سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

پشمالو(۲)


پشمالو به قصر برگشت و از ديدن اين اتفاق به‌قدرى ناراحت شده بود که تا صبح خوابش نبرد، فردا که کمى سر و گوش آب داد، فهميد که آشپز با پسر پادشاه دشمنى دارد و همه خدمتکارها عقيده داشتند که آشپز بدجنس پسر شاه را سر به نيست کرده ولى چون همه‌شان از او مى‌ترسيدند، کسى نمى‌توانست حرفى بزند.
پشمالو فهميد که پسرک لاغرى که توى چاه است، پسر پادشاه و ملکه است. به اين جهت از غذائى که صبح و ظهر و شام براى او آوردند. فقط مقدار کمى خورد و بقيه را در ظرفى نگه‌داشت. شب که همه خوابيدند، باز هم آشپز سنگدل با هيزم نيم‌سوخته و بشقاب استخوان و ته‌ديگ سوخته راه افتاد. رفت سراغ پسر شاه و پشمالو هم به دنبال او، در حالى‌که ظرف غذا در دست او بود. همان اتفاق شب قبلى تکرار شد و آشپز بعد از اينکه کتک مفصلى با هيزم نيم‌سوخته به پسرک زد، به قصر برگشت.
پشمالو از فرصت استفاده کرد و سر چاه رفت، در آن را با زحمت برداشت و پسرک را صدا زد. پسرک بيچاره با خودش گفت: خدايا اين آشپز سنگدل هر شب فقط يک بار مى‌آمد و مرا شکنجه مى‌داد، امشب چى شده که دوباره برگشته؟ وقتى بالا آمد، در مقابل خودش، حيوان پشمالو و ترسناکى را ديد و دانست که آخر عمر او رسيده و الآن اين حيوان او را خواهد خورد. ولى باز هم خوشحال شد که ديگر از آن مرگ تدريجى نجات پيدا خواهد خورد. ولى باز هم خوشحال شد که ديگر از آن مرگ تدريجى نجات پيدا خواهد کرد، اما وقتى‌که پشمالو ظرف غذا را جلوى او گذاشت و با دست اشاره کرد که: بخور، پسر بيچاره که نازپروردهٔ پدر و مادر خود بود ولى در عوض ک سال غير از ته‌ديگ سوخته و استخوان، خوراک ديگرى نخورده بود. با اشتها همهٔ غذا را خورد پشمالو او رابه دوش گرفت و به طرف قصر راه افتاد. پسرک از اينکه دوباره به قصر باز مى‌گشت، خيلى خوشحال بود. پشمالو وقتى به دروازه قصر رسيد، پسر پادشاه را به زمين گذاشت و خودش از راه آب وارد قصر شد و در را باز کرد و پسر را توى قصر برد و او را در اتاق خود، روى رختخواب خود خوابانيد و خودش روى زمين خوابيد.
روز بعد وقتى‌که از خواب بيدار شد، ديد که پسر شاه هنوز در خواب است. مثل اينکه حالا، حالا هم خيال بيدار شدن ندارد. نزديکى‌هاى ظهر پسر پادشاه از خواب بيدار شد. پشمالو او را به دوش گرفت و راه افتاد و رفت به اطاق ملکه، ملکه وقتى چشمش به پسر دلبند خود افتاد، از شدت خوشحالى بيهوش شد و وقتى به هوش آمد، پسر خود را در آغوش کشيد و سر تا پاى او را غرق در بوسه کرد. اصلاً باورش نمى‌شد که راست راستکى پسرش را سالم مى‌بيند. خيال مى‌کرد که در خواب است. خلاصه مادر و پسر آنقدر از ديدن همديگر خوشحال شدند که حد نداشت. خبر به بارگاه پادشاه بودند و او هم از شنيدن اين خبر آنقدر خوشحال شد که اصلاً نمى‌شود فکرش را کرد. پسرک بينوا در اين مدت به‌قدرى لاغر و نحيف شده بود که نه قدرت حرف زدن داشت و نه قدرت حرکت کردن. حکيمِ مخصوصِ دربار را برايش آوردند و مشغول مداواى او شدند.
وقتى حال پسر پادشاه جا آمد، ماجراى دشمنى آشپز را براى پدر و مادرش تعريف کرد و پادشاه دستور داد که آن مرد بدجنس را تا آخر عمر به زندان تاريکى بيندازند. از آن روز به بعد پشمالو بيش از پيش عزيز شد. همه به او احترام خيلى زيادى مى‌گذاشتند و پادشاه و زنش او را خيلى دوست مى‌داشتند.
مدت‌ها گذشت، يک روز ملکه به پسرش گفت: که پسرجان، من از وقتى‌که تو گم شده بودى اصلاً از کاخ بيرون نرفته‌ام و هميشه غمگين و ناراحت در گوشهٔ همين قصر مشغول دعا به درگاه خدا بودم که تو را به من بازگرداند. حالا که خدا را هزار مرتبه شکر، تو پسر عزيزم را پيدا کرده‌ام، دلم مى‌خواهد که امروز براى گردش به باغ مخصوص بروم و چون تو هنوز حال عادى خودت را به‌دست نياورده‌اي، پس بهتر است که باز هم استراحت بکني. اميدوارم که امروز از تنهائى دلتنگ نشوي. پسر گفت: نه مادرجان، تو با همه خدمتکارها به گردش برو، من استراحت مى‌کنم، وقتى حالم بهتر شد يک روز دسته‌جمعى مى‌رويم.
غذا و تمام وسايل راحتى پسر را در اطاق خود گذاشتند. غذاى پشمالو را هم توى اطاق او گذاشتند و ملکه با همه خدمتکارها به باغ مخصوص رفت.
نزديکى‌هاى ظهر بود پشمالو ديد که خانه کاملاً خلوت است و پيش خودش فکر کرد که الآن شش ماه از آمدن او به اين قصر گذشته و او در اين مدت نه به حمام رفته و نه دست و روى خودش را شسته، پس بهتر است که از فرصت استفاده کرده و سر و تنى تميز بکند. اتفاقاً هوا هم آفتابى و گرم بود. پشمالو ديگ را پر از آب کرد و گوشه حياط گذاشت و خودش هم مشغول درآوردن لباس‌هاى خود شد. اول پوستين را درآورد و بعد ديگر لباس‌هائى را که پوشيده بود، شست و جلوى آفتاب پهن کرد تا خشک شوند. جواهراتى را هم که همراه داشت، نشست و کنار ديوار گذاشت و خودش هم مشغول شستن سر و تن خود شد. در اين موقع پسر پادشاه که از خوابيدن در رختخواب خسته شده بود. برخاست و کنار پنجره آمد. يک دفعه چشم او افتاد به دخترى که در زيبائى مثل و مانندى براى او نمى‌شد تصور کرد که مشغول شستشو است. پسر پادشاه خيلى تعجب کرد، چون تا آن موقع چنين دخترى را در قصر نديده بود. پسر يک دفعه چشمش افتاد به پوستين که روى زمين افتاده بود و همهٔ ماجرا، دستگيرش شد و فهميد که پشمالو در حقيقت دخترى اين چنين زيبا و قشنگ است. چوب بلندى برداشت و دراز کرد و يکى از گردنبندهاى دختر را برداشت و گذاشت زير رختخوابش.
پشمالو وقتى از شستشو فارغ شد، موقع پوشيدن لباس‌هاى خود، ديد که از گردنبندها، گم شده و پيش خودش فکر کرد که در طول اين شش ماه جائى افتاده و گم شده. به همين جهت بدون اينکه دنباله مطلب را بگرد، لباس‌هاى خود را پوشيد و رفت به اطاق خود، عصر که ملکه و خدمتکارها به قصر بازگشتند، پسر شاه به مادر خود گفت: مادر، شام مرا بده پشمالو بياره. ملکه گفت: پسرجان پشمالو حيوان کوچک و ظريفى است، چه‌طور مى‌توان غذاى تو را بياورد؟ ولى پسر زير بار نرفت. ملکه مجبور شد که شام پسر خود را بدهد به دست پشمالو تا براى او ببرد. وقتى پشمالو وارد اتاق پسر پادشاه شد، پسر در را از تو بست و به پشمالو گفت: زود باش پوستت را دربياور. پشمالو جوابى نداد و زل‌زل پسر را نگاه کرد. پسر پادشاه در حالى‌که گردنبند را نشان مى‌داد گفت: اگر پوست را در نياورى من خودم آن را با کارد مى‌برم. دختر مجبور شد پوست خود را دربياورد. پسر پادشاه مادرش را صدا کرد و در حالى‌که دختر را به او نشان مى‌داد. گفت:
بفرمائيد اين هم پشمالوى شما. ملکه اول خيلى تعجب کرد. ولى بعد از کمى مکث، از دختر خواست تا سرگذشت خود را از سير تا پياز براى ملکه تعريف کرد و ملکه از او خيلى خوشش آمد و به او آفرين گفت: پسر پادشاه با اصرار از مادر خود خواست که دختر را براى او خواستگارى بکند.
پدر پسر، نامهٔ بلندبالائى براى پادشاه مملکت همسايه نوشت و تمام قضايا را براى او شرح داد و آخر کار هم از او خواست که با عروسى دخترش با پسر او موافقت نکند.
پادشاهى که پدر دختر بود، از خواندن نامه پادشاه همسايه از اينکه صاحب دخترى مى‌باشد. خيلى خوشحال شد و بعد، از اينکه مى‌خواست با دختر خودش اشتباهاً عروسى کند، خجالت کشيد و ناراحت شد و بعداً از اينکه دختر نازنين او حالا سالم و سلامت، ميهمان پادشاه کشور همسايه است، خوشحال شد و دستور داد زن‌هاى بدجنس را که باعث نابودى زن مهربان او و سرگردانى دختر عزيز خود شده بودند مجازات بکنند و به پادشاه همسايه نامه نوشت و از او خواست دخترش را به مملکت او بفرستند تا او را ببيند، بعداً برگردد و با پسر آنها عروسى کند.
روزى که دختر وارد مملکت پدر خود مى‌شد، همه‌جا را چراغانى کرده بودند و جشن‌هاى بزرگ و باشکوهى برپا بود. دختر و پدر از ديدن هم خيلى خوشحال شدند و شادى‌ها کردند. پدر که ديگر پير شده بود پادشاهى را به دختر خود داد و تمام مردم مملکت، اين جشن را با شکوه هرچه بيشتر برگزار کردند. هفت شب و هفت روز جشن و پايکوبى بود. بعداً دختر به مملکت همسايه رفت و با پسر پادشاه همسايه عروسى کرد و پادشاه مملکت همسايه هم که پير شده بود پادشاهى را به پسر خود داد و مردم آن مملکت هم جشن عروسى و پادشاهى شاه تازه‌ خود را هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و از آن به بعد مردم هر دو مملکت و همچنين پادشاه‌هاى هر دو مملکت در خوشى و رفاه زندگى کردند.
ـ پشمالو
ـ داستان‌هاى محلى
ـ گردآورنده و ترجمه: فرخ صادقى
ـ بدون نام انتشاراتي، چاپ اول گيلان ۱۳۴۷ ص ۸۷
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید