پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

پیرزن و نخود


دادا، پيرزنى بود که شوهر او رفته بود و زمين شخم بزند. پيرزن کمى نخود برشته براى شوهر خود درست کرد و گفت: اى خدا من نه بچه‌اى دارم و نه همسايه‌اى حالا پسرى نداشتم تا ناهار شوهرم را براى او ببرد؟
ناگهان يکى از نخودها به هوا پريد و افتاد روى زمين و گفت: سلام بى‌بي، من پسر تو و پيرمرد کشاورز مى‌شوم.
پيرزن خنديد، جواب سلام نخود را داد و او را بوسيد و گفت: خوشحالم ننه، بيا ناهار پدرت را براى او ببر صحرا چون خسته و گشنه مانده و ناهار او دير شده.
نخود ناهار پيرمرد را گرفت و به صحرا رفت. کشاورز را که ديد، او را صدا زد:
پدرجان سلام ناهارت را آوردم.
پيرمرد فکرى کرد و گفت: من که بچه‌اى ندارم پس کيست که مرا صدا مى‌زند؟
نخود از لاى علف جلو آمد و دست کشاورز را بوسيد و گفت: از حالا من پسر تو هستم. بيا ناهارت را بخور تا من هم زمين را شخم بزنم.
نخود مشغول شخم زدن زمين شد و پيرمرد هم ناهار خود را خورد.
غروب که به خانه برمى‌گشتند، نخود به پيرمرد گفت:
تو به مردم بدهکارى يا مردم به تو بدهکار هستند؟
پيرمرد مى‌خواست حرفى نزد اما نخود او را مجبور کرد تا راست آن را بگويد. پيرمرد عاقبت به او گفت:
يک خروار گندم از شاه‌نوح طلب دارم. سواران آن آمدند و اين مقدار گندم را به زور از من گرفتند و غذايم را هم خوردند و رفتند.
نخود به خانه نرفت و راه خود را به طرف شهر شاه‌نوح کج کرد. در راه به روباهى رسيد.
روباه پرسيد: اى نخودى کجا مى‌روي؟
نخود گفت: مى‌روم طلب پدرم را از شاه‌نوح بگيرم.
روباه هم با او همراه شد و همان‌طور که مى‌رفتند، به کبوترى برخوردند و کبوتر هم همراه آنها رفت و گرگى هم همراه آنان به راه افتاد.
وقتى به قصر شاه نوح رسيدند، نخودى جلو رفت و سلام کرد. سلطان گفت: خوب نخودى بگو ببينم براى چه‌کارى به اينجا آمده‌اي؟
نخود گفت: سوارهاى تو يک خروار گندم به زور از پدرم گرفته‌اند. اگر گندم را مى‌دهى که چه بهتر و اگر نمى‌دهى با زور چماق از تو مى‌گيرم.
پادشاه عصبانى شد و دستور داد نخود را پيش مرغ‌ها انداختند. مرغ‌ها نخود را خوردند، سپس به روباه گفت مرغ‌ها را بخورد. وقتى‌که روباه، مرغ‌ها را خورد، به گرگ گفت تا روباه را بخورد. بعد گرگ را توى طويله انداختند تا اسب‌ها با لگد او را گشتند. بعد دستور داد آتشى درست کردند تا لاشهٔ گرگ را روى آتش بيندازند و خاکستر آن را به دريا بريزند.
کبوتر از قصر فرار کرد و رفت آب همراه خودش آورد و آتش را خاموش کرد. سپس قصر را هم آب گرفت و آن را خواب کرد. نخودى هم از داخل شکم گرگ بيرون پريد و به کبوتر آن را با نوک برداشت و بيرون آمدند. بعد از آن رفتند اسب‌ها و گلهٔ گاو و گوسفند پادشاه را برداشتند و به خانهٔ پيرزن و مرد کشاورز برگشتند.
ـ پيرزن و نخود
ـ افسانه‌هاى لرستان، ص ۱۸
ـ گردآورنده: بهرام فرخ‌فال
ـ چاپ اول، تابستان ۱۳۵۸
ـ انتشارات شباهنگ
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸.


همچنین مشاهده کنید