پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

شیر شکر


يکى بود و يکى نبود، خارکنى بود، که خرى داشت هر روز به دشت و بيابان مى‌بردش، خار بارش مى‌کرد، کار از گرده‌اش مى‌کشيد، آخر شب هم يک مشت کاه پاک نکرده جلوش مى‌ريخت. خر از اين زندگى به ستوه آمد. رفت توى اين فکر، که چه جور ريشش را از چنگ خارکن در بياورد؟ عقلش به اينجا قد داد که ديگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشى بزند. يک شب که خسته و مانده از بيابان برگشت، کاه را نخورد و خودش را روى زمين انداخت، صبح که خارکن آمد خر را به اين حال ديد، غصه‌دار شد، که: خرم ناخوش شده و کارم به زمين مى‌ماند. نگاهى به خره کرد، ديد بدجورى به زمين چسبيده، با خودش گفت: 'گمان نمى‌کنم اين خر به اين زودى‌ها خوب بشود، من هم که حالش را ندارم که خر ناخوشى را نگه دارم، وانگهى اين، کار خودش را کرده جون و جلاى حسابى هم ندارد، بهتر است، که با سيخونک از جا بلندش بکنم و بيرونش بندازم' . خر را بلند کرد و نگاهى بهش کرد و ريشى خاراند، ديد: بيچاره زبان بسته، خيلى لاغر شده و ديگر به درد نمى‌خورد. زد و از طويله بيرونش کرد و با کمک قوم و خويش‌ها و کس و کارش، کشان - کشان، برد توى بيابان سرش داد. خر از اين پيش‌آمد خوشحال بود، رفت توى بيابان، از آنجا به يک جنگلى رسيد و افتاد توى چرا. چند روزى گذشت. يواش - يواش، خره جانى گرفت و چاق شد و سرحال آمد. همچنين شد که ديگر کسى خيال نمى‌کرد خر همان خر است.
يک روز، خره سرگرم چرا بود و علف مى‌خورد، شيرى توى آن جنگل آمد و غرشى سر داد. صداش که به گوش خر رسيد، نزديک بود که زهره‌ترک بشود. گفت: 'چه‌کنم، چه‌نکنم؟ بگذارم فرار کنم! مى‌ترسم صاحب از جلو سر در بياورد. بمانم - مى‌ترسم شيري، ببري، يا جانور درنده‌اى بيايد و مرا بخورد!' آخر سر با خودش گفت: 'ماهم که صدائى داريم! خوب است ول کنيم و حريف را بترسانيم' . هرچه زور داشت، گذاشت روى صداش و عر و عر را ول کرد. صدا توى جنگل پيچيد و به گوش شير رسيد. از شما چه پنهان، شير هم ترسيد، گفت: 'اى داد و بيداد، ما تا حالا خيال مى‌کرديم صدائى از صداى ما بلندتر و کلفت‌تر نيست، اين صدا صد بار از صداى من کلف‌تر و پرزورتر است. نکند که زور و هيکلش هم، مثل صداش از من زيادتر باشد؟ عجب غلطى کرديم، توى اين جنگل آمديم. آن هم مثل خر، ماند سرگردان و انگشت به دهن که بماند، برگردد، چه‌‌کار بکند؟ از اين‌رو، خره - از آن ور، شيره تو هول و هراس بودند که يک‌دفعه جلوى هم سبز شدند! ... خر فهميد، که: اين شير است. خيلى ترسيد، اما خودش را نباخت. شير نفهميد، که اين خر است. همين‌قدر يک جانورى ديد، از خودش بلند بالاتر و کشيده‌تر. رفت توى فکر، که: اين ديگر چه جانورى است.
شير مى‌خواست برگردد اما مى‌ترسيد که مبادا اين جانور از عقب بهش حمله بکند. چاره‌اى نديد جز اينکه بيايد و سلامى بکند. با کمال ادب سلامى کرد و زمين بوس شد. خره فهميد که شير ازش ترسيد جواب سلامش را داد و گفت: 'تو بى‌خود و بى‌جهت چرا اينجا آمدي؟' کى هستي! اسمت چيه؟' شيره گفت: 'من، شيرم، آمدم نوکرى بکنم' . خره هم گفت: 'من هم، شيرشکرم (شيرشکار). تو را به نوکرى مى‌گيرم، اما بدان اگر سه نافرماني، يا کاربدى بکني، دل و جگرت را از پشت کمرت بيرون ميارم' .
شير گفت: 'خيلى خوب' با هم يار شدند، اما تمام فکر خره اين بود که: به هرشکلى شده شير را از سرش وا کند.
يک روز گفت: 'اى شير! من مى‌خوام يک خرده بخوابم. تو از دورا دور مرا بپا' . اين را گفت و خوابيد. خيال مى‌کرد، که شير، وقتى اين به خواب رفت، فرار مى‌کند. راستش اين است که، شير خيال فرار داشت ولى مى‌ترسيد، که گير بيفتد. بارى خره توچرت ساختگى بود، که يک مگس به پيشانيش نشست، شيره دست‌پاچه شد، دويد آمد جلو، يواشکى با موهاى سر دمش مگس را پراند، دو تا بد و بيراه هم به مگسه گفت: که خره داد و بيداد راه انداخت: 'کى به تو گفت مگس را که لالائى خون ما بود، بزني؟ حساب دستت باشد، اين يک کار بد، واى به حال و روزت، اگر به دوم و سوم برسد!' .
شير گفت: 'غلط کردم، ديگر از اين کارها نمى‌کنم' . خره گفت: 'ببينم' . فرداش خره شير را عقب سرش انداخته بود و توى جنگل مى‌رفت که يک‌دفعه به يک باتلاقى رسيد. از حواس‌پرتى افتاد توش و چيزى نمانده بود که فرو برود که يک‌دفعه شير مثل باد، خودش را رساند بهش و رفت زير شکمش و آوردش بيرون. خره باز بناى داد و فرياد را گذاشت، که: 'تو خيلى فضولي! خيال کردي، که من از باتلاق نمى‌توانم بيايم بيرون؟ آنجا، قبر خدابيامرز بابام بود، بياد او افتادم. خواستم يک فاتحه‌اى به روح او خوانده باشم تو نگذاشتي. حساب دستت باشد. اين دوتا گناه، اگر سومى از دستت در برود واى به حال و روزت!' يکى - دو روز گذشت. هردو، با ترس و لرز از همديگر، تو نخ هم بودند، تا گذرشان به کنار رودخانه‌اى افتاد. خره، چشمش که به آب افتاد، يادش آمد خيلى تشنه است، رفت توى رودخانه آب بخورد. بى‌خيال کشيده شد ميان آب که يک‌دفعه آب از جا کندش، نزديک بود غرق بشود که صداش را بلند کرد. شير پريد ميان آب و آوردش بيرون. خر نگاه تندى به شير کرد و گفت: 'سازگارى من با تو نمى‌شود و چاره ندارم، که سزات را بدهم. من رفته بودم تو آب غسل بکنم، تو خيال کردي، که من دارم غرق مى‌شوم؟ به حساب خودت، آمدى مرا نجات بدهي، الان مى‌دانم چه کار کنم' .
اين حرف، که از دهان خر درآمد، شير گفت: 'هرچه بادا باد! فرار مى‌کنم اينکه آخر مرا مى‌کشد، اگر توانستم، از چنگش فرار کنم، جانم را در بردم، اگر هم نتوانستم اول و آخر که بايد به‌دست اين نفله بشوم، هرچه زودتر بهتر!' .
باري، شير خيز ورداشت وسط جنگل و مثل برق و باد پا بگريز گذاشت، خره وقتى اين را ديد، خوشحال شد و چند قدمى عقبش دويد و گفت: حيف که نمى‌خوام عقبت بيفتم وگرنه گرفتنت براى من مثل آب خوردن است. اما سفارش مى‌کنم هرجا باشى نوکرها بگيرند و بيارندت' .
شيره همين‌طور که ميان جنگل مى‌دويد و گاهى هم از ترس پشت سرش را نگاه مى‌کرد، به يک روباهى رسيد. روباه گفت: 'اى شير! چرا مثل گربهٔ گيج، اين در و آن در مى‌زني؟' شير سرگذشت خودش را گفت. روباه گفت: 'ما جانورى نداريم، که از تو زورش زيادتر باشد. نشانى‌هاى اين را بده ببينم' . گفت: 'از من رشيدتر است و بلندبالاتر، گوش‌هاى دراز دارد، ناخن‌هاش هم گرد است و يک کاسه' . گفت: 'اى بيچاره! اين خره خوراک توست. بى‌خود و بى‌جهت ازش ترسيدى و شيرش کردي. برگرد برويم شکمش را پاره کن، دل و جگرش را تو بخور، گوشش را هم من' . يک خرده به شير دلدارى داد و برش گرداند. خره تو خوشحالى گير کرده بود، که ديد: سر و کلهٔ شير پيدا شد، يک روباهى هم عقبش ... فکرى کرد، يک خرده که نزديک شدند، گفت: 'آفرين روباه! خوب کردى اين نوکر گريزپا را آوردى صبر کن، الان ميايم، دل و جگرش را در مى‌آورم' . شير تا اين را شنيد گفت: 'اى روباه بدذات! مرا گول مى‌زنى و مى‌خواهى به‌کشتن بدهي؟ روباه را بلند کرد و زد به زمين و کشتش و خودش پا به فرار گذاشت. اين بود داستان شير و شيرشکر.
- به نقل از: افسانه‌هاى کهن
- فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶


همچنین مشاهده کنید