سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

پیر آغاجی


يکى بود و يکى نبود. مردى بود که زن هرزه‌اى داشت اين زن غذاهاى چرب و نرم مى‌پخت و دور از چشم شوهر خود به خورد فاسقش مى‌داد اما غذاى هميشگى شوهرش نان خشک با دوغ بود اين زن بدکار حتى آرد توى خانه را الک مى‌کرد و از آرد نرم و الک شده نان مى‌پخت و تو شکم رفيق خود مى‌کرد و از آردى که از الک نگذشته بود نان مى‌پخت و جلو شوهر خود مى‌گذاشت. شوهر بيچاره آنقدر از اين نان خشک و خشن خورده بود که لب و دهن او زخم شده بود يک روز با شکوه و گله به زن خود گفت: 'زن! مگر آرد ما با آرد مردم فرق داره که نان آن اينجورى مى‌شه؟' زن حيله‌گر که ديد شوهر او ساده‌لوح و خوش‌باور است جواب داد: 'همه‌اش تقصير خواهر تو است که در بغداد مى‌گوزه و اينجا آرد نرم ما را باد مى‌بره!' شوهر کودن بى‌تأمل اين حرف را قبول کرد و گفت: 'زن! فردا مقدارى ' نان‌گرده(۱) ' بپز بگذار توى خورجين بوم بغداد پيش خواهرم ببينم با من چه دشمنى داره' فرداى آن روز شوهر بار و بنديل را بست و مقدارى سوغاتى خريد و خورجين خود را به دوش گرفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به بغداد رسيد و رفت خانهٔ خواهر خود. خواهر او با خوشحالى از او پيشواز کرد و گفت: 'برادرجان! خوش آمدى صفا آوردي. تو کجا اينجا کجا؟(۲) چه شده که از خواهرت ياد کردي؟ مرد با ناراحتى جواب داد: 'اى بابا چه خواهرى چه برادري! تو اگه مرا دوست مى‌داشتى اينجا نمى‌گوزيدى تا آرد نرم ما را باد ببره و من مجبور بشم آنقدر نان خشک و زير بخورم که دک و دهنم زخم بشه' خواهرش که زن فهميده‌اى بود و از کودنى برادرش هم خبر داشت فهميد که قضيه از چه قرار است.
به روى او نياورد و حرفى نزد. اما شب که شد اجاق را آتش کرد و ديگى را که مى‌خواست غذا بپزد. روى پاجاى(۳) اجاق روى پشت‌بام گذاشت. مرد نگاهى به اجاق و نگاهى به ديگ بالاى پشت‌بام کرد و با تعجب از خواهر خود پرسيد: 'ديگ را چرا آنجا گذاشته‌اي؟' خواهرش جواب داد: 'مى‌خوام شام بپزم' مرد گفت: 'ديگ يا اجاق چند ذرع فاصله داره حرارت آن کى به ديگ مى‌رسه که بشه غذا پخت؟' خواهرش که از اين‌کار همين منظور را داشت و مى‌خواست برادرش را به حرف بياورد گفت: 'برادرجان! پس چطور من اينجا مى‌گوزم و خانهٔ شما که فرسنگ‌ها از اينجا دور است بادش آردهاى نرمتان را مى‌برد؟ يقين بدان که زنت با مردى سر و سرى دارد' از خواهر اصرار که اين‌طور است و از برادر انکار که چنين چيزى نيست. خواهر مرد، پسر جوان و کچلى داشت که خيلى زيرک و با فراست بود او که از اول گفت‌وگوى مادرش و دائى خود را مى‌شنيد رو به دائى خود کرد و گفت: دائى‌جان! مادرم راست مى‌گويد اگر باور نمى‌کنى من با تو به خانه‌تان مى‌آيم و مشت زنت را باز مى‌کنم' مرد قبول کرد.
فرداى آن روز پسر کچل و دائيش به راه افتادند. بعد از چندين روز به خانه رسيدند. زن از ديدن پسر کچل ناراحت شد ولى به روى خود نياورد. يکى دو روز بود که کچل در خانهٔ دائيش بود و يقين کرد که زن‌دائى رفيق دارد. يک روز که دائى او به صحرا رفت او در گوشه‌اى از خانه مخفى شد بعد از ساعتى سر و کلهٔ مردى پيدا شد. زن براش ميوه آورد و غذا پخت و نشستند و خوردند و معاشقه کردند. مرد از زن گِله کرد که چرا اين روزها شوهرش را از خانه دک نمى‌کند که بيشتر با هم باشند. زن گفت: 'اين شوهر جوانمرگ‌ شده خودش کم بود رفت يک پسر کچل هم که خواهرزاده‌اش هست با خودش آورد که دائم مرا مى‌پايد.' بعد مرد گفت که: 'فردا من در پشت تپه نزديک ده کار مى‌کنم سر ظهر آن گوسالهٔ ابلق، همان گوسالهٔ سفيد و سياهم را مى‌بندم بالاى تپه، تو گوساله را نشان بگير و بيا، من پائين تپه هستم، مرا پيدا مى‌کني' کچل هم اين حرف را شنيد. فرداى آن روز پسر کچل که با دائى خود در صحرا کار مى‌کرد گوسالهٔ سياه‌ دائى‌ خود را بالاى تپه برد و در جائى نگه داشت که از ده به‌خوبى معلوم بود بعد شال سفيد کمر خود را باز کرد و آن را طورى دور گوساله پيچيد که هر کس از دور نگاه مى‌کرد يک گوسالهٔ سياه و سفيد است از اين طرف زن مقدار زيادى خاگينه پخت و با چند تا نان نرم توى سفره گذاشت و سفره را به‌دست گرفت و از خانه بيرون آمد. ديد گوسالهٔ سياه و سفيد بالاى تپه است به آن طرف رفت، رفت و رفت تا به بالاى تپه رسيد اما آن بالا که رسيد آه از نهادش برآمد.
گوسالهٔ سياه خودشان بود و پسر کچل داشت مى‌خنديد. زن به روى خودش نياورد و از پسر کچل پرسيد: 'دائيت کجاست؟' کچل جواب داد: 'توى صحرا شخم مى‌کنه. مگه کارى داري؟' زن گفت: 'آره گفتم خسته و گرسنه شده‌ايد. کمى خاگينه پختم آوردم که ناهار بخوريد پاشو برويم' بعد کچل و زن‌دائى رفتند پيش مرد و مرد تعجب کرد که تازگى‌ها چه شده زنش با او اين‌جور مهربان شده است. روز بعد وقتى دائى رفت سرکار، خواهرزادهٔ کچل او رفت. گوشه‌اى قايم شد. بعد از مدتى باز سر و کلهٔ فاسق زن‌دائى پيدا شد و با هم رفتند تو اطاق. مرد از زن پرسيد: 'ديروز چرا مرا قال گذاشتي؟ من چند ساعت گوسالهٔ ابلق را بالاى تپه نگه داشتم ولى از تو خبرى نشد.' زن جواب داد: 'جوانمرگ بشه اين پسرهٔ کچل، من ديروز ظهر همان‌طور که تو گفتى غذا پختم و گوسالهٔ ابلق را نشان گرفتم و آمدم بالاى تپه ديدم کچل نشسته مثل اينکه منتظر من بود. بايد فکر ديگرى کرده مرد گفت: 'عيبى نداره اين دفعه ديگر نمى‌تواند گولت بزند. من فردا ظهر از سر گوچه تا جائى‌که کار مى‌کنم چند قدم به چند قدم پوست سيب مى‌ريزم. تو از روى پوست سيب‌ها بيا، مرا پيدا مى‌کني' کچل تمام حرف‌ها را شنيد و تو دل خود گفت 'اين دفعه هم زن‌دائى نمى‌تواند رفيق خود را پيدا کند' فرداى آن روز نزديک‌هاى ظهر کچل ديد که زن‌دائى دارد تدارک نهار مى‌بيند گفت: 'زن‌دائى من مى‌رم نهار را تو صحرا با دائيم بخورم' و از خانه بيرون رفت و از سر کوچه شروع کرد جمع کردن پوست‌هاى سيب که فاسق زن‌دائى تو راه ريخته بود.
بعد، آنها را از سر کوچهٔ خودشان توى راه ريخت تا رسيد به دائى خود و همه چيز را به دائى خود گفت و گفت که يک ساعت طول نمى‌کشد که زن‌دائى مى‌آيد و ناهار مى‌آورد هنوز ساعتى نگذشته بود که سر و کلهٔ او پيدا شد. زن از ديدن شوهر خود و کجل، هم ناراحت شد؛ هم تعجب کرد و چيزى نگفت اما تو دل خود گفت: 'هر چه هست زير سر اين پسرهٔ کچله!' يک خندهٔ قبا سوختگى و زورکى کرد و سفرهٔ غذا را زمين گذاشت. شوهر او گفت: 'زن! چطور شده؟ دو سه روز که با من خيلى مهربان شده‌اي' زن جواب داد: 'آخه گفتم از صبح دارى کار مى‌کنى خسته و گرسنه شده‌اي، مقدارى رشته‌پلو ريختم آوردم که بخوري، بعد هم آمدند خانه و شام خوردند و خوابيدند. نصفه‌هاى شب بود که کچل با صداى خش‌ و خش از خواب بيدار شد. ديد باز فاسق زن‌دائى او است که يواشکى آمده و دارد بالاى سر او مى‌رود خودش را به خواب زد و گوش‌هاى خود را تيز کرد. مرد پرسيد: 'امروز چقدر منتظرت شدم چرا نيامدي؟' زن جواب داد همهٔ اين کلک‌ها زير سر اين کچل پدرسوخته است همان‌طور که خودت گفته بودى دنبال پوست‌هاى سيب را گرفتم و آمدم يک مرتبه ديدم پيش شوهرم و کچل هستم. نمى‌دونم از دست اين کچل چه‌کار کنم؟ مرد گفت: 'چاره‌اى ندارد مگر اينکه نذرى براى 'درخت پير' که نزديک آباديه بکنى و از او بخواهى که کچل را کور کنه زن قبول کرد.
کچل حرفى نزد مردک هم بعد از ساعتى همان‌طور که آمده بود پاوررچين پاورچين رفت. فردا صبح زن مقدارى نان‌گرده پخت و داخل سفره‌اى گذاشت و به طرف 'درخت پير' راه افتاد. صبح همان روز کچل همينکه از خواب بيدار شد لباس‌هاى خود را پوشيد و با دائى خود از خانه بيرون آمد ولى در راه به او گفت که کار دارد و از او جدا شد و آمد تا به 'درخت پير' رسيد. 'درخت پير' در خارج ده بود و اهل آبادى آن را درخت نظرکرده مى‌دانستند. بغل درخت چاهى بود که آن چاه هم نظرکرده بود و مردم هر چه براى 'درخت پير' نذر مى‌کردند مى‌آوردند و داخل چاه مى‌ريختند و از 'درخت پير' مى‌خواستند که حاجت‌شان برآرودهٔ به خبر بشود. آن روز هم کچل وقتى به آنجا رسيد به داخل چاه رفت و منتظر شد. بعد از مدتى زن‌دائى‌اش با سفرهٔ نان گرده رسيد. سفره را باز کرد نصف نان گرده‌ها را در چاه انداخت و گفت: 'اى پير آغاجى کچلى کور رايله ـ ey pir âqâji kecali kor eyla' ـ (اى 'درخت پير' کچل را کو کن) کچل از ته چاه گفت: 'ائله‌رم (...elaram)، ائله‌رم، ائله‌رم' (مى‌کنم، مى‌کنم، مى‌کنم) زن خوشحال شد و گفت: 'درخت پير' قربانت بروم به زبان آمدي؟... پس کچل ايشالا (išâllâ = انشاءالله) کور مى‌شود.' بعد نصف ديگر نان‌ها را هم که باقى مانده بود به چاه ريخت و گفت: 'اى پير آغاجى اربعى کورائله (ey pir âqâji arami kor eyla)' (اى 'درخت پير' شوهرم را کور کن) کچل از ته چاه گفت: 'ائله‌رم، ائله‌رم، ائله‌رم' (مى‌کنم، مى‌کنم، مى‌کنم) زن خوشحال و خندان از اينکه نذرش قبول شده به خانه برگشت. کچل هم نان‌گرده‌ها را جمع کرد و پيش دائى خود رفت و قصه را تعريف کرد و گفت که امشب من هر چه گفتم تو هم بگو.
آن شب بعد از شام کچل گفت: 'دائى‌جان!' دائى او گفت: 'جان دائى چى شده؟' کچل گفت: 'دائى مثل اينکه من کور شده‌ام چشمام جائى را نمى‌بينه' دائى گفت: 'پسر جون من هم مثل اينکه کور شده‌ام و چشمم جائى را نمى‌بينه' زن در دل خود گفت: 'اى درخت پير قربانت برم مثل اينکه الحمدالله هر دوشان کور شدند' بعد از اين گفت‌وگو گرفتند خوابيدند. کچل نخوابيد و دائى را هم نگذاشت بخوابد. مى‌گفت 'دائى‌جان! من خوابم نمى‌بره' زن قرولند مى‌کرد 'بمير! تو که کور شده‌اى ديگر چرا خوابت نمى‌بره؟' در اين حيص و بيص فاسق زن‌دائى پاورچين پاورچين توى اطاق آمد و وقتى ديد هنوز نخوابيده‌اند. گوشهٔ اطاق روى کپهٔ گندم‌هاى ' پوسته‌دار(۴) ' دراز کشيد تا ديده نشود. در اين موقع کچل گفت: 'دائى‌جان!' دائى او گفت: 'جان دائي؟' گفت: 'دائى‌جان! دلم مى‌خواد پاشم گندم‌ها را بکوبم' دائى او گفت: 'من هم الان مى‌خواستم همينو بگم پاشو تا دست به کار بشيم' زن تا خواست اعتراض کند و مرد تا خواست فرار کند، دائى و خواهرزادهٔ کچل او دوتائى دگنک (daganak = چماق کلفت) به‌دست 'آخ' مى‌گفتند و مردک را ميزدند و 'اوخ' مى‌گفتند مردک را مى‌زدند.
(۱). نان گرده ترجمه واژهٔ 'نزيک nazik' است که طرز پختن آن اين‌طور است که آرد را با آب و شير خمير مى‌کنند مى‌گذارند تا خمير ور بيايد، وقتى خمير ور آمد آن را چونه مى‌گيرند و بعد در ظرفى مقدارى شير مى‌ريزند، چند تا تخم‌مرغ مى‌شکنند و داخل شير مى‌کنند و به‌هم مى‌زنند. مقدارى هم زردچوبه توى آن مى‌ريزند بعد چونه را به شکل نان گرده‌هاى معمولى درمى‌آورند و مقدارى از آن شير و تخم‌مرغ و زرده چوبه‌دار را روى آن مى‌مالند و به تنور مى‌چسبانند تا بپزد. اين نان را در دهات مى‌پزند به‌خصوص وقتى دهاتى‌هاى اطراف بخواهند به زنجان به خانهٔ اقوام يا آشنايانشان بيايند مقدارى از اين نان مى‌پزند و به‌عنوان سوغات مى‌آورند.
(۲). تو کجا؟ اينجا کجا؟ قسمتى از يک اصطلاح آذربايجانى است که ترجمهٔ همه و کامل اين اصطلاح چنين است: 'تو کجا؟ اينجا کجا؟پرنده بياد پر مى‌اندازد، قاطر بياد نعل مى‌ا‌ندازد' وقتى يک نفر مدت زيادى به ديدن کسى نرفته باشد و پس از مدت مديدى به ديدنش برود طرف به او اين حرف‌ها را مى‌زند که اصل اصطلاح چنين است: سن هارا بورا هارا؟ قوش گله قاناد سالار، قاتير گله ديرناخ سالار. San hârâ bârâ? quš gala qânâd Sâlâr، qätîr gala dîrâx Sâlâr
(۳). Pâjâ يا باجه= زمان قديم اجاق‌هائى در داخل اطاق مى‌ساختند که شبيه بخارى‌هاى ديوارى بود، يعنى محلى را در کف اطاق و يخ ديوار درست مى‌کردند و دودکش آن را از توى ديوار اطاق به پشت‌بام مى‌رساندند و سر او را هم روى بام نمى‌پوشاندند و سوراخ مى‌ماند. اجاق را که روشن مى‌کردند دود آن از دودکش ديوارى بالا مى‌رفت.
(۴). گندم پوسته‌دار ـ در خرمن گاه چون گندم را کوبيدند و باد دادند و به خانه آوردند آن را غربال مى‌کنند، گندم‌هائى که خوب کوبيده شده باشد از چشمهٔ غربال رد مى‌شود ولى آنهائى که خوب کوبيده نشده و هنوز توى پوستهٔ سنبله‌ها است در غربال باقى مى‌ماند، آنها را گوشه‌اى جمع مى‌کنند و در خانه مى‌کوبند تا از پوسته درآيد. در داستان هم غرض از گندم 'پوسته‌دار' همين است که جمع کرده بودند تا بکوبند.
ـ پير آغاجى
ـ عروسک سنگ صبور جلد سوم قصه‌هاى ايرانى ص ۳۴
ـ تأليف و گردآوري: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید