جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

پیره‌زن


يکى بود و يکى نبود، يک پيره‌زن بود. خانه‌اى داشت به اندازهٔ يک غربيل. اتاقى داشت، به اندازهٔ يک بشقاب، درخت سنجدى داشت به اندازهٔ يک چيلهٔ جارو. يک خرده هم جل و جهاز سر هم کرده بود، که رف و طاقچه‌اش خشک و خالى نباشد.
يک شب شامش را خورده بود که ديد باد سردى مى‌آيد و تنش مور - مور مى‌شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که ديد صداى در مى‌آيد. شمع را برداشت و رفت در را باز کرد، ديد يک گنجشکى است. گنجشک به پيره‌زن گفت: 'پيره زن امشب هوا سرد است، باد مى‌آيد، من هم جائى ندارم، بگذار امشب اينجا پهلوى تو، توى اين خانه بمانم، صبح که آفتاب زد مى‌پرم، مى‌روم' . پيره‌زن دلش به حال گنجشکه سوخت و گفت: 'خيلى خوب بيا تو برو روى درخت سنجد، لاى برگ‌ها، بگير بخواب' . گنجشکه را خواباند و خودش رفت توى رختخواب هنوز چشمش گرم نشده بود، ديد که باز در مى‌زنند. رفت دَمِ در، در را باز کرد ديد يک خرى است. خره گفت: 'امشب هوا سرد است، باد هم مى‌آيد، من هم جائى ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم بگذار امشب اينجا، توى خانهٔ تو بمانم، صبح زود، پيش از آنکه صداى اذان از گلدسته بلند شود، من مى‌روم بيرون' . پيره‌زن دلش به حال خر سوخت و گفت: 'خيلى خوب، برو گوشهٔ حياط بگير بخواب' .
پيره‌زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابيد. باز ديد در مى‌زنند، گفت: 'کيه؟ و رفت دم در، ديد يک مرغى است، مرغه گفت: 'پيره‌زن، امشب باد مى‌آيد و هوا سرد است، من هم راه بردار به‌ جائى نيستم، بگذار بيايم امشب اينجا بخوابم، صبح زود، همين‌که صداى خروس درآمد پا مى‌شوم مى‌روم' . پيره‌زن گفت: 'خيلى خوب، برو کنج حياط، بگير بخواب' . مرغ را خواباند و خودش رفت که بخوابد، ديد باز صداى در مى‌آيد، آمد در را باز کرد، ديد يک کلاغى است، کلاغه گفت: 'پيره‌زن! امشب هوا سرد است، من هم جاى درست و حسابى ندارم بگذار اينجا، توى خانه تو بخوابم. صبح زود، همين‌‌که مرغ‌ها سر از لانه درآوردند، مى‌پرم و مى‌روم' . گفت: 'خيلى خوب' و کلاغه را برد، روى گردهٔ خر خواباند و رفت خوابيد. ديد باز در مى‌زنند شمع را برداشت رفت دم در، ديد سگى است. گفت: 'چه مى‌گوئي؟' گفت: 'امشب هوا سرد است، من هم خانه و لانه‌اى ندارم، که پناه ببرم به توش، بگذار امشب اينجا بخوابم صبح، پيش از آنکه بوق حمام را بزنند پا مى‌شوم مى‌روم' . پيره‌زن دلش به حال سگه سوخت، آن‌را هم برد پهلوى خر خواباند و گوش شيطان کر، آمد خوابيد.
صبح از خواب بيدار شد، ديد خانه‌اش غلغهٔ روم است... رفت به سراغ گنجشکه گفت: 'پاشو، برو بيرون، که صبح شد!' گنجشکه گفت: 'من، که جيک و جيک مى‌کنم برات، تخم کوچيک مى‌کنم برات، من برم بيرون؟' گفت: 'نه تو بمان' . رفت به سراغ خره، گفت: 'زود باش، پاشو، برو بيرون، صبح شده' . خره گفت: 'من، که عرعر مى‌کنم برات، پشکل تر مى‌کنم برات، همسايه خبر مى‌کنم برات، من برم بيرون؟' پيره‌زن گفت: 'نه، تو هم بمان' . رفت پيش مرغه گفت: 'پاشو، برو بيرون، که صبح شده' . مرغه گفت: 'من، که قدقد مى‌کنم برات، تخم بزرگ مى‌کنم برات، من بروم بيرون؟' گفت: 'نه، تو هم بمان' . رفت به سراغ کلاغه، گفت: 'پاشو برو بيرون!' کلاغه گفت: 'من، که قار قار مى‌کنم برات، آقا را بيدار مى‌کنم برات، من برم بيرون؟' گفت: 'نه، تو هم بمان' . آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: 'پاشو، برو بيرون، که هوا روشن شده' . سگه گفت: 'من، که واق واق مى‌کنم برات، دزد را بى‌دماغ مى‌کنم برات، من برم بيرون؟' گفت: نه، تو هم بمان' . همه آنجا ماندند و کارهاى پيره‌زن را روبه‌راه کردند و زندگيش را روى غلتک انداختند. قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش نرسيد.
- به نقل از: افسانه‌هاى کهن
- فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶


همچنین مشاهده کنید