سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کلاغ لجباز


يکى بود و يکى نبود، مردى بود اويار (آبيار)، که مال و پول زيادى داشت، يک پسر هم داشت، که مهرک نامش بود. اين پسر، يکى‌يکى‌دانه، عزير - دردانه و خيلى ساده و بى‌شيله - پيله بود. وقتي، که پا به سال گذاشت و ريش و پشم در آورد، پدرش براش يک زنى گرفت، که هم چيز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اوياره زندگى خوشى مى‌گذارند، و هر شب دور چراغش، زنش بچه‌اش و عروسش جمع مى‌شدند و سرسفره‌اش مى‌نشستند، او هم که خدائى مى‌کرد و همه هم از دل و جان فرمان پذيرش بودند، بارى روزها آمد، روزگارها رفت، ماه‌ها آمد، سال‌ها گذشت، تا اينکه اويار پير و ناتوان شد. يک شب بچه‌هاش را دورش جمع کرد و گفت: 'ما کار خودمان را در اين دنيا کرديم، نزديک است که چشممان را هم بگذاريم. مهرک به تو، مى‌گويم! بعد از من نگذار چراغ من خاموش بشود و خانهٔ من از روشنى بيفتد، ول‌خرجى نکن. ميانه‌رو باش و اگر روزى روزگارى بخت باهات ناسازگارى کرد، بيل را به‌دست بگير و بيفت تو تخم و شخم، که برکت از زمين در مياد' . چند روزى گذشت، اويار جامه تهى کرد و دنيا را به اهل دنيا وا گذاشت. مهرک جاى پدر نشست، اما نفهميد چه کند. ول‌خرجى کرد، تا يک روز خبردار شد، که جز يک ماده‌گاو چيزى براش نمانده و از شير آن بايد گذارن کند.
اى دادبيداد ... کسانى‌که خوراکشان مرغ و بره بود، به‌‌ نان و تره افتادند ... .
يک روز مهرک به بيابان رفته بود، چشمش به خرمن‌ها افتاد، يادش آمد، که پدرش بهش سفارش کرده بود، که هروقت روزگار ازت برگشت، بيل به‌دست بگير. مهرک رفت توى اين فکر، که هر جور شده گاو را بفروشد، بذر و زمينى درست کند و بييفتد توى کشت‌کارى ... همين کار را کرد. از پول ماده گاوه زمينى خريد، بذرى فراهم کرد، بيل را به‌دست گرفت و به‌کار افتاد؛ تا موسم درو نزديک شد. يک روز صبح مهرک ديد يک کلاغ سياه آمده افتاد، توى کشت و خرابکارى روى سنگ سياهي، که کنار کشت‌زار بود. نشست تا مهرک دست‌ به‌کار شد. دوباره افتاد توى کشت!
باز مهرک سنگى انداخت. کلاغه رفت روى سنگ سياه، دوباره آمد، باري، مهرک را به‌ستوه آورد و تا شب همچنين باهاش لجبازى مى‌کرد. فردا صبح، باز همين بازى را کلاغه براش درآورد هرچى هم مهرک گفت: 'آخر کلاغ، چرا بى‌خود لجبازى مى‌کنى و کشت ما را خراب مى‌کني؟' کلاغه مى‌گفت: 'مى‌خوام به ريشت بخندم، دست و پات را ببندم' . مهرک درماند، شب، سرگذشت روزش را براى زنش تعريف کرد، زنک گفت: 'فردا صبح، پيش از آنکه کلاغ به سراغت بيايد: يک خرده قير را آب کن، بريز روى سنگ سياه. وقتى کلاغ مى‌آيد و رويش مى‌نشيند، پاش مى‌چسبد، تو هم بگير و کله‌اش را بکن' . مهرک گفت: 'آفرين به تو زن! خوب چيزى يادم دادي، همين کار را مى‌کنم' . فردا صبح قير آورد آب کرد و روى سنگ سياه ريخت. هوا روشن شد و آفتاب درآمد. بعد از ساعتى سر و کله کلاغ پيدا شد. افتاد به جان گندم‌ها، مهرک هم صداش درنيامد، تا خوب آفتاب قير را داغ و آب کرد. بعد سنگ را برداشت و انداخت به‌طرف کلاغ. کلاغ هم پريد روى سنگ سياه، که يکدفعه پاش چسبيد و مهرک رفت و گرفتش. آمد کله‌اش را پيچ بدهد، کلاغه گفت: 'چرا همچين مى‌کني؟' گفت: 'مى‌خوام به ريشت بخندم، دست و پات ببندم' .
کلاغ گفت: 'مرا ول کن، من ديگر به تو و کشت تو کارى ندارم اگر مرا بکشي، بچه‌هاى من بى‌مادر مى‌مانند و تو را نفرين مى‌کنند تو هم مثل آنها حال و روزگارت سياه مى‌شود' . مهرک را اين سخن گرفت و کلاغ را ول کرد. کلاغه آمد روى يک سنگى نشست و گفت: 'اى مهرک، حالا، که مرا نکشتي، من هم يک خوبى دربارهٔ تو مى‌کنم: يکى از پرهايم را به تو مى‌دهم، نگهدار، هروقت به يک سختى و بدبختى دچار شدي، پر را به هوا ول کن، هر طرفى که رفت، خودت هم دنبالش برو، تا به من برسي. آن‌وقت مرا مى‌بينى و هردرد و نيازى که داشته باشى برات روبه‌راه مى‌کنم' . مهرک گفت: 'خيلى خوب' ، پر را گرفت و آورد به خانه، به زنش داد و گفت: 'صندوق آهنى را بيار و ته صندوق پنهانش کن، شايد روزى به‌دردمان بخورد' . زن هم پر را گرفت و گذاشت توى صندوق، چند سالى گذشت، باران نيامد، زمين بار نداد، خشکسالى شد و مهرک دست تنگ شد ... .
يک روز زنش گفت: 'مهرک! چه‌طور است! که پر را بردارى و بروى به سراغ کلاغه؟' گفت: 'بد نگفتي، برو. بردار و بياور' . پر را آورد. مهرک پا از خانه بيرون گذاشت و پر را به هوا داد. پر مثل، اينکه باد دنبالش کرده، بنا کرد رو هوا رفتن و مهرک هم دنبالش، تا رسيد به بالاى کوهى و به يک قلعه‌اى آهني: چشمش افتاد، ديد: يک ديو نخراشيده‌اى آنجا خوابيده. ديوه از بوى مهرک بيدار شد و گفت: 'اى آدميزاد دندان سفيد چشم سياه! اينجا براى چه آمدي؟' گفت: 'دنبال پر آمدم!' گفت: 'پس برو' پر رفت توى غاري، مهرک هم رفت، يک‌دفعه چشمش به کلاغ خورد. کلاغه گفت: 'اى مهرک، خير باشد، ياد ما کردي، مهرک از خشکسالى و دست‌تنگى خودش براى کلاغه گفت: کلاغه فورى چهار - پنج کيسه گندم جلوش حاضر کرد و بهش گفت: 'اين، روزى شما تا خشکسالى هست' يک مرغ هم بهش داد و گفت: 'اين روزى يک تخم طلا مى‌کند، هيچ‌وقت هم از تخم نمى‌رود، اين هم مال تو، براى اينکه بى‌پول نباشي' .
مهرک سرکِيف، شنگول، آمد به خانه و سرگذشت را براى زنش تعريف کرد. زنش گفت: 'خيلى خوب شد، اما مبادا به کسى بگوئى که همچنين مرغى داريم!' . اما مهرک به خرجش نرفت، هر جا مى‌رفت و به هرکس نشان مى‌داد، تا خبر به گوش کدخدا رسيد. کدخدا فرستاد پهلوى مهرک، که: شنيدم مرغ قشنگى داري؟ بده من تماشا کنم و دوباره به دستت بدهم. مهرک ناچار مرغ را فرستاد، اما کدخدا يک مرغ ديگر: که مثل آن بود، به جاى مرغ تخم طلائى فرستاد. مهرک ديد اين آن مرغ نيست. رفت پهلوى کدخدا، که مرغش را بگيرد، کدخدا کتکش زد و بيرون کرد.
يک‌سال گذشت، باز اينها دست تنگ شدند. زنش گفت: 'مهرک برو سراغ کلاغ' . مهرک دوباره، مثل بار اول، پيش کلاغ رفت و سرگذشت را براش گفت: کلاغ اين‌دفعه بهش يک ديگ و يک کفگير داد و گفت: 'هروقت گرسنه شدي، کفگير را به ديگ بزن هر خوراک که مى‌خواهى اسم ببر، ديگ برات مى‌دهد بيرون' .
مهرک خوشحال شد ديگ را آورد و هر شب و هر روز هرچه مى‌خواستند از ديگ درمى‌آوردند. يک روز مهرک به زنش گفت: 'کدخدا دل مرا سوزاند، بيا، دلش را بسوزانيم، مهمانش کنيم و صد جور خوراک پيشش بگذاريم. تا ببيند که اگر مرغ را از چنگمان درآورد، باز ما سرمان به کلاهمان مى‌ارزد' . زنش گفت: 'مگر بيکاري؟ اين‌دفعه هم، مثل آن‌دفعه، ديگ را ازت مى‌گيرد' . گفت: نه نمى‌دهم' . باري، رفت کدخدا را با دار و دسته و کس و کارش وعده گرفت، وقتى که ظهر شد و سر ناهار نشستند، کدخدا ديد: هي، پشت سرهم، رنگ و وارنگ خورش تو سفره مى‌آيد و جور و واجور پلو. انگشت به دهن ماند. به نوکرش گفت: 'سر و گوشى آب بده، ببين چه حسابى است' . نوکره آمد گفت: 'يک ديگى هست، آن ميان گذاشته‌اند. کفگير مى‌زنند بهش و هي، اسم خوراک مى‌برند و ديگ هم پشت سرهم مى‌دهد بيرون' . کدخدا هيچ نگفت و ناهارش را خورد و فرداش فرستاد خانهٔ مهرک، که: آن ديگتان را دو روز به ما قرض بدهيد. مهرک مى‌‌خواست ندهد، به‌زور ازش گرفتند و بعد از دو روز يک ديگى مثل آن بهش دادند. وقتى مهرک ديد: ديگ عوضى است، رفت که ديگ خودش را بگيرد، باز کدخدا زد و بيرونش کرد.
سال سوم شد. باز مهرک تو پيسى افتاد. پاشد پر را به هوا داد، مثل بار دوم، به سراغ کلاغ رفت. سرگذشت را براش گفت: کلاغ دلش به حال مهرک سوخت و گفت: 'اين‌دفعه يک چيزى بهت مى‌دهم، که مرغ و ديگ را هم پس‌بگيري' . يک کدو بهش داد و گفت: هرکسى که اذيتت مى‌کند، يک دستى به کدو مى‌زنى و مى‌خواني: 'صد چماق به‌دست، از بهر شکست' از کدو، صدتا غلام سياه، که هرکدامشان با صد نفر برابرند، بيرون مى‌آيند، دشمن را از ميدان در مى‌کنند، وقتى کارشان تمام شد، باز مى‌خواني: 'چوبدارها بتو، چوب توى کدو' همه مى‌روند توى کدو. مهرک اين را گرفت و ديگر به طرف خانه نيامد، يک راست رفت سراغ خانهٔ کدخدا. کدخدا گفت: ديگر چه خبر است؟ گفت: خبرى نيست، آمدم مرغ و ديگم را بگيرم. کدخدا گفت: 'بزنيد، بيرونش کنيد!' . تا اين را گفت: مهرک دستى به کدو زد و گفت: 'صد چماق به‌دست از بهر شکست' که از کدو سياه‌ها ريختند بيرون، تو سر و کلهٔ کدخدا و نوکرهاش مى‌زدند. کدخدا ديد الآن مى‌کشندش گفت: مرغ و ديگت را مى‌دهم' . گفت: 'زودباش!' بعد مهرک گفت: 'چوبدارها بتو، چوب توى کدو' همه رفتند توى کدو. مرغ و ديگش را گرفت. همان‌جا هم مردم جمع شدند و کدخداش کردند. زنش توى خانه نشسته بود، که ديد: مهرک با مرغ و ديگ و يک کدو و عصا و کلاه کدخدائى آمد توى خانه، سرگذشت را براى زنش گفت: زنک خوشحال شد و پاشد دورش گشت. همان‌طورى که آنها به مرداشان رسيدند، همه برسند.
- به نقل از: افسانه‌هاى کهن
- فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶


همچنین مشاهده کنید