سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

روباه و لک‌لک


مى‌گويند، يکى از يکى پرسيد: 'روباه تخم مى‌گذارد، يا بچه مى‌کند؟' جواب داد: 'از اين دم‌بريده، هر چى بگوئي، برميايد' . در افسانه‌ها دربارهٔ روباه حرف‌ها زده‌اند و حکايت‌ها گفته‌اند و او را جانورى حيله‌گر و نادرست و دورو دانسته‌اند. حالا يکى از آن قصه‌ها را که ديگران هم از 'فولکور' ما گرفته‌اند براى شما مى‌گويم:
يکى بود و يکى نبود، روباهى بود، زبر و زرنگ، نزديک درخت چنارى لانه داشت، بالاى درخت چنار هم، لک‌لکى براى خودش آشيانى درست کرده بود. هر روز صبح، که روباه از لانه‌اش بيرون مى‌آمد، نگاهى به بالاى درخت مى‌کرد و سلامى به لک‌لک مى‌داد و با خودش مى‌گفت: 'روزى - روزگاري، اين لک‌لک صاحب بچه مى‌شود و اگر ما يک وقت شکارى گيرمان نيامد، بچهٔ لک‌لک را شکار مى‌کنيم. پس بايد از حالا جا مهرى در دوستى با اين لک‌لک بگذارم' . اما وقتى فهميد، که لک‌لک نر است از دوستى با لک‌لک پشيمان شد. ولى ديگر چاره‌اى در کار نبود.
يک روز، لک‌لک به روباه گفت: 'خوب نيست که ما همسايه باشيم و نان و نمک هم را نچشيده باشيم. تو يک روز مرا سر سفره‌‌ات صدا بزن' . روباه گفت: خيلى خوب، فردا چاشت بيا پهلوى من' . فردا شد. لک‌لک از بالاى درخت آمد پائين رفت توى خانهٔ روباه. روباه کاچى پخته بود. ريخت روى سينى سنگي، که وسط خانه‌اش بود و به لک‌لک گفت: 'بفرما، نوش‌جان کن' . لک‌لک هرکارى کرد نتوانست از کاچى توى آن ظرف بخورد. هى نوکش را به سنگ مى‌زد و نوکش سابيده مى‌شد و درد مى‌گرفت. اما روباه، به يک چشم به هم زدن، تمام کاچى را ليسيد. لک‌لک به‌روى خودش نياورد و حرفى نزد. توى دلش گفت: 'صبر کن، تلافيش را سرت در مى‌آورم' . دو - سه روزى گذشت. لک‌لک گفت: 'آ روباره! مگر نشنيده‌اى که هر ديدى بازديدي، هر رفتي، آمدى دارد؟ من خانهٔ تو آمدم. حالا نوبت تو است، که بيائى و از نمک من بچشي' .
روباه گفت: 'به ديده منت، اما من که نمى‌توانم بالاى درخت چنار بيام' . گفت: 'من سفره را پائين درخت مى‌اندازم' . گفت: 'کي؟' گفت: 'فردا، چاشت' .
فردا که شد، لک‌لک توى يک کدو غليونى گندوم برشته ريخت، آورد پائين درخت. روباه، هرکارى کرد که بتواند زبانش را توى کدو برساند و يکى دوتا از گندم برشته‌ها را توى آسياب دندانش خرد کند، نشد و نتوانست که هيچ، زبانش هم زخم شد، ولى لک‌لک، نوک درازش را مى‌کرد توى کدو و دانه‌ها را برمى‌چيد. روباه رو کرد به لک‌لک و گفت: 'اين‌جور مهمان را به سر سفره صدا مى‌زنند!' گفت: 'از تو ياد گرفتم مى‌خواستى نکنى تا نکنم' .
يکى - دو روز گذشت. روزى لک‌لک به اين فکر افتاد که: 'دوستى و همسايگى اين روباه براى من خوب نيست، بايد کارى کنم که اين بدريخت را هرگز نبينم' . يک روز که با هم روبه‌رو شدند، لک‌لک گفت: 'روباه: نمى‌دانى تماشاى مردم از بالاى آسمان چقدر خوب است' . گفت: 'راست مى‌گوئي. اما براى شماها که پر داريد و مى‌‌توانيد همه‌جا بپريد' . گفت: 'اگر بخواهي، مى‌توانم تو را هم به گردش ببرم' . گفت: 'خيلى دلم مى‌خواهد' . فردا صبح که شد لک‌لک آمد پائين درخت و به روباه گفت: 'بيا، به پشت من سوار شو' . روباه رفت پشت لک‌لک او هم پرواز کرد و رو به آسمان رفت. يک خرده که بالا رفت. لک‌لک پرسيد: 'چى مى‌بيني؟' گفت: 'مردم را مى‌بينم توى خانه‌ها توى کوچه‌ها، توى ميدان شهر، مرغ‌ها را مى‌بينم، خروس‌ها را مى‌بينم، خوشا به حال شماها که پر داريد و اين‌طور دنيا را تماشا مى‌کنيد' يک خرده ديگر اوج گرفت گفت: 'چى مى‌بيني؟' گفت: 'حالا ديگر مردم کوچک شده‌اند، به اندازه‌ٔ مرغ و خروس، مرغ و خروس‌ها کوچک شده‌اند، به‌ اندازهٔ گنجشک' يک خرده ديگر اوج گرفت، گفت: 'روباه حالا چى مى‌بيني' . گفت: 'هيچ‌چي.
چشمم سياهى مى‌رود و سرم گيج' . گفت: 'حالا راحتت مى‌کنم' و از آن بالا ولش کرد پائين روباه گفت: اى داد و بيداد! اين جورى‌که من دارم ميرم به زمين، اگر روى يک سنگى بيفتم، تيکهٔ بزرگه‌ام گوشم است' . هواى خودش را داشت. با چهار چشم پائين را نگاه مى‌کرد، که ديد روى پشت بام مدرسه‌اي، آخوندى عمامه‌اش را کنار گذاشته و دارد روى پوستين نماز مى‌خواند، خوب که نگاه کرد ديد: اگر خودش را به بالاى پوستين بکشد. وقتى که بيفتد، زير تنش نرم است. همين کار را هم کرد، هنوز به زمين نرسيده بود و ميان زمين و آسمان بود، که آخونده خيال کرد از آسمان جن دارد مى‌آيد. دست‌پاچه شد، يکتاقبا، پابرهنه، از پشت بام سه تا پله يکى کرد و آمد پائين و رفت توى صندوق‌خانه و يک شبانه‌روز قايم شد. روباه افتاد ميان پوستين. جاى نرم و گرم. عمامهٔ آخونده را به‌سر گذاشت و پوستين را هم به دوش گرفت، شد آقا شيخ روباه. اين‌را اين‌جا داشته باشيد بشنويد از لک‌لک.
لک‌لک وقتى روباه را پرت کرد، ديگر نفهميد او چه‌طور شد و کجا رفت. خيال کرد مرده. رفت به سمت آشيانهٔ خودش. که نفس راحتى بکشد. ولى نمى‌دانم چه‌طور شد که همه‌اش به فکر روباه بود و هميشه با خودش مى‌گفت: 'بدکارى کردم، همسايه‌آزارى کردم. باز هرطورى بود همسايه بود، به ما هم که آزار جانى نرسانده بود. کى بيايد سر جاش که از او بهتر باشد؟ کدام بدى رفت، که بدتر از آن نيامد؟' باري، خيلى ناراحت بود، آخر سر گفت: 'بهتر اين است، که بروم خانهٔ خدا زيارت' . همين کار را هم کرد. پاشد، آمد به زيارت خانهٔ خدا و شد حاجى لک‌لک. و از آن روز به روباه گفتند: 'آ شيخ روباه' و به لک‌لک گفتند: 'حاجى لک‌لک' اين بود داستان آ شيخ روباه و حاجى لک‌لک، که زبان به زبان و سينه به سينه گشته، تا به‌دست ما رسيده و ما براى شما به روى کاغذ آورديم، تا اين سرگذشت به داستان‌ها بکشد.
- به نقل از: افسانه‌هاى کهن
- فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶.


همچنین مشاهده کنید