تات‌محمد هم مثل آنها رفتار کند. به‌همين خاطر به زن خود گفت: همسر عزير و دلبندم! ما از مال دنيا چيزى برايمان نمانده، بيا اين گوساله را هم بکشيم و همهٔ همسايه‌ها را مهمان کنيم و بعد از آن هر شب مهمان يکى از همسايه‌ها باشيم. زن تات‌محمد هم قبول کرد. گوساله را کشتند و با گوشت آن آبگوشت لذيذى درست کردند و همهٔ همسايه‌ها را دعوت کردند.
فرداى آن روز رفتند و درِ خانهٔ يکى از همسايه‌ها را زدند. اما همسايه که مى‌دانست تات‌محمد و زن او پشت در هستند در را باز نکرد. آنها يکى يکى در خانهٔ همه را به صدا درآوردند ولى هيچ‌کس آنها را به خانه‌اش راه نداد.
تات‌محمد که خيلى ناراحت شده بود با نااميدى به خانه برگشت و آن شب را با گرسنگى گذراندند. صبح روز بعد پوست گوساله را برداشت تا ببرد و بفروشد. در راه سه مرد را ديد که هرکدام يک کوله‌بار بر دوش خود گذاشته بودند و مى‌رفتند. تات‌محمد طورى که آن سه نفر متوجه نشوند دنبال آنها رفت، بالاخره اين سه مرد کنار چشمه‌اى نشستند و زير سايه يک درخت به استراحت پرداختند. تات‌محمد پوست گوساله را از سنگ پر کرد و رفت بالاى درخت تا ببيند اينها چه‌کار مى‌کنند.
ساعتى بعد آنها بيدار شدند و پس از خوردن عصرانه کوله‌بارها را باز کردند و کلّى سکه ريختند وسط تا تقسيم کنند. سر تقسيم اموال دزدى بين آنها حرف شد و کار آنها به دعوا کشيد. در حالى‌که دو نفر از آنها با هم گلاويز بودند سومى که ضعيف‌تر بود دست به آسمان برداشت و گفت: اى کاش خدا شما نارفيقان را سنگ کند! در همين حال تات‌محمد سنگ‌ها را از بالاى درخت بر سر آنها ريخت و هر سه نفر بيهوش شدند. تات‌محمد از درخت پائين آمد و کيسه‌هاى زر را برداشت و رفت.
وقتى به خانه رسيد متوجه شد که اين کيسه‌ها و سکه‌هاى درون آنها همه مالِ خود او بوده که قبلاً دزديده شده. تات‌محمد که از همسايه‌ها خيلى بدى ديده بود تصميم گرفت آنها را تنبيه کند براى همين همهٔ آنها را دعوت کرد و جلوى چشم همه سکه‌ها را ريخت وسط اتاق و گفت: ببينيد پروردگار عالم چه نعمتى به من بخشيده است! همسايه‌ها که از حسادت چشم‌هاى آنها چهارتا شده بود گفتند: تاته! تو چکار کردى که اين قدر مال‌دار شدي؟ گفت: از شما چه پنهان، وقتى مرا راه نداديد من هم پوست گوساله را برداشتم بردم شهر فروختم و در ازاء هر تکه از يک سکهٔ طلا گرفتم. همسايه‌هاى حسود و پرطمع همگى رفتند گاوهاى خود را کشتند و پوست آنها را به شهر بردند تا بفروشند اما در شهر هيچ‌کس به آنها نگفت خرتان به چند. همسايه‌ها که خيلى از دست تات‌محمد عصبانى شده بودند تصميم گرفتند خانهٔ تات‌محمد را آتش بزنند. تات‌محمد که پيشاپيش مى‌دانست همسايه‌ها به سراغ آن خواهند آمد آن شب را با زن خود در يک کلبهٔ کوچک در کوهستان سپرى کرد. همسايه‌هاى خشمگين به‌محض رسيدن، خانهٔ تات‌محمد را به آتش کشيدند و آن را به تلّى از خاکستر تبديل کردند.
شب بعد تات‌محمد پنهانى آمد و خاکسترهاى خانه‌ خود را جمع کرد و راهى شهر شد. در بين راه وارد يک کاروانسرا شد که چند تا تاجر مال‌دار هم آنجا بودند. يکى از تاجرها به او گفت: بار تو چيست؟ تات‌محمد گفت: اول بفرمائيد شما کى هستيد و اهل کجا هستيد تا بعد من خودم را معرفى کنم. گفتند: ما اهل فلان شهر هستيم و بارهايمان را از فلان آبادى خريده‌ايم. تات‌محمد فهميد که اينها اموال غارت‌شدهٔ او را با قيمت ارزان از دزدها خريده‌اند، گفت: بار من ماليات‌هاى فلان شهر است که براى پادشاه مى‌برم.
نيمه‌هاى شب تات‌محمد خاکسترها را برد بيرون کاروانسرا ريخت و شروع کرد به داد و فرياد که: مردم! به دادم برسيد، اينها بارهاى مالياتى پادشاه را دزديدند. تاجرها که مى‌دانستند بارها، مال دزدى است از ترس اينکه گير بى‌افتند همهٔ اموال خود را براى تات‌محمد گذاشتند و فرار کردند. تات‌محمد هم پارچه‌ها و فرش‌ها و ساير اموال آنها را که در واقع از خودش بود، برداشت و به خانه برگشت. وقتى تات‌محمد جنس‌ها را به خانه آورد همسايه‌ها جمع شدند و گفتند: اينها را از کجا آوردي؟ گفت: وقتى شما خانهٔ مرا سوزانديد من خاکستر آن را به شهر بردم و با فروش خاکسترها اين اجناس را خريدم. همسايه‌ها از حرص و طمع رفتند خانه‌هاى خود را آتش زدند و خاکسترها را به شهر بردند تا بفروشند ولى با خفت و خوارى برگشتند و اين بار تصميم گرفتند که تات‌محمد را بکشند. آنها با بيل و کلنگ افتادند دنبال او. تات‌محمد فرار کرد اما همسايه‌ها دست‌بردار نبودند. تات‌محمد رفت تا رسيد به يک رودخانه که چوپانى در کنار آن مشغول گله‌چرانى بود. خوب که دقت کرد ديد اين چوپان همان کسى است که گوسفندهاى او را دزديده. وقتى نزديک شد، چوپان که او را نشناخته بود گفت: کجا با اين عجله؟ تات‌محمد گفت: مى‌خواهند دختر پادشاه را به من بدهند ولى من نمى‌خواهم، مى‌خواهم يک چوپان ساده باشم ولى اينها به‌ زور مى‌گويند بايد داماد پادشاه شوي. چوپان طمعکار گفت: اين که کارى ندارد، تو لباس‌هاى مرا بپوش من هم لباس‌هاى تو را مى‌پوشم. تات‌محمد فورى قبول کرد و لباس‌هاى خود را عوض کرد. وقتى مردم رسيدند چوپان را به‌جاى تات‌محمد گرفتند انداختند توى رودخانه و رفتند.
وقتى همسايه‌ها رفتند تات‌محمد گله را برداشت و روانهٔ ده شد. به خانه که رسيد همه تعجب کردند و گفتند: تاته! پس تو که غرق شده بودى اين گله را از کجا آوردي؟ گفت: زير آب پر بود از گوسفند؛ من فقط توانستم همين‌قدر جمع کنم شما جوان‌تريد، برويد شايد بيشتر جمع کنيد.
همسايه‌ها با عجله به‌طرف رودخانه رفتند و به طمع گرفتن گوسفند درون آب پريدند و همگى غرق شدند.
تات‌محمد لُر پس از اينکه همهٔ دشمنان وى نابود شدند با خيال آسوده با خانه برگشت و زندگى آرامى را در کنار همسر خود آغاز کرد.
- تات‌محمد لُر
- افسانه‌هاى چهارمحال و بختيارى ص ۸۷
- گرد‌آورنده: على آسمند - حسين خسروي
- انتشارات ايل چاپ اول ۱۳۷۷
(کتاب: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد سوم-على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي))


همچنین مشاهده کنید