سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گنجشک دنبک‌زن


يکى بود و يکى نبود، يک گنجشکى بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر ديوار خانهٔ پيره‌زنى نشست. پيرزن مى‌خواست تنور را آتش کند، آتش‌گيره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهميد و گفت: 'بيا، اين خار را از پاى من درآر، تنورت را روشن کن. به‌شرطى که يک توتک کوچولو هم براى من بپزي، تا من برم جيش کنم بيام، کلام را پر از نخودچى کيشميش کنم بيام' . پيرزن گفت: 'خيلى خوب' . نان را پخت و يک توتک کوچک هم براى گنجشک پخت. يک درويشى آمد دم در، حق‌دوستى کرد. پيرزن هرچه نان بود بهش داد، نخواست گفت: 'توتک را مى‌خوام' . پيره‌زن توتک گنجشک را داد به درويش. گنجشکه آمد گفت: 'توتک من کو؟' گفت: 'دادم به درويش' . گفت: 'پس من هم اين ور ميجم، آن ور ميجم، لاوک نونت را برمى‌دارم، ميرم' . پيرزن گفت: 'همچين ميزنمت، که سال ديگه با برف بياى پائين!' گنجشکه اين‌ور جست آن‌ور جست، لاوک نون را برداشت و رفت. رسيد به يک جائي، ديد چند تا چوپان دارند شير مى‌خورند، اما نان ندارند. مى‌خواهند به جاى نان پشکل توى شير بريزيد.
گنجشکه گفت: 'من نانتان مى‌دم، به شرطى که دست نگهداريد، تا من برم جيش کنم بيام. کلام را پر از نخودچى کيشمش کنم بيام' . آنها گفتند: 'خيلى خوب' . اما وقتى که گنجشک رفت، آنها تمام نان و شير را خوردند و براى گنجشکه پشکل و شير گذاشتند. گنجشکه برگشت، گفت: 'کو، رسد من؟' گفتند: 'ايناها' (اين است) گفت: 'حالا، که براى من، شير و پشکل گذاشتيد، من هم اين‌ور ميجم، آن‌ور ميجم، قوچ گله را برمى‌دارم ميرم' . چوپان‌ها گفتند: 'آهو! همچين ميزنمت، که سال ديگر با برف بياى پائين' . اين‌ور جست آن‌ور جست، قوچ گله را برداشت و رفت. رفت - رفت تا رسيد به يک جائى که عروسى بود و گوسفند نداشتند بکشند. مى‌خواستند سگ بکشند. گنجشکه گفت: 'سگ نکشيد، تا من گوسفندتان بدهم، به شرطى که از پلو عروسى براى من نگهداريد، تا من برم جيش کن بيام، کلام را پر از نخودچى کيشمش کنم بيام' . گفتند: 'خيلى خوب' . اما، همين‌که گنجشک رفت، تمام پلوها را خوردند و ته سفره را براى گنجشک گذاشتند. گنجشکه هم گفت: 'اين‌ورميجم، آن‌ور ميجم، عروستان را برمى‌دارم ميرم' .
گفتند: 'به! همچين مى‌زنمت که سال ديگر با برف بيائى پائين' . او هم اين‌ور جست و آن‌ور جست: عروس را برداشت و رفت. رفت - رفت، تا به جائى رسيد، ديد: ميهمانى است، داماد دارند، اما عروس ندارند، گفت: 'من به شما عروس مى‌دهم، به‌شرطي، که وقتى عروسى تمام شد، عروس را پس بدهيد' . گفتند: 'خيلى خوب' . اما وقتى که برگشت و خواست عروس را ببرد، ندادند، گفت: 'من هم اين‌ور ميجم، آن‌ور ميجم دنبکتان را برمى‌دارم و ورميجم' . اين‌ور جست، آن‌ور جست، و دنبک را برداشت و ورجست. آمد - آمد، تا رسيد به سر ديوار پيره‌زن کدام پيره‌زن؟ همان پيره‌زنى که تنورش را با خارپاى اين آتش کرده بود. سر ديوار بنا کرد به دنبک زدن و خواندن، 'نان دادم، قوچ استوندم (استاندم)، دمبولى - ديمبو، دمبولى - ديمبو ... قوچ دادم، عروس اسوندم، دمبولى - ديمبو، دمبولى ديمبو ... عروس دادم دنبک اسوندم، دمبولى ديمبو، دمبلى ديمبو ... پيره‌زن سر نماز بود، نفرينش کرد. باد تندى آمد، دنبک از دست گنجشک افتاد زمين و شکست.
- به نقل از: افسانه‌هاى کهن
- فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶.


همچنین مشاهده کنید