سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
پادشاه گلیمگوش
يکى بود يکى نبود پيرمرد خارکنى بود که يک پسر کچل داشت، زد و پيرمرد مُرد. پس از مدتى مادر کچل ناچار او را به دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل هر روز به صحرا مىرفت و خارى پيدا نمىکرد. تا اينکه روز سوم در آب رودخانه چشمش به چهار دسته گل که فصل روئيدنشان نبود، افتاد. آنها را از آب گرفت و به خانه آورد. چون در آن فصل گل بىموسم نمىروئيد، مادر کچل آنها را بهعنوان تحفه به پادشاه هديه کرد. پادشاه در عوض مقدارى طلا به آنها داد. وزير دست چپ شاه که خيلى بدجنس بود، به کچل حسودى کرد و تصميم گرفت او را از ميان بردارد. به پادشاه گفت: شما چهل سوگلى داريد و اين چهار دسته گل کفاف آنها را نمىدهد. بهتر است کچل را بفرستيد تا چهل دسته گل بياورد. پادشاه کچل را خواست و به او دستور داد تا چهل دسته گل بىموسم براى او را بياورد. |
کچل پس از وداع با مادر خود دنبال آب رودخانه را گرفت تا به باغى رسيد. چشم او به تخت مرصعى افتاد که روى آن شمد سفيدى کشيده بودند. کچل، شمد را کنار زد و ديد دختر جوانى دراز کشيده است، در حالىکه سر او را بريده و روى سينهاش گذاشتهاند. کچل ترسيد و خود را پنهان کرد. پس از مدتى ديوى از آسمان آمد و از روى درختى يک کلوک روغن و يک ترکهٔ خيزران را برداشت. سر دختر را با آن روغن به تنش چسباند و با ترکه به دختر زد. دختر عطسهاى کرد و برخاست. ديو غذائى به دختر داد و باز سر او را بريد و رفت. پسر ديد قطرههاى خون دختر درون آب مىريزد و تبديل به دسته گل بىموسم مىشود. کچل، کلوک روغن و ترکهٔ خيزران را برداشت و دختر را زنده کرد. دختر به او گفت: من دختر شاهپريان هستم. ديو عاشق من شده و مرا دزديده است. کچل به او قول داد که آزادش کند. بعد، سر دختر را بريد و به پناهگاه خود رفت. پس از چند دقيقه ديو آمد و با روغن و ترکه دختر را زنده کرد. با او غذا خورد، سرش را بريد و رفت. کچل از پناهگاه خود خارج شد، دختر را زنده کرد و به او گفت: هر طور شده ديو را فريب بده تا جاى شيشهٔ عمر خود را به تو بگويد. وقتى ديو آمد، دختر با ناز و عشوه ديو را فريفت و فهميد که جاى شيشهٔ عمر ديو در پاى راست آهوى لنگى است. |
ديو که رفت پسر رفت سرچشمه و آهو را پيدا کرد و شيشهٔ عمر را از پاى او درآورد و نزد دختر رفت. وقتى ديو آمد و دختر و کچل را ديد عصبانى شد. پسر شيشهٔ عمر ديو را به او نشان داد. ديو خيلى ترسيد. پسر به ديو گفت: 'برو تمام طلا و جواهر خودت را از سياهچال بياور و روى يک شاخت بگذار و مرا و اين دختر را هم روى شاخ ديگرت سوار کن و به شهر و ديار خودمان برسان و در عوض من هم شيشهٔ عمرت را به تو پس مىدهم.' ديو همينکار را کرد و آنها را به ديار خودشان رساند. وقتى به شهر رسيدند پسر شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد، ديو دود شد و به هوا رفت. پسر، دختر را با طلا و جواهر به خانه خود برد. آنوقت به دستور دختر طشت طلائى پر از آب کرد، سر دختر را بريد و چهل قطره از خون دختر را در آب ريخت، هر قطره خون تبديل به يک دستهٔ گل بىموسم شد. بعد، کچل با روغن و ترکه خيزران دختر را زنده کرد و چهل دسته گل را براى شاه برد. شاه و اطرافيان او زر بسيار به کچل دادند وزير دست چپ بيشتر دلگير شد. شاه را به هوس انداخت تا براى اينکه جوان بماند، از شيرِ شير در پوست شير به بار شير استفاده کند. شاه کچل را احضار کرد و آنچه وزير به او ياد داده بود از کچل خواست. پسر به خانه رفت و ماجرا را به دختر گفت. دختر به او گفت به شاه بگو که 'يک طناب ابريشم هزار ذرعى مىخواهم از پول وزير، هزاران هزار سکهٔ طلا مىخواهم از پول وزير، چهل دست لباس آهنين مىخواهم از پول وزير و چهل کفش آهنى مىخواهم از پول وزير.' کچل نزد شاه رفت و چيزهائى را که به دختر به او ياد داده بود به شاه گفت. شاه هم به وزير دستور داد تا همه چيز را آماده کند. وزير ناچار شد دستور شاه را اجراء کند. |
کچل با راهنمائى دختر شاهپريان به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به بيشهاى که کنار آن شيرى افتاده بود و خار بزرگى به پاى او رفته بود. پسر با طناب ابريشمى خار را از پاى شير درآورد. شير از هوش رفت. وقتى به هوش آمد پسر به او گفت که شير شير در پوست شير به بار شير مىخواهد. شير که از پسر محبت ديده بود، همهٔ شيرها را صدا کرد و آنچه را که پسر مىخواست به او داد. پسر سوار بر شيرى شد و به قصر پادشاه رفت. شاه در شيرِ شير شنا کرد و جوانتر و زيباتر شد. بعد، به اطرافايان خود امر کرد به کچل زر بدهند. وزير، که بسيار ناراحت شده بود، شاه را به طمع داشتن ماديان چهلکره انداخت. شاه، کچل را احضار کرد و به او دستور داد که ماديان چهلکره را بياورد. پسر به خانه آمد، وقتى ختر ماجرا را فهميد به پسر گفت برگرد پيش پادشاه و بگو: 'يک زين مرصع به طلا مىخواهم از پول وزير، يک آئينه بدلنماى طلا مىخواهم از پول وزير هزاران هزار سکه مىخواهم از پولوزير، چهل بار شراب کهنه مىخواهم از پول وزير آنها را که گرفت ينزد من بياور، کچل نزد شاه رفت و آنچه را از دخترشنيده بود باز گفت. شاه به وزير امر کرد که وسايل سفر کچل را فرام کند. کچل به خانه برگشت و پس از اينکه از دختر راهنمائى گرفت، سفر را آغاز کرد. |
رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد که آب بسيار زلالى داشت. اين همان چشمهاى بود که مايدان چهلکره براى خوردن آب به آنچا مىآمد. پسر آب را گلآلود کرد. ماديان يا چهلکرهاش آمد، وقتى ديد آب گلآلود است رفت. پسر از پناهگاه خود بيرون آمد و آب چشمه را صاف و زلال کرد. ماديان چهلکره براى بار دوم آمد. سرچشمه و ديد آب صاف شده است. خيلى خوشحال شد. پسر به ماديان گفت: من آب را صاف کردم. بعد از ماديان خواهش کرد که اجازه دهد زين طلا بر پشت او بگذارد. ماديان سر خود را بالا برد و چشم او به آئينهٔ مرصع افتاد، که پسر به شاخهٔ درخت آويزان کرده بود، خيلى خوشش آمد. پسر زين را بر پشت ماديان گذاشت و سوارش شد. پيش کرهها هم نقل و نبات مىريخت و کرهها به دنبال مادر خود حرکت مىکردند، تا رسيدند به قصر پادشاه. پادشاه از ديدن ماديان چهلکره خيلى خوشحال شد و به اطرافيان خود دستور داد که زر فراوان به کجل بدهند. وزير که عاصى شده بود، پادشاه را تحريک کرد تا کچل جهل بار سقز، چهل بار پيه، چهل دست لباس طلا و هزاران هزار درهم پول از وزير گرفت و با چند نفر ديگر راهى شد. در بين راه به مورچههائى برخورد که اندازهٔ شتر بودند. پيهها را مثل ديوارى دور خودشان کشيدند. و مشغول استراحت شدند. |
پس از مدتى راه رفتن کچل به ترتيب به گوشگير، لک لجنخور، سرما خور، شلنگانداز و قطعه، سنگانداز برخورد و آنها را هم با خود همراه کرد. تا اينکه به شهر پادشاه گليمگوش رسيدند. پادشاه کچل و همراهانش به قصر دعوت کرد و به اطرافيان خود دستور داد که آنها را مسموم کنند. اين توطئه توسط گوشگير بر ملا شد. شاه ناچار از کچل عذرخواهى کرد و به او گفت اگر مىخواهى دختر مرا ببرى چند شرط را بايد بهجا بياوري. اول اينکه چاهى را که ساليان سال پاک نشده، يک روزه پاک کنيد. اينکار توسط لک لجنخور فورى انجام شد. شاه گفت: آب حمامى را پنج شبانهروز مىجوشانيم، يکى از شما بايد برود و ساعتى آنجا باشد، موقعىکه بيرون مىآيد بگويد سردم است. اينکار هم توسط 'سرماخور' انجام گرفت. پادشاه گليمگوش خواست که نامهاى را به کشور همسايه برسانند و جوابش را هم در عوض پنج دقيقه بياورند. شلنگانداز' اين کار را انجام داد. شاه ديد آنها همهٔ شرطها را انجام دادند. |
ناچار دختر را به آنها داد. ولى تصميم داشت که جاى دخترش را با يک کنيز عوض کند که گوشگير حرفهايشان را شنيد و تير آنها به سنگ خورد. وقتى کچل و دختر به شهر رسيدند، يکراست به قصر پادشاه رفتند چند روزى گذشت اما وزير همچنان از دست کچل ناراحت بود. باز، شاه را تحريک کرد که کچل را بفرستد به آن دنيا تا از پدر و مادرشان که مرده بودند، خبرى بياورد. شاه وسوسه شد و کچل را احضار کرد و هر چه را که وزير يادش داده بود به کچل گفت. کچل به خانه رفت و از دختر راهنمائى گرتف. او توسط دويست عمله، نقبى از قصر شاه تا قبرستان کند و توى نقب هم هيزم ريخت و روى هيزمها روغن چراغ. کچل نزد شاه رفت و از شاه و وزير خواست که به همراه او به ديدن پدر و مادرشان بروند کچل آنها را داخل نقب کرد و وقتى به انتهاء نقب رسيدند، کچل ار راه مخفى خارج شد و هيزمها را آتش زد وزير و شاه هر دو سوختند و از بين رفتند. کچل هم شد پادشاه. |
ـ پادشاه گليمگوش |
ـ قصههاى ايرانى ـ جلد اول ـ بخش دوم ـ ص ۲۶۸ |
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير. چاپ اول ۱۳۵۲ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |
همچنین مشاهده کنید
- شغالِ بیدُم (۲)
- دختر حاجی صیاد(۲)
- ماهبانو و ماهبالو
- گل و نسترن و مرغسعادت
- دختر چوپان
- بلبل
- امیر زن است نه مرد ، چشمهای امیر تو را کشت
- کاسعلی مُرد، اما آرزویش را به گور نبرد
- انگشتر زنها مارون
- قصاص
- دبٌهٔ روباه و گرگ
- موسی و عابد و لوطی
- بهلول دانا و خلیفه
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- حسینکُرد و فیروزه
- چهار مرد و یک معجزه
- دندان آهنی(۲)
- گاو شیرده
- سبزگیسو(۳)
- حیلهٔ تاجر